Reason{پارت1}

تاریکی...

تاریکی...

بازم تاریکی...

همه چیز تاریک بود...انگار توی دریایی از سیاهی درحال غرق شدن بود،هیچی حس نمیکرد الان درست شبیه یه موجود پوچ بود!البته حقش بود اون با کوامی قرار داد بسته بود و نتونسته بود به قولش عمل کنه و این تقاص کارش بود!اون تمام سعیشو کرده بود اما کاری از دستش برنمیومد دیگه وقتش تموم شده بود،قطره اشکی از گوشه چشمش چکید،لبخند غمگینی زد و زیر لب گفت:اینا همش تقصیر خودمه،...اما از کارم پشیمون نیستم چون تونستم تورو ببینم و باهات وقت بگذرونم!هیچوقت لحظاتی که باهم داشتیم و فراموش نمیکنم...آدرین!

....

با شتاب روی تخت نشست،نفس نفس میزد و عرق از سر و روش میبارید.قفسه سینش درد میکرد و باعث میشد نتونه خوب نفس بکشه؛دستش و روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت:_این..دیگه چه خوابی بود؟

_مرینت!

سرشو به سمت منبع صدا چرخوند،با وجود حال بدش لبخندی به خواهرش ماریا زد و گفت:_اوه ماریا صبح بخیر!

ماریا کنار مرینت نشست و با لحن نگرانی گفت:_مرینت...حالت خوبه؟ عرق کردی،رنگتم عین گچ سفید شده!ببینم حالت خوبه؟

هرچقدرم میگفت که خوبم بازم حالش گویا همه چیز بود!

مرینت_نمیدونم ماریا...حالم خوب نیست...یه خواب عجیب دیدیم!

ماریا با کنجکاوی گفت:_چه خوابی؟

مرینت_نمیدونم ماریا...انگار که.. از یه خواب طولانی.. بید..ار شدم!...احسا..س می..میکنم که یه چیزی و از دست دادم!یه چیز مهم....

دستش و روی قلبش گذاشت و فشردش؛

مرینت_اینجام...این..جام دد..رد میکنه

بازم این لکنت زبان مسخره!بیماری که از بچگی با اون دست و پنجه نرم میکرد همیشه باعث مسخره شدنش توسط اطرافیانش میشد،همیشه که میترسید و یا نگران و مضطرب میشد لکنت میگرفت!

ماریا با نگرانی مرینت و در اغوش گرفت و گفت:_مرینت...تو چت شده؟چرا داری گریه میکنی؟!

گریه؟اون اصلا متوجه اشک هایی که روی گونش ریخته بود نشده بود!ناخواگاه وقتی که داشت حرف میزد اشک هم میریخت،اما براش عجیب بود که چرا اینطور شده!...شاید همه ش بخاطر اون خواب عجیب بود!خوابی که توش دختر بی نوایی رو دیده بود که درحال غرق شدن توی اقیانوسی سیاه بود،دختر نه چیزی میگفت و نه درخواست کمک میکرد!تنها چیزی که از حرف های دختر شنید این بود"اما از کارم پشیمون نیستم چون تونستم تورو ببینم و باهات وقت بگذرونم!هیچوقت لحظاتی که باهم گذرونیدم و فراموش نمیکنم...آدرین!"

ادرین کیه؟اصلا این دختر کیه؟مطمئن بود تاحالا اون دختر و ندیده بود اما با اینحال براش اشنا بود!اشک هاش رو پاک کرد و از بغل ماریا بیرون اومد،لبخندی زد و گفت:_چیزیم.. نیست.. خ..خوبم!

ماریا_مطمئنی؟

مرینت تک خنده ای کرد و گفت:_معلومه که خوبم!ببین حتی لکنتم هم خوب شد!ببینم تو که منو خوب میشناسی!همیشه اینطوریم بعضی وقتا که حالم خوب نیست خود به خود گریه میکنم!

ماریا نفس حبس شده اش رو بیرون داد و گفت:_از دست تو....اما مطمئنی اخه حالت خیلی بد بود!

مرینت از روی تخت بلند شد،باله صورتی رنگش را تکان داد و گفت:_معلومه که خوبم!الانم میخوام برم بیرون یکم کرم بریزم،نظرت چیه؟ توام میای؟

ماریا تک خنده ای کرد و گفت:_نه من کار دارم تو تنهایی برو،فقط حواست باشه گیر بابا نیفتی چون اینبار حتما تنبیهت میکنه!

مرینت_ای به چشم!هرچی بانو ماریا بفرمایند!

تک خنده ای کرد و به سمت در اتاق حرکت کرد،یا به گونه ای دیگر شنا کرد!او یک پری دریایی بود،موجوداتی افسانه ای که همه فکر میکردند نسلشان منقرض شدند و حتی بعضی فکر میکنند انها افسانه اند؛اما انها دور از چشم مردم زندگی میکنند و سعی در پنهان کردن خود از انسان ها دارند!اما مرینت اینطور نیست!او برعکس بقیه دوست دارد که انسان ها را ببیند و حتی مثل انها زندگی کند،اما این کار غیرممکن است!البته هر غیرممکنی یک روز ممکن میشود،مگه نه؟


میدونم گیج شدید اما این پارت اولش بود و ازمایشی بود توی پارت های بعد همه چیز رو به مرور زمان میفهمید😁👐

راستی لطفا به موضوعات با اسم "Reason"اضافش کنید🌺

انچه خواهید خواند:

_کاشکی منم میتونستم یه انسان باشم!

_تو دیگه کی هستی؟

برای بعدی پلیز 10 تا نظر💕👐

خب دیگه بای گایز🌹☁

 

 

Tags: Reason
[ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰ ] [ 13:47 ] [ ] [ ]
Last posts