با بالا رفتن دستِ زویی، از دویدن دست کشید و روی زانو نشست، سپس با تمام توان فریاد زد : نهههه
____________________________________________________
- خانم دوپن چنگ حالتون خوبه؟!
مرینت نفس عمیقی کشید و به پلیس هایی که اطراف رو میگشنند ، نگاهی انداخت : ب.. بله!
غیر قابل باور بود که نیرو های لوکا، در دقایق اخر برای کمک رسیده بودند. البته زویی قبل از پرتاب ادرین، بخاطر رفتار های بی ثباتش بی هوش شده بود.
ادرین به افرادش اشاره کرد و بلند گفت : همه جا رو خوب بگردید!
سپس به سمت مرینت امد و دستش،رو بر روی شانه ی دخترک گذاشت. درون چشمای ابیش زل زد و پرسید : خوبی؟؟
مرینت لحظه ای که ممکن بود "ادرین را از دست بده" رو بخاطر اورد. خوب نبود! راستش رو بخواد اصلا خوب نبود. به سمت دیگری نگاه کرد، تا بغضش رو پس بزنه!
ادرین لبخندی زد و مرینت رو در اغوش گرفت. احساس اینکه "یکی بخاطرِ از دست دادنِت بترسه" حس خوبی بود.
مرینت که خودشو در اغوش ادرین پیدا کرده بود، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. جوری گریه میکرد انگار بچه ای، مادرش رو در مکانی شلوغ گم کرده باشه.
سپس با صدای فیلیکس، خودشو از اغوش ادرین بیرون کشید : گفتم که! همه اینا زیر سر زوییه.!!!
لوکا به منظور تقلید از فیلیکس، دهانش رو با حالت مسخره کج کرد و گفت : گیفیتیم که. هیمیه اینا زیر سیر زیییه!
مرینت اشک چشمانش رو پاک کرد و سپس تک خنده ای کرد! لوکا به سمت پرتگاه رفت و به زویی که بر روی زمین افتاده بود ، نگاهی انداخت. با پا تکانی به زویی داد و از ادرین پرسید : الان واقعا بیهوشه؟!
فیلیکس پوزخندی زد و جواب داد : نه! بیدار نشه بدزدت کوچولو!
لوکا دوباره به فیلیکس بی توجهی کرد و با مثل دفعه قبل زمزمه کرد : نه! بیدار نیشه بیدیزدیتت کیچیلو!
سپس زویی رو بلند کرد و در ماشین پلیس گذاشت!
___________________________________
8 روز بعد
-پس از چندین سال، رییس پلیس خبر از حل شدن پرونده های زنجیره ای و دستگیری قاتل داد . قاتل دختر اندره بورژوا یعنی "زویی بورژوا " است و طبق اطلاعاتی که به دست ما رسیده گویا خانم بورژوا در کلانتریِ اقای داماکلیس مشغول به کار بوده. اخرین دادگاه امروز به پایان رسید و قاتل با 6 سال زندان محکوم شد. این حکم با توجه به بیماری خانم بورژوا در نظر گرفته شده. نظر شما چیه اقای دکتر؟
بیماری دوقطبی که به Bipolar disorder مشهوره، بیماری اختلال روانی و شخصیتیه که بر فرد تاثیر میزاره. این بیماری به اتفاقات گذشته یا عوامل مادرزادی برمیگرده و...
لوکا تلویزیون رو خاموش کرد و به منظور تاسف سری تکون داد.
فیلیکس عصبی پرسید : چیکار میکنی؟ برای این پرونده خون و اشک و عرق ریختیم. باید با افتخار این برنامه رو ببینیم!
لوکا روی صندلی نشست و جواب داد : روشن کردن تلویزیون در این ساعت ممنوعه! میخوای داماکلیس ما رو بکشه؟!
خلق و خوی فیلیکس با شنیدن اسم "داملکلیس"تغییر کرد و با پوزخند جواب داد : بیخیال من یه مجرمم! از قانون پیروی کنم؟!
فیلیکس پوفی کشید و زمزمه کرد : خیلی لذت میبری از اینکه هر دقیقه به مجرم بودنت اشاره کنی؟
فیلیکس تلویزیون رو روشن کرد و با تاکید گفت : دقیقا!!!!
__________________________________________________________________________________
پسرک به بستنی درون دستش نگاهی کرد.کاپ های ابی و صورتی....
لبخندی زد و شروع به خواندنِ کتاب کرد.
مرینت از اندره تشکر کرد و به سمت ادرین امد : چیکار میکنی؟؟
ادرین جلد کتاب رو به سمت مرینت گرفت و جواب داد : کتابی که بهم هدیه دادی رو میخونم.
مرینت به جلد کتاب نگاهی انداخت "کت نوار"لبخندی زد و شروع به فکر کردن، کرد. این کتاب درمورد مردم پاریس نبود...درمورد ریوکو هم نبود! شاید فکر کنید اصل داستان درمورد کت نوار بوده، ولی باید بدونید داستان اصلی درمورد "عشق کت نوار و لیدی باگ " بوده... کت نواری که سرنوشتش، ملاقات با لیدی باگ بوده.
از فکر کردن دست کشید و با لبخند به نیمرخ پسرک زل زد. سپس گفت : بهت گفتم که... صحفه مورد علاقم 56 هست؟
ادرین "هومی"به منظور بله گفت و به خواندن کتاب ادامه داد. پس از چند دقیقه گفت : دارم صحفه 56 رو میخونم!
مرینت نفسشو حبس کرد و چیزی نگفت.
ادرین به صحفه 56 نگاهی انداخت.چند خطی توسط شخصی با ماژیک هایلایت شده بود. احتمال میداد مرینت اینکار رو کرده باشه، پس این بخش کتاب رو با صدای بلند خوند :
"لیدی باگ درحالی که دست کت نوار رو گرفته بود ، گفت : کت نوار، لطفا خودت رو عذاب نده! میدونی که چند سالی در چین زندگی کردم. چینی ها یه ضرب المثل دارن که میگه "شکسته رو با طلا به هم وصل کن"... معنیه این ضرب المثل، اینه که وقتی ظرفی شکسته شد، تکه هاشو با آب طلا به هم بچسپان.زمان حکم طلا رو داره...هر چیزی با وقت گذاشتن و صرف زمان، میتونه زیبا تر و محکم تر از قبل بشه!!! پس قلبتو با زمان درمان کن. تو میتونی قلبتو با زمان و عشق دوباره،زیباتر و محکم تر به سمتِ چپِ سینه ات برگردونی "
پشیمون نبود! پشیمون نبود از اینکه این کتاب رو به پسرک داده...احساس میکرد حرفی که در دلش میگذره رو به ادرین فهمونده!
ادرین لبخندی زد و به چشمای ابی دخترک نگاهی انداخت! با لحنی که مرینت حاضر بود جانش رو براش فدا کنه، گفت : میخوام قلبمو با اب طلا محکم تر و زیبا تر کنم!
مرینت در جواب و به منظور"عشق من برای چسپاندن تکه های قلبت آمادس"لبخندی زد و سری تکون داد... پس مکثی پرسید : چرا به دادگاه زویی نرفتی؟؟؟
ادرین سرش رو از کتاب بیرون اورد و به برج ایفل خیره شد. صحبتای زویی در سرش تکرار میشد "م..من دوست نداشتم این کارا رو انجام بدم! صبح با دستای خونی بیدار میشم و منتطر خبر قتل می موندم...ی..یه روز صبح خبر مرگِ کلویی رو اعلام کردن! دلم میخواست خودمو بکشم. "
سپس نفس عمیقی کشید و در جواب به مرینت گفت : پرونده ای که بسته شده رو نباید باز کرد. مگه نه؟
مرینت به منظور تایید سرش رو تکون داد و نگاهش رو به بستنی ادرین داد."کاپ صورتی و آبی"سپس با لبخند زیر لب زمزمه کرد : تو هم صدای قلبتو شنیدی پس...
ادرین نکاه مرینت رو دنبال کرد و به بستنی رسید... لبخندی زد و به صحبت های آندره فکر کرد، سپس جواب داد : یجورایی میشه گفت کلیدمو پیدا کردم !
مرینت تک خنده ای کرد و سپس ضربه ای به بازوی ادرین زد، ادرین کتاب رو بست و دستش رو به سمت مرینت دراز کرد و پرسید : مادمازل لیدی باگ افتخار میدن؟!
مرینت دستشو درون دست ادرین گذاشت و جواب داد : بله موسیو کت نوار!
______________________________________
هعی😐دو خط اخری خیلی سم بودم و خیلی تلاش کردم که حذفش نکنم 😂😂
سو بگذریم! تاداااااااا
پایان این پارت ، یا به عبارتی پایان داستان 🥺🥲 تموم شد.
سو امیدوارم خوشتون امده باشه و کامنت فراموش نشه ✨💜! مرسی که تا اخر داستان همراه بودید 😍💜امیدوارم از داستان لذت برده باشید.
خب هعی😐
بریم سراغ چیزایی که راهنمایی های ریزم😐 :
پارت 9 :
قاتل پایش لنگ زد
پارت 10 :
ادرین متوجه لنگ زدنِ زویی شد
این رو داخل پارت 14 متوجه شدید 😂😐🌼
همچنین :

کلا ضایع شد قاتل زویی 💜👌😁
و همچنین من یه سری چیزا میگفتم تا از اصل داستان دور بشید 😂😂گمراهتون میکردم *نگاه مرموز
ببینید :
😂😂😂😂
واحای اینو اولین بار به سندی گفتم 😂😂

*وقتی بر روی نادیا کلیک کرده بودم

اینو از کجا در اوردم 😂😂😂😂😂
ار
اره خلاصهههه *سم😂😂
همونطور که دیدید، تعداد کرمریزی هام از تعداد راهنمایی هام بیشتره 😂سو بگذریم 😁😐
و درمورد نادیا. تموم خبرنگار ها به قول معروف کَنه هستند و همیشه سر تمام صحنه های جرم هستن😐👌 پس دلیل نمیشه یه خبرنگار قاتل باشه. چون این اطلاعات رو برای شبکه خبری نیاز داره.
و در مورد راجر...همونطور که گفتم یه فراری از لندنه 😐
و در مورد عذاب وجدان نادیا 😐خب مواظب بچش نبوده و حق داره عذاب وجدان بگیره 😐✨👌
نتیجه گیری های مهم داستان : اگه از احساساتتون مطمئن نیستید و به عبارتی گیج هستید، بستنی وانیلی بخورید 😐😂 همچنین سلیقه موسیقی یکی از ملاک انتخاب همسر ایندتون باشه 😐👌 گوش کنید این خیلی مهمه، زوج هایی که از طلاق منصرف شدن، پرونده هاشونو دست امثالِ فیلیکس و آدرین دادن 😐🌼👌اغه خلاصههعع 😂😂😂*ابر سَم
و اممم تحلیل که کردیم، اسکرین ها هم که نشونتون دادم 😐نتیجه گیری هم کردیم تا سوالی باقی نمونه...
اگه چیزی مونده، بگید تا در موردش توضیح بدم 😁💜مرسی💜
و چون پارت اخر دلیل نمیشه کامنت ندید 😐🌼لطفا نظرتون رو راجب کل داستان بگید 😁
