♤اشتباه بود!♤(p1)

_پس میخوای هویت ها رو به هم بگیم؟به نظرت این خطرناک نیست؟

-خب میدونی راستش اگه بدونیم بهتر میشه چون به هم کمک بیشتری هم میتونیم بکنیم و همو شاید هم بشناسیم!

_پس بالاخره سر عقل اومدی و راضی شدی که هویت ها رو بدونیم....باشه واسم مشکلی نیست ولی بیا یه کاری کنیم.

-چه کاری؟

_اینکه تو هویتت رو بهم بگی ولی من الان بهت نگم 

-چرا؟

_چون...

-چون چی ...جون به لبم کردی

کت نوار نفس عمیقی میکشد و باز دمش را اه مانند بیرون میدهد و میگوید: خب راستش اینجوری راحت تره...من بهت کمک میکنم و تو حالت عادی ام بهت پشتیبانی میدم و حواسم بهت هست،مثل یک جاسوس!

لیدی باگ نگاهی به زمین میندازد و میگوید: خب باشه قرار بود هرچی تو بگی باشه...بزار به حالت عادی برگردم میفهمی اونوقت من کی هستم!

کت نوار سری تکان میدهد و منتظر به او چشم میدوزد

لیدی باگ چشمانش را میبندد : تیکی اسپاس ..اههه نمیتونم 

کت نوار نگاهی پوکر به او میندازد : دقیقا چرا نمیتونی؟

-خب واسم عادی نیست بعد این همه راز بازی و پنهون کردن بخوایم بهم بگیم..دقیقا منی که این همه سعی داشتم پنهون بمونه

کت نوار خنده ای میکند : خب حالا بگو بعدا واسط عادی میشه خانم راز دار 

لیدی باگ: اسپاس آف!

****

خانم بوستیه: خب بچه ها برای فردا تکالیف رو یادتون نره و باید بگم امتحان دارید و اگه نیاید امسال رو دوباره باید بخونید !

_چشم خانم بوستیه

بچه ها کیف هایشان را میگیرند و به طرف در خروجی کلاس میروند.

مرینت و آلیا مشغول گفتگوی امتحان شدند ..

-وای الیا اصلا وقت نمیکنم که بخوام درس بخونم...از اون طرف کارای ابرقهرمانانه از این طرف این رمز گشایی کتاب و از این طرف درس و مشق و ...

آلیا: وای دختر پس من برای چی اینجام میتونی رو کمک من حساب کنی ...راستی دیشب چی شد؟

مرینت نفسی میکشد و دسته کیف را فشار میدهد و میگوید: خب ممنون بابت کمکت...اتفاقای دیشب یه راز بین من و کت نواره! نمیتونم اینو بهت بگم :) 

آلیا تک خنده ای میکند : خب ایرادی نداره بالاخره من که نباید از حرفای خصوصی شما چیزی بدونم ...خب من برم نینو منتظره...درس رو خوب بخونی ها!

مرینت لبخندی میزند : حتما،  توام خوب بخون! نمیخوام دوستم عقب بیفته

برای هم دستی تکان میدهند ...مرینت به راه طرف خانه اش قدم بر میدارد که صدای کسی رو میشنود...توجه اش به صدا جلب میشود و از روی شانه اش نگاهی به عقب میندازد و کسی را نمیبیند.

شانه ای بالا میندازد و به راهش ادامه میدهد که ...بوم  به  یک چیزی میخورد 

در حالی که سرش را ماساژ میدهد نگاهش را بالا میارد که روی دو چشم سبز گربه ای رو به رو میشود

-واییییی ترسیدم این چه طرز اومدنه

_خب من صدات زدم ولی‌متوجه نشدی

-خب حالا اینجا چیکار میکنی؟

_جاسوسی

-آها اونم جاسوسی من؟

_درسته جاسوسی تو...گفتم بیام بهت بگم که امشب باید باهم حرف بزنیم !

-در مورد چی؟

_در مورد همه چی.

-باشه

_شب میبینمت!

مرینت سری چشمانش را باز و بسته میکند به نشانه همچنین.


خب خب خب 

اینم از پارت اولT^T

راستی من تا حالا فن فیک ننوشتم این اولی هست...پس امیدوارم دوست داشته باشین💞

این رمان بر مبنای واقعیت بوده و ساخته ذهن چروک نویسنده نمیباشد😂💔

بای بای

[ سه شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰ ] [ 15:47 ] [ ] [ ]
Last posts