بعد از چند دقیقه ادرین هم خوابش برد و مرینت ادرین رو بغل کرده ادرین هم اونو بغل کرده بود
*****
-خیلی خفن بووود
-ارهه فک میکنی الان دارن چیکار میکنن؟؟
-خب معلومه دیگه الان لباشونو غنچه کردن و رو هم گذاشتن
-وای منم دارم به همین فکر میکنم
صدای گوشی الیا اومد که داشت زنگ میخورد
الیا گوشیو بر میداره میبینه که مادر مرینت زنگ زده تماس رو برقرار میکنه
-الو؟
-الو سلام دخترم الیا مرینت پیش توئه؟؟
الیا به نینو نگاه میکنه نینو سرشو به نشونه ی تایید تکون میده
-ااا اره اره مرینت پیشمه من تو یکی از درسام عقب موندم اون داره بهم کمک میکنه اشکالی که نداره؟؟
-نه عزیزم فقط گوشیو بهش میدی؟
-ام چیزه مرینت رفته دستشویی
-اها باشه باز بعدا باهاش حرف میزنم
_باشه باشه خدافظ
الیا بلافاصله تلفن رو قطع میکنه
_ببین نینو ما نباید بزاریم کسی بفهمه که مرینت و ادرین تو مدرسه تنهان و از اونجایی که فردا شنبست که تعطیله یعنی زمان کوتاهی باید زندونی بمونن اینجوری میمیرن تا یک روز زندونی باشن(😐)
_ میتونیم وقتی خوابن خودمون بریم مدرسه و داخل اتاق رو میز معلم یه شام رمانتیک براشون درست کنیم و دوتا صندلی هم بزاریم تو اتاق بدون هیچ سرو صدایی و از اونجایی که گوشی هاشونو گرفتیم فکر نکنم کسی متوجه بشه اونا مدرسه هستن
_اره ولی فردا باید ازاد بشن
_باشه
_ پس همین الان دست به کار میشیم قبل اینکه شب بشه باشه؟
_باشه
الیا و نینو شام درست کردن و تمام وسایل لازم رو با خودشون اوردن
وقتی رسیدن مدرسه الیا منتظر بود که نینو درو باز کنه و صدای جیر جیره (صدای جیر جیر میده دیگه؟😐😂)در اومد رفتن و رو میز شام رو گذاشتن
بعد از چیدن وسایل و گذاشتن شمع داشتن میرفتن که مرینت تکون خورده بود
-پیس نینو
-چیه الیا
-نگاشون کن!
-وای باورم نمیشههههه چیزی که مدت ها انتظارشو کشیدن به واقعیت تبدیل شد
-ارهه همو بغل کردنن ولی بیا دیگه بریم قبل این که بیدار بشن
-باشه
از ادرین که خواب بود صدای 《هوممم》اومد
نینو هم اینو شوخی گرفت و گفت
-هوممم!!
-عه نینو نکن
-هوممممم
-نینو الان بیدار میشن خواهش میکنم بیا بریم دیگه
-هومممممممممممم
این دفعه الیا داد زد
-نینووووووووو
که چشمای ادرین و مرینت همزمان باز شد الیا دست نینو رو کشید و دَره کلاس رو قفل کرد قبل اینکه کسی اونا رو ببینه
مرینت و ادرین همو بغل کرده بودن و با تعجب به هم دیگه نگاه کردن
-عه ببخشید چیزه عام تو میدونی چه اتفاقی افتاد؟
-نه برقا!! اونا هنوزم خاموشن
-مرینت اینجارو نگاه کن رو میز معلم
-چـ.... چییی؟! این غذا.....
- یعنی همه ی این کارا رو ینفر انجام داده قفل کردن در و اوردن شام!
-اخه برای چی همچین کاریو انجام میدن ؟؟
ادرین به پلگ نگاه میکنه به این فکر میکنه که تبدیل بشه ولی اصلا جای خوبی نیست!
-مرینت باید یچیزی رو بهت بگم
-چی رو؟
-من یه.....
یه رعد و برق شدیدی زد و حرف ادرین رو قطع کرد
مرینت پرسید
-تو یه؟
-اممم خب من گشنمه
بعد با لبخند معصومانه به مرینت نگاه کرد
مرینت یک خنده میکنه و میگه
-باشه فکر نکنم اشکالی داشته باشه بخوریم
و روی صندلی میشینه
با دقت به غذای روی میز نگاه میکنه ببینه که چیز غیر عادی داخلش هست یا نه
چیز غیر عادیی ندید خیالشو راحت کرد شروع کرد به غذا خوردن و بعد از چند ساعت غذاش رو تموم کرد
آدرین و مرینت به هم نگاه کردن .... چشم تو چشم شدن
_ میگم تا کی قراره اینجا باشیم
_ نمیدونم فعلا باید صبر کنیم
_ آخه میدونی ما نمی تونیم بیشتر از این اینجا دووم بیاریم
_ فایده نداره فعلا باید صبر کنیم تا ببینیم چی میشه
_باشه
_ راستی آدرین ما فردا کلاس داریم و فکر کنم باید تا فردا صبر کنیم
_ یعنی هیچ کس متوجه نشد که من و تو اینجا گیر افتادیم
مشغول بحث کردن بودن که ناگهان صدای دَر آمد
جفتشون داشتند با وحشت به در نگاه می کردن
کلید پشت در افتاده بود و فردی که پشت در بود کلید رو گرفت و در رو باز کرد
مرینت پشت آدرین پناه گرفته بود وزیر چشمی داشت به در نگاه می کرد
در کامل باز شد و معاون مدرسه وارد کلاس شد...
مرینت از ترس خودشو پرت کرد رو ادرین جوری که ادرین هم تعادلشو از دست داد و افتاد
_شما ها اینجا چیکار میکنید؟؟
ادرین به لکنت افتاد
_م....ممم...ماااا دا....شتیمم....مم
ترس مرینت کمتر شد و حرف ادرین رو قطع کرد
_ما داشتیمم... راستش ادرین تو یک درسی ضعیف بود منم کمکش کردم بعد به طرز عجیبی دیدیم در قفل شده!!
_واقعا؟؟
_ارهه اینجا خیلی سرده بهتر نیست زود تر بریم وای خوب شد که شما اومدین و نجاتمون دادید
مرینت بازوشو میزنه به ادرین و ادرین متوجه منظور مرینت میشه و جوری که نشون میداد مسترب بود حرف میزنه...
_آاااا اهااا اره خیلی خوب شد وگرنه ما اینجا میمردیم
مرینت با صدای اروم که فقط ادرین میشنوه گفت
_بسه دیگه ضایع بازی در نیار
_باشه زود تر برید خونه هاتون همین الان!
_خیلیی ممنونم ازتون
بعد دست ادرینو میگیره و با سرعت میرن و از مدرسه خارج میشن
وقتی که از مدرسه خارج شدن ایستادند از خستگی دستاشونو گذاشتن رو زانو هاشون و نفس زنان به هم دیگه نگاه میکردن
_نزدیک بود
مرینت به ادرین لبخند زد
_اره نزدیک بود ولی برام عجیب بود که یه پسر بترسه
_ترسس؟؟شوخی می کنی نه؟ تو که پشتم مخفی شده بودی
_اره خب معمولا هر پسری وقتی که بزرگ تره باید از یه نفر که دختره دفاع کنه دیگه
_اره و هر دختری هم از ترس بپره و اون پسرو هل بده
_خب این کاملا طبیعیه میتونم بگم مساوی شدیم
_مساوی؟
_اره! در مقابل اتفاق هایی که در گذشته برامون افتاده
_مرینت باور کن اون روز سعی داشتم بهت بگم که اون کار کلویی بوده اون کارو کرده
_چ...چیی؟
_من می خواستم ادامس رو از صندلیت جدا کنم که همون لحظه تو اومدی
مرینت سرشو میاره پایین و میگه
_م...من واقعا متاسفم
_برای چی؟
_چ...چون قبلا فکر میکردم که اگه یه پسر یک اشتباه کوچیک کنه و ببخشمش اشتباه هاش بیشتر و بزرگ تر میشه و تبدیل به خیانت میشه
ادرین دست مرینتو میگیره سرشو به سمت بالا هدایت میکنه و با لبخند تو چشماش خیره میشه
_مرینت ممکنه بعضی ادم ها اینجوری باشن حتی اگه منو نمیبخشیدی حاضر بودم سالها صبر میکردم تا حقیقتو بهت بگم تو دختر فوقولعاده ای هستی هیچ وقت هم جا نمیزنی هر کسی ممکنه اشتباه کنه ولی بهت قول میدم نمیزارم کسی یا چیزی اذیتت کنه! من حاضرم از همه چیزم بگذرم و از تو مراقبت کنم چون تو خیلی چیز هارو تو زندگییم بهم یاد دادی
مرینت بعد از شنیدن حرف های ادرین قلبش شروع کرد به تند تپیدن جوری که حرف ادرین اینقدر روش اثر گذاشت که گریهش گرفت و دستاشو از دستای ادرین کشید بیرون خودشو تو اغوش ادرین پرت کرد دستاشو دور ادرین حلقه کرد ادرین هم دستشو رو سر مرینت گذاشت و نازش کرد
مرینت یه صدایی میشنید! این صدا صدای تپش قلب ادرین بود! قلباشون همزمان می تپید
این اتفاق وقتی رخ میداد که دو نفر عاشق هم شده باشند
بعد از چند لحظه از اغوش هم بیرون اومدند
_ممنونم که گذاشتی دنیارو با چشم های باز ببینم
ادرین دستشو گذاشت رو صورت مرینت و اشک هاش رو پاک کرد و گفت
_منم ممنونم ازت بابت همه چیز
مرینت رو پنجه پاهاش وایستاده بود و گونه ادرین رو بوسید و با یک "خدافظ" از پیش ادرین رفت
ادرین هم با لبخند و احساس بی قراری به رفتنش خیره شد....
خب چطور بید؟؟
انچه خواهید خواند نداریم
قرار نیست که همیشه بزارم؟
خب اگه خوندید حتما حتما کامنت بدید تا من پارت بعدو اماده کنم📸
بای بای💕
