بعد گیر کردن پای من به پای جنه و لو رفتن رازشون، آشوب وحشتناکی به پا میشه طوری که چشم چشم رو نمیبینه. بریدجت تو اون شلم شوربا یه چاقو رو به سمت لیدی باگ پرت میکنه تا بکشش اما نمیتونه چون کت مانع میشه و دیگه قادر به راه رفتن نیست. من و لوکا فرار میکنیم و میریم. اما لیدی باگ می مونه و از کت میخواد که تلاششو بکنه که بیاد اما کت به میس بهش تحویل میده و از قصر خارجش میکنه. همون لحظه قصر آتیش میگیره و کت زیر انبوهی از آوار می مونه. در این شرایط من و لیدی باگ و لوکا، بنا به آدرسی که کت داده سعی میکنیم بریم خونه یوآ، اما در کمال تعجب یوآ هیچی یادش نیست و این کار مادرش آملی بود، مادر یوا همزاد امیلیه!
حالا از اون طرف حاکی میخواد پروانه بده بیرون که قلبش می ایسته و میمیره! اون پسر بده هم فلیکس بوده و اونم قرار میکنه و میاد کت رو شکنجه میده (سادیسم دارم عاقا!) ولی لیدی یر میرسه و زخماش رو مداوا میکنه و فرار میکنن خلاصه جونم براتون بگه که اون و یدآ و من و لوکا و یه ارتش شکست میدیم و کلا نسل آدم بدها رو از بین میبریم، آخر سر من میرم و به بهونه تٱهلم، لوکا رو آرزو به دل میزارم، کشف هویت میشه و کت و لیدی، در حالی که زیر نور ستاره هان، مثل ستاره میدرخشن و میرقصم و داستان با یه لیدی نوار کیس به پایان میرسه، پایان
خب میدونم مزش رفت، ببخشید