The power of love/p25

پارت ۲۵


دور خودش راه میرفت و زیر لب غرغر میکرد... خیلی اعصابش خورد بود که کت نوار یه ربعه دیر رسید! با خودش میگفت "حتما فراموشم کرده" یا "دوستم نداره" و همینطور حرف های دیگه...

انقدر عصبی و ناراحت بود که با خودش زیرلب با بغض گفت-حتما مثل بقیه ازم خسته شده و تصمیم گرفته دوروورم آفتابی نشه و ترکم کنه...

چند دقیقه بعد پیامی از طرف کت نوار براش ارسال شد که نوشته : مای لیدی، احتمالا باید راجب خانوادم بهت گفته باشم که الان پدرم خیلی بهم گیر داده و نمیذاره کاری انجام بدم و خیلی حواسش رو منه! ولی من سعی میکنم تا ده دقیقه دیگه بیام! اگه نشد بدون همش تقصیر بابامه وگرنه مگه خنگم عشقمو تنها بذارم!

لیدی باگ با آخرای نوشته لبخندی از روی خجالت زد و براش نوشت-باشه پیشی اما سعی کن بیای، منتظرتم❤

همون لحظه کت نوار نوشت-اوکی تمام سعیمو میکنم... دوستت دارم❤

لیدی باگ نمیتونست اینهمه حجم از خجالت و خوشحالی رو با هم تحمل کنه! با انگشتایی که بشدت میلرزن و عرقی که از سر و روش میچکید نوشت-منم همینطور
سریع یویوش رو بست و دور کمرش گذاشت، تازه فقط یروز ان اون شب رویایی و به یاد موندنی گذشته بود اما لیدی باگ اون شب رو یکی از بهترین و رویایی ترین شب ها میدونست! انقدر که دیشب خوشحال شده بود هیچموقع دیگه خوشحال نشده بود! حس خاص و رضایتمندی بهش دست داده اینکه کنار کت هستش خیلی راضیه! وقتی اون شب بعد از اون موقع، کت نوار دستش رو گرفته بود و با خودش گوشه ای کشوند و باهم نشستن و ایفل رو تماشا کردن، و لیدی باگ سرش رو روی شونه ی کت و کت هم سرش رو روی سر لیدی باگ گذاشته بود... انقدر حس خوبی بهشون تو اون زمان دست داده بود که خوابشون برد! ساعت چهار صبح یهو آلارم گوشیشون به صدا در اومد و بیدار شدن و براشون خیلی جای تعجب بود که دقیقا جفتشون خوابشون برده! خندیدن و بعد سلاحشون رو چک کردن و متوجه خطر آکوما همون دوروورا شدن... مثل همیشه همه چیز رو به حالت قبل برگردوندند و همو بوسیدن و خداحافظی کوچیک و بعد رفتن خونه هاشون...

لیدی باگ همونطور که به دیشب فکر میکرد زیر لب گفت-کت نوار واقعا دوستم داره..!

این جمله ای بود که بارها و بارها لیدی باگ پیش خودش زمزمه میکرد و ازینکه حداقل یکی هست که غمخوارش باشه خیلی خوشحال بود! برای همین سعی کرد هیچوقت چیزی رو تو خودش نریزه و با کت نوار درمیون بذاره! مثل حسی که با مُردن هیچ تفاوتی نداشت اما با کت درمیون گذاشت و پر از خالی شد... کت نوار هم خیلی بهش اهمیت میده و هیچوقت نمیخواد غم کسی مخصوصا لیدی باگ رو ببینه، خلاصه که لیدی باگ بیشتر از قبل به این مطمئن شد که کت واقعا دوستش داره

تو همین فکر و خیالات بود که سنگینی نگاه کسی رو روی خودش احساس کرد و بعد به دوروور نگاه کرد و دید کسی نبود! بیخیال شد و یه گوشه نشست طوری که از بالا به همه چیز حتی ایفل هم دید داشته باشه!...

دوباره یاد کت نوار و خوبی هایی که درحقش شده بود کرد ولی یهو، ته دلش یجوری شد! یه صداهایی براش پلی شدن که براش عذاب آورن..

"-لیدی باگ، لوس و بی وجدان و عشوه رو! هر کی فکر نکنه انگار این دختره کی هسسست!"

با خشم و بغض به زحمت میگه-من لوس نیستم

چشماش رو میبنده و چند تا نفس عمیق میکشه

لیدی باگ نمیدونه که چرا چونش میلرزه... اونم به چه علت؟! درمورد کت؟ یا کابوس همیشگیش؟

سعی میکنه خودش باشه! همونطور که کت گفت! بلند شد و چند ضربه به صورتش زد و محکم گفت-قوی باش لیدی باگ! قوی باشششش!!

دوباره همون صداهای عجیب اومد که لیدی باگ دوباره به پشت نگاه کرد و دید کسی نیست...-احتمالا این جدیدا که خیلی گیج میزنم اینم جزوش باشه!

صداها بیشتر شد و لیدی باگ سعی کرد بیخیالش شه... یهو یکی از پشت بیرون اومد و واد گشید-باگبووووووووووووووووووووووووو!

لیدی باگ از ترس جیغ بلندی کشید و یویوشو محکم به طرف شخص پرت کرد که صورت اون شخص تقریبا نابود شد!

لیدی باگ چشماشو باز کرد و با دیدن کت نوار کنارش ، حیرت زده گفت-کتت!!!

سریع به طرفش رفت و دستشو روی صورت کت گذاشت و با صدای لرزون که شرمندگیرو میشد حس کرد گفت-من واقعا معذرت میخوام کت نوار فکر کردم یکی دیگست بخدا! ببخشید الان کبود میشه بذار کمکت کنم

کت نوار همونطور که صورتشو میمالود گفت-آخه مای لیدی این چه وضع ترسیدنته آخه! ازین به بعد باید حواسم باشه یه متر ازت دور بشم!

بلافاصله دست لیدی باگ که روی صورتش بود رو گرفت و به طرف لبش برد و بوسید... و بعد گفت-البته من هیچوقت نمیخوام حتی یه متر هم ازت دور بشم، یه متر چیه، یه سانت!

لیدی باگ خندید و گفت-میدونی منم خیلی دلم تنگ شده بود برات... فکر میکردم دیر میای آخه نوشته بودی مشکلی برات پیش اومده و اینا، به علاوه ما تازه دیشب همدیگه رو دیده بودیما! دیشب هم نه! ساعت از دوازده گذشته بود

-آره دقیقا من اصلا دیشب نتونستم بخوابم! هی با خودم میگفتم کاش پیشم بودی! و همینطور میگفتم بخوابم که زودتر صبح بشه و من بیام و ببینمت اما انقدرررررررررر دلتنگت بودم که خواب به چشمم نمیومد

بغض رو گلوی لیدی باگ نشست، خیلی ازین خوشحال بود که یکی هست که بهش اهمیت میده... دوستش داره... محبت میکنه... کل وجودشه... با اینکه هنوز نمیتونست آدرین رو فراموش کنه اما ازون طرف با تمااااام وجودش کت رو دوست داره

کت نوار گفت-لیدی... دختر خوشگل و دوست داشتنی و بیبی فیس! صورتت قرمز شده... از خجالته یا داری...

مکث کرد و با ناراحتی تو چشماش زول زد و گفن-گریه میکنی؟

لیدی باگ چشماش رو بست و با این کار... یک قطره اشک از چشماش سرازیر شد و کت نوار با حیرت بهش زول زد! کت بلافاصله بازوی لیدی باگ رو گرفت و اون رو تو بغلش فشرد، انقدر محکم که بغض لیدی باگ شکست... کت هم بدون هیچ حرفی محکم بغلش کرد تا لیدی باگ خالی شه

بعد از یه مدت کوتاه که ساکت موند تا لیدی باگ اشک بریزه گفت-میدونم یچیزی هست... ازت میخوام بریزیشون بیرون، راحت شو! آرومِ آروم، سبکِ سبک، من اینو همین الان ازت میخوام

لیدی باگ انقدر آروم شروع به حرف زدن کرد که کت برای شنیدنش، نفسش رو تو سینه اش حبس کرد-حالم خوبه... من فقط ازت میخوام بپرسم که چرا انقدر خوبی؟ این فشار درونم داشت منو میکشت، اما با تو... با وجود تو... با مهربونیای تو... با حسی که به من منتقل کردی و میکنی دیگه پر از خالی ام... کت من حتی نمیتونم با مامان بابام چیزیرو در میون بذارم ولی وقتی تو اینجایی...

نفس ضعیفی کشید و گفت-نقش من تو این شهر، خوشبخت ترین دختر شهره!

کت نوار چشماش رو بست و لبخندی رو لبش نشست... نه ازینکه بلخره لیدی عاشقش شد..  علاوه بر این ازین بیشتر خوشحال تر شد که تونست غمخوارش باشه، حالشو بهتر کنه، شریک غم ها و اشک هایی که لیدی باگ بخاطر افراد بی ارزش میریخت باشه، ازین به بعد هم تصمیم گرفت همیشه ی همیشه لیدی باگ رو بهتر از قبل کنه تا بتونه به لیدی باگ سابق برگرده

××××××
گابریل دوباره شروع به سرفه های وحشتناک کرد... و ناتالی نگران تر از قبل برای باز هشتادم حالش رو میپرسید

-ناتالی من خوبم! این جادو اثر نکرد... دوباره میراولس پیکاک خراب شده!

-پس چیکار کنیم قربان؟ الان دیگه چه کاری از دستمون و دستتون بر میاد آخه!

دوسو گفت-ارباب من متاسف...

گابریل بلافاصله با زدن بشکنی، دوسو رو ساکت کرد و نورو با تعجب به دوسو خیره شد و غم نگاهشون رو میشد راحت دید

گابریل دوباره سرفه ای کرد و گفت-خفه شو دوسو!

نورو خیلی ناراحت شد... دلش میخواست دوباره همه ی کوآمیارو ببینه، نمیتونست بی تفاوت کنار دوسو باشه درصورتی که دوستش تنبیه شده... با تمام ترسی که گابریل بهش وارد کرده بود اما با لرز گفت-شما نمیتونید دوست من رو ساکت کنید ارباب... اون کاری نکرده!

گابریل با خشم به طرف نورو چرخید و با صدایی که خشم و نفرت رو میشُد حس میکرد گفت-تو چی گفتی؟

نورو با ترس گفت-لطفا... بذارین... حرف بزنه

گابریل با خشم و نفرت از جاش پاشد که باعث شد ناتالی یه قدم عقب بره!!!! انقدر محکم به طرف نورو قدم برداشت که با یه حرکت نورو رو به اون طرف پرتاب کرد که نورو به تابلوی امیلی برخورد کرد و از شدت درد ناله کرد
××××××
-قربان لطفا

-اینجا جاییه که نابودشون کردم و دقیقا تو هنین دره این میراکلس هارو پیدا کردم ناتالی! پس لطفا ساکت باش

هاکماث با اینکه میراکلس پیکاک رو هم به عنوان سنجاق سینه وصل کرده بود اما اصلا ازش استفاه ای نکرد و فقط با حالت هاکماث اینجا بود که یهو افتاد زمین و باز شروع به سرفه کردن کرد...

ناتالی با حیرت به سمتش رفت و گفت-قربان... قرباننن!!!

-خوبم... خوبم خوبم

همون موقع بود که صداهایی شنیدن که باعث شد پا به فرار بذارن...

اما هاکماث متوجه نشد که وقتی فرار کرد... سنجاق میداکلس پیکاک انقدر شُل بود که افتاد و گم و گور شد...

××××××

-یه دل سیر هم نگاهت کنم سیر نمیشم

-برای همینه داریم میریم پیش پیائو تا ازش...؟

-آره لیدیِ خوشگل خودم! تا ازش تشکر کنم که بهم برگردوندتت!

همونطور که دستش رو دور شونه ی لیدی باگ حلقه کرده بود و سر لیدی رو شونه های و سر خودش رو سر لیدی باگ بود... همونطور که حس فوقولاده ای تو اون زمان بهش دست داده بود خطاب به لیدی باگ گفت-خببببب! یذره از خودت بگو ببینم!

لیدی باگ با تعجب گفت-هن؟

با خنده گفت-چیه؟ مثلا بگو تو چه کارایی استعداد داری چمیدونم دوست داری چیکاره شی

لیدی باگ گفت-خبببببببب من تو کار طراحی و اینام و... خب من خیلی دوست دارم طراح مُد بشم تازه ولی کار انجام دادم و برای بعضی از طراحا و خواننده های این شهر کار انجام دادم! حتی قرار بود برم نیویورک اما خب قبول نکردم چون دوست دارم اینجا بمونم... پیش تو! پیش خانوادم! پیش دوستام

کت نوار با حیرت به لیدی باگ نگاه کرد و بعد محکم بغلش کرد، یعنی هر دو دستشو دور گردن لیدی باگ حلقه کرد و گفت-وای خداااا! میتوتم باهات ازدواج کنم؟

لیدی باگ خندید و گفت-اوووو آره چون ما بیست سالمونه واسه همین!

-دوست دارم زودتررررر بزرگ شم بیام خونه تون

-برای؟

-خواستگاری دیگه!

-وای خدا تو چقدر پُر رویی!!

-اینو که میدونم! یچیز جدید بگو

لیدی باگ خندید و دوباره سرشو روی شونه ی کت گذاشت... انقدر کت نوار غرق لیدی باگ شده بود که حتی یه ذره هم فکرش سمت مرینت نرفت! دلیلش هم اینه که ازونجایی که میدونه لیدی باگ دوست نداره فعلا هویتشو بدونه... اونم دوست نداره بدونه که باعث اذیت شدنش شه!

همونطور که از جنگل سرد و یخبندون عبور میکردن تا به سمت کاخ پیائو برن یهو لیدی باگ رو یچیزی لگد کرد که باعث شد جیغ بکشه!

-وای چیشده؟

همون طور که تنش مور مور شده بود و با ترس کت رو محکم بغل کرده بود گفت-رو یه حشره ای لگد کردمممممممم، خیلییی وحشتناک بود

-وای خدا کشتی منو گفتم شاید نیشت زده باشه! خب حالا شاید حشره نبود!

-آ...ره ولی خیلی محکم بود

کت نوار به همون سمت رفت و خم شد و گفت-اینجا؟

-آره انگار زیر برگه!

کت نوار برگ رو کنار زد و با حیرت به اون نقطه خیره شد...!


دلم برای د پاور آف لاو تنگ شده بود😐حیحی

خبببببب گایز اینم از یه پارت خفن و طولانی😐👌

 

آنچه خواهید خواند:

با پته پته گفت-من هاکماث رو... میش...ناسم

-ازش دور شو لعنتی! نزدیک بانوم نشو! تو براش خطرناکیی!!!!

اوری بادی  وانا سایل مای گرررررللل😐

خب دیگه فعلا گایز💜

 

[ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۰ ] [ 13:13 ] [ ] [ ]
Last posts