من هنوز نفس میکشم {پارت۱۲}

پف چشمام رو حتی آرایش هم نمیتونست پنهان کنه.نتونستم بخوابم.توی راه به امید سرحال شدنم دوتا قوطی نوشیدنی انرژی زا خودم.

یه راست وارد دفتر رئیس شدم.

+صبح بخیر دوپین چنگ.خسته به نظر...

حرفش رو قطع کردم

_شما میدونستید؟

+درباره چی صحبت میکنی؟

تک خنده عصبی کردم.

_درباره فیل توی اتاق ازتون میپرسم قربان.(بازم یه اصطلاح که منظورش موضوعیه که افراد حاضر ازش خبر دارن اما صحبتی ازش نمیکنن)..فکر نکنم پنهون کاری شما توی این پرونده جنبه مثبتی داشته باشه.

صداش رو صاف کرد.

+خودش بهت گفت؟

_خودتون چی فکر میکنید؟

قیافه‌ش متفکر و جدی شد.

+بنشین.

بعد از نشستن من،مکث کوتاهی کرد و گفت:

+درواقع فلیکس خودش...

صدام بخاطر بغض دورگه شده بود

_میترسید اسم واقعیشو بفهمم آقای گلدن؟من تماما اون رو میشناسم.حتی میدونم سنش هم جعلیه..

+و همینطور درجه ارشدی.

انتظار این یکی رو نداشتم

+خودش اصرار داشت هویتش مطرح نشه.بعد از اینكه متوجه شد تورو میشناسه گفت میتونی بهش کمک کنی.

_اما چرا؟

+شماها فقط باید قاتل رو پیدا کنین

صدام رو بالا بردم

_این خواسته شما در شرایطی که ماجرا‌رو نمیدونستم کاملا احمقانس آقا!

نگاه تیزی بهم انداخت

+الان که متوجه شدی.پس دست به کار شو.

اشک تو چشم هام حلقه زد.

_ولی چرا اینجا؟؟چرا ما چرا من؟چرا... ادرین؟

جعبه دستمال کاغذی رو روبروم گرفت.

+باید به احساساتت مسلط باشی مرینت.

اشک هام رو پاک کردم.

_متاسفم..من...من نمیتونم.. نمیتونم کمکتون کنم.

+اون خودش درخواست کرد که تو مسئول پرونده باشی.میگفت بهت ایمان داره.

_اون من رو فقط در حد یه دختر بچه افسرده میشناسه.چطور میتونه بهم ایمان داشته باشه؟من نباید الان اینجا باشم.نمیتونم خون ریخته شده همسرش رو برگردونم.نمیتونم توی چشماش نگاه کنم.خواهش میکنم..

قبلا حس میکردم قرارگرفتن توی محوطه ادرین بهم آرامش میده.اما الان آزارم میده.

+الان وقت جا زدن نیست.تو دربرابر کشته شده ها مسئولیت داری.فلیکس....ادرین گفته بود کاری میکنه متوجه بشی.بدون اینکه تغییری توی هویت جعلیش ایجاد بشه.من درباره گذشته شماچیزی نمیدونم،ولی اونقدر در جریان هستم که چرا فلیکس نمیخواد بشناسیش.

چون تردش کردم و اون نمیخواد بخاطر این موضوع خجالت زده بشم.

+ولی الان وقتش نیست که احساساتت دخیل باشه.میتونی درستش کنی؟

آهی از سر عجز کشیدم.دوباره پرسید:

+میتونی از پسش بر بیای مرینت؟

سرم رو تکون دادم.

_میتونم.

+همینه.

بلند شدم.

_میشه تا پیدا کردن جرمی آستراک،به فلیکس،نگید که متوجه شدم؟

نمیدونستم باید اسم فلیکس رو به کار ببرم،یا ادرین.

+مطمئن باش چیزی از گذشته تغییر نمیکنه.

به هر حال،اون با ادرینی که میشناختم از زمین تا آسمون فرق داشت.واقعا تبدیل به مرد شده بود.چیزی که قبلا با دیدنش توی ذهنم نمیومد،اما حالا با نگاه کردن بهش صدایی توی گوشم نجوا میکنه که اون کاملا یه مرده.

سر میز،مانیتورم رو طوری تنظیم کردم که چشمم بهش نیوفته،و توی سیستم درباره کاگامی تسوروگی تحقیق کردم. اصالت ژاپنی داشت اما از والدینی متولد شده بود که مقیم آمریکا بودن.

انگار تک تک سلول های بدنم هنگام نگاه کردن به عکس اون زن خرد میشد.گر گرفتم و عرق کردم.

+حالت خوبه مری؟

کلویی با صندلی خودش رو جلو کشید.دستی روی پیشونیم کشیدم و موهام رو عقب بردم.

_نه نه.چیزی نیست.

+خوبه. راستی،چه خبر از دیشب؟با ویجستر شام چی خوردی؟

نمیتونستم به شام دیشب فکر کنم.قاتلی که درباره‌ش تحقیق میکردیم قصد جون ادرین رو داشت.ادرینی که بخاطر زنده موندن تن به یه زندگی جعلی داده.

استرس شدیدی به جمجمه‌م تزریق شد.دست های لرزونم رو روی لبه میز گذاشتم و گفتم:

_میشه بعدا صحبت کنیم؟الان سرم شلوغه.

غرولند کنان برگشت سر جای قبلیش.

اون واقعا من رو فراموش کرده بوده؟...نمیخوام ببینمت.. زندگی عادیم با وجود تو تغییر نکرد و بعد تو هم نمیکنه.

جمله اون روزم مثل پتک توی سرم خورد. اگه کسی به من هم همچنین چیزی میگفت قطعا از زندگیم حذفش میکردم.

ادرین توی واشنگتن دی سی فاصله زیادی باهام نداشت. اگه همه چیز رو خراب نمیکردم...

افکارم بهم ریخته بودن. چهره کاگامی،واکنش فلیکس بعد از دیدنم،اینکه به راحتی گفت کسی بنام ادرین اگرست رو نمیشناسه.

شاید همه اینا تقصیر خودمه.

اگه دیوونه بازی در نمی آوردم شاید الان قضیه فرق میکرد.

فکر میکنم بال داشتن تنها یه بهانه احمقانه بوده که ادرین برای آروم کردنم مطرحش کرد. با این حال چیده شدنشون رو حس میکردم.

°•°•°•°•°•°•°•°

 

انگار چشمه ایده‌م خشکیده بود.هیچ فکری راجع به قاتل نداشتم.

لوکا برای همسر عزیزش به فنجون قهوه آورد و روی میزش گذاشت. کلویی گفت:

+ممنون عزیزم. حالا که سر پایی برای مرینت هم یدونه لطف کن! خسته بنظر میرسه.

انگار متشخص تر شدن بودن.دهن باز کردم که بگم: متشکرم،نیاز نیست. که لوکا گفت:

+من در برابر تو مسئولم! مرینت که...

جیم با لحن مغرضانه از اون طرف گفت:

+البته که در برابر مرینت مسئول نیستی!

درسته رشته تخصصی من تحلیل رفتار بوده،اما دلیل رفتار جیم رو واقعا نمیفهمم.

لوکا:هِییی باشه داداش! ترمز کن

جیم: چرا یه آبدارچی لعنتی استخدام نمیکنن که سر قهوه آوردن دعوا نشه؟

صدای به غیر از این دونفر اومد.

+چون اینجا به محل امنیتیه!

فلیکس از بالای چشم به جیم زل زده بود. چرا هنوز فلیکس خطابش میکنم؟خیلی نامحسوس پشت مانیتور پنهان شدم. جیم بعد مکث تقریبا کوتاهی گفت:

+آره.. خودم میدونم

بلند شد و به سمت قهوه ساز رفت.

+هرکی میخواد خودم میتونم انجامش بدم!؟

صدای از کسی در نیومد.نوچی کرد و نصف ظرف شکر رو توی فنجونش خالی کرد و زیر لب گفت:

+به جهنم! خودم از همه‌تون مهمترم

بعد از مدتی،ادرین.. یعنی فلیکس کار تابلوی نقشه ایستاد و گفت:

+همه نگاتون به اینجا باشه. با توجه به شعاع محوطه های جرم،آستراک قطعا رابط یا کسی رو توی اون مکان داره. همینطور...

نقطه ای رو علامت زد.

+و منزل خواهرش تقریبا نزدیکه

جیم:یعنی میگی...میخواد خواهر خودشو مضنون جلوه بده؟

کلویی:من فکر میکنم دختره مشکوک بود.مرینت نظر تو چیه؟تو باهاش صحبت کردی.

افکارم رو جمع و جور کردم و گفتم:

_من... من به عنوان مضنون ازش بازجویی نکردم.

خطاب به من گفت:

+منظورم چیه؟

تپش قلب گرفتم.

_یعـ..یعـنی،در اون صورت،شاید اگه توی این کار دست داشت،میفهمیدم.

مغزم داغ کرده بود.

جیم:من هنوز متوجه نشدم.چرا شهر خودش رو رها کرده و داره تو نیویورک سیتی آدم میکشه؟

قبل از اینکه فلیکس جواب بده گفتم:

_بهترین جا برای قایم کردن یه درخت جنگله.

جی جی سرفه ای کرد.

+حقا که چندوقتی میشد جمله به این سنگینی نشنیده بودم.

خیلی عادی دستم رو کنار پیشونیم گذاشتم تا ادرین رو نبینم. چون اونقدر حالم بد بود که بعد از زل زدن به چشماش قطعا هوار میزدم.

_جیم راست میگه.این...این دیالوگ سریال شرلوک نبود؟

کم کم صداش هم داره روحم رو میخراشه. دقیقا همون صدا،اما با تن تقریبا بم و مردونه تر.«آروم باش مرینت.چیزی نیست». صدای توی ذهنم متعلق به ادرین نوجوون بود.نه یه مامور اف بی آی بیست و هشت ساله.

_نمیدونم.. کدوم احمقی اون سریال قدیمی رو یادشه؟

بلوف زدم.قطعا خودم و خودش بیشتر از همه«تمام دیالوگ» های اون سریال رو از بر هستیم

صداش رو صاف کرد.

+عاها... داشتم چی میگفتم؟

حس کردم روی مانیتورم دید داره.پس از صفحه اطلاعات کاگامی خارج شدم.

ادامه صحبتش رو از سر گرفت.

 

•°•°•°•°•°•°•°•

 

روز بعد من و کلویی به ملاقات دایانا هندرسون رفتیم.چیز خاصی هم به مدارک اضافه نشدن،جز اینکه قدرت طرف اونقدر زیاد نبوده که با یکی دوتا ضربه بیهوشش کنه.

جرمی میتونست جونش رو بگیره،اما این کار رو بخاطر اولتیماتوم به ما انجام نداد.

بعد از آرشیو کردن مصاحبه،پرونده هارو داخل زونکن مخصوص گذاشتم و از پشت میز بلند شدم.

مغزم هنوز درگیر بود،نمیتونستم به ادرین نگاه کنم.هر از چندگاهی اشک توی چشمام جمع میشد اما دندون به جیگر میذاشتم و نفس عمیق میکشیدم.

به سمت قفسه ها قدم برداشتم،اما یک مرتبه همه جا تاریک شد.اول فکر کردم چشمام سیاهی رفته،اما برق رفته بود.

جیم:برق رفت؟

کلویی:لوکا تو به چیزی دست زدی؟

لوکا:میخواستم تتوی شب رنگم رو نشونشون بدم ولی نه اینجوری!

از اونجایی که نقشه دفتر رو چشم بسته حفظم،تفریبا کورمال کورمال به سمت قفسه رفتم و زونکن رو داخلش گذاشتم.

کلویی:گوشیمو پیدا نمیکنم!

 

با سرعت به سمت مکان فرضی که میزم بود حرکت کردم.ازمیز گرد وسط سالن رد نشده بودم که به جسم سخت و ستون مانندی برخورد کردم و تعادلم رو از دست دادم.ظاهرا محکم به جیم برخورد کرده بودم و داشتم مینداختمش .اصوات نامفهومی از دهنم خارج شد و نزدیک بود روی زمین سیاهتر از هوا بیوفتم،که جیم دستش رو به میز گرفت و مانع افتادن من و خودش شد.با صورت افتادم روی بدن جیم.

_هِییی جی‌جی. دلیل احمقانه‌ت برای گردش توی تاریکی چیه؟زده به سرت؟

اگه بلندم نمیکرد تا خود فردا به غر زدن ادامه میدادم.

+واقعا متاسفم مرینت.

انگار که ناخون روی دیوار کشیده باشم مور مورم شد و اعصاب جمجمه‌م لرزیدن. جیم از اون طرف سالن فلاش گوشیش رو روشن کرد و روی ما گرفت.

جیم:بنظرت چرا من باید...

هنوز دستاش روی شونه هام بود.چشم های شکلاتی مصنوعیش توی نور فلاش برق میزدند.

+چیزیت نشد؟

سعی کردم دهنم رو ببندم اما بی فایده بود. تسلطی روی عضلاتم نداشتم.آروم نجوا کردم:

_من...خوبم.

پنج ثانیه ای که توی چشم هاش زل زده بودم برام پنج ساعت گذشت.و بعدش،جیم چراغ رو خاموش کرد.

خودم رو از ادرین جدا کردم و پشت میزم نشستم.قلبم دیوونه بازی درمیاورد.توی تاریکی و سکوت زجرآور نمیتونستم راحت نفس بکشم.

کلویی:چرا خاموشش کردی جولیاننننز؟

جیم با لحن عجیبی گفت:

+تو واقعا من رو با اون اشتباه گرفتی؟

کلمه «اون» رو زیاد دوستانه تلفظ نکرد.با صدای لوکا،فکر اینکه جیم از من خوشش میاد از ذهنم پر کشید.

لوکا:فیوز سالمه.الان برق اضطراری رو فعال میکنم.

نور صفحه تلفنم روشن شد.مارک زنگ میزد.

گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم

_سلام... مارک؟چطوری؟

+سلام مری..تو..تو تو الان کجایی؟

صداش وحشت زده و گرفته بود.

_سر کارم.الاناس که تعطیل...

+میتونی بیای بوستون؟التماست میکنم هرچه سریعتر بیا

داشت گریه میکرد.ترسیدم

_هی مارک چی شده؟

+فقط بیا مری..اوکی؟

صدام رو بالا بردم.

_داری بیشتر نگرانم میکنی

+پدر تصادف کرده و حالش اصلا خوب نیست مرینت.بخاطر خدا بیا

دستم رو محکم به سرم کوبوندم.

_خدای...بزرگ!

کلو:چی شده مرینت؟

گریه‌ش شدت گرفت.

_من نمیتونم تحمل کنم..مامان داره دیوونه میشه من...من میترسم

بغضم ترکید.

+الان خودمو میرسونم مارکو...نگران نباش.

تماس رو قطع کردم

برق اومد..همه درباره تماس ازم سوال میپرسیدن اما انگار کر شده بودم.کیفم رو از روی میز کندم و به سمت در رفتم.


هیممم.😐خاهر بزرگتر بودنم باحاله ها...

 

 

[ دوشنبه ۳ آبان ۱۴۰۰ ] [ 9:34 ] [ ] [ ]
Last posts