سیلام
من همیشه کلی ایده برای داستان نوشتن دارم که الان چنتاشونو براتون معرفی میکنم🙂
من همونطور که گفتم آدرینت شیپرم و اکثرا توی داستانام آدرینت هست😁
من زیاد توی فن فیک نوشتن تجربه ندارم و برای همین یه گزینه اضافی براتون در نظر گرفتم که در ادامه براتون مینویسم😄
_عشق_
هر فردی این کلمه را با دایره لغات خود توصیف میکند، برای مثال، در گوشه ای از شهر، فردی دلشکسته آن را کیفری برای گناهان انبوه خود مینامد،
فردی که به معشوقش رسیده و عمر خودرا با او میگذراند، عشق را چون عسل شیرین نامیده و به دیگران نیز تعارف میکند. مثال ها برای توصیف این احساس به دور از علم و فلسفه در اقیانوس های زندگی مردم غرق میشوند،بسیار است
اما،
ابرقهرمان قرمز پوش شهر، آن عطر گیج کننده را در گل های گوناگونی که از گربه اش دریافت میکند،
در نگاه هایی که خالصانه حرکات اورا تعقیب میکند،
در تک تک لحظاتی که با او میگذراند،
و در بوسه هایی که هر از گاهی انگشت های دستش را نوازش میکند،
استشمام میکند
اما افسوس و صد افسوس، که هنوز این را نمیداند...
کار یک ابرقهرمان، جنگیدن با اشرار است و این مسئله امری عادی تلقی میشود.
مبارزه، آسیب، پیروزی
اما وقتی که پاره ای از قلبت در دستان جسمی غول پیکر باشد شرایط _بسیار_ متفاوت واقع میشود.
کت نوار، تنها یک چیز را میدانست. او نمیتوانست انتظار برای رسیدن بانویش را در حالی که پرنسسش را از دست میدهد تحمل کند، پس تمام خطرات را با جان پذیرفت و به سمت موجودی که زمانی فردی عادی بود، هجوم برد.
به هر حال، وقتی که توانست شرور را برای مدتی به دور براند، احساس کرد معده اش به طرز ناخوشایندی پیچید، لیکن سقوط قلبش را احساس کرد، با تمام جانی که در بدن داشت میان بادها سفر کرد و اورا بر زمین نهاد و پس از خداحافظی ای کوتاه، آسوده خاطر برای پیدا کردن بانویش، از نظر محو شد
از آن سو، دخترک، با سختی و با قلبی که بر ریتم بی نهایت بود، خودرا به کناری رساند تا با تعویض ظاهر، به دیدن گربه مورد علاقه اش برود
لبخند او تنها چیزی بود که در جعبه خواسته های پسرکی که حال مرد شده بود، میگنجید.از وقتی که به یاد داشت، زیر نور ماه، آواز های دخترک را عاشقانه دنبال میکرد و خستگی یک روز سخت را از تنش بیرون میکرد، پیش تر ها فکر میکرد یک نجار قدرت دست یابی به دختر وزیر را ندارد، اما حال، تنها یک چیز را میدانست. عشق سخت ترین دیوار هارا نیز میشکند و راه خودرا پیدا میکند. او میدانست پایان هیچ داستانی کاملا خوش نیست، ولی برای خوش تر کردن آن میتوان تلاش کرد.
پایان
دخترک، برای بار هزارم کتاب را بست و نفس عمیقی کشید. تار مویش را که دیدش را تار کرده بود کنار زد و چشمانش را بست.او میخواست تک تک صحنه های کتاب را با پسر بلوندی که دوستش داشت تصور کند و در جنگل چشمانش گم شود.
دیلینگ
دختر، با این صدا ناچار شد دست از رؤیا بافی بردارد و به تلفن همراهش سر بزند.
سلام مرینت! منم ادرین،میتونی امشب به این هتل بیای؟ کار مهمی دارم!
میتوانست ضربان قلبش را در گوش هایش احساس کند،داروی همواره مفید زندگی اش را به او داده بودند. هزاران سناریو مغز دخترک قصه را در بر گرفته بود و دخترک حتی حدس نمیزد هزار و یکمین گزینه محقق شود و پس از مدت ها صبر، دوستت دارم را از زبان شیرین ترین و خاص ترین گوینده اش بشنود.