داستان اولین دیدارp1

سری تکون دادم و بعد پرداخت پول و گرفتن قهوه دبل اسپرسوی خوشبو خوشرنگم، تصمیم گرفتم دنج ترین جای کافه رو انتخواب بکنم و با گوش دادن موسیقی مورد علاقم از قهوه خوردن لذت ببرم. اطراف رو سرسری از نظر گذروندم. با دیدن میز روبه پنجره، برقی توی چشمام ایجاد شد. یه میز خوشگل چوبی که روش دوتا بشقاب و کناره هاش دوتا صندلی راحتی ازجنس چوب گردو بود. ویوش به آدم چشمک میزد. یه آبشار زلال و شفاف که از کوه پایین میریخت و چمن های زیرش سبز سبز بودن. آدمو یاد دشت مینداخت. گرچه فضای مصنوعی بود، ولی بازم آدمو وسوسه میکرد. اما خوب که دقت کردم... یه پسر هم اونجا بود، اگه معطل میکردم جامو میگرفتن و دیگه نمیتونستم اونجا قهوه سرو کنم. به سرعت خودمو به میز رسوندم و خودمو پرت کردم روی صندلی راحتی. آرامش وجودمو در بر گرفت. اما قهوم کجا بود؟ به روبه روم خیره شدم. چه گندکاری بزرگی. یه پسر با موهایی به رنگ خوشه گندم روبه روم نشسته بود و یه عینک دودی روی چشماش بود. اما چشمای زمردیش از مشت قاب عینکش هم قابل مشاهده بودن. چشمای نافذی که مثل مواد مفید توی خون به وجودت نفوذ میکردن و نوازشی بودن برای روح و وجودت. یه پالتوی مشکی رنگ تنش بود و کنارش یه گربه سیاه رنگ نشسته بود. گربه سیاه رنگش هم چشمای زمردی داشت. انگار باهم ست کرده بودن. اما.... من قهوه رو ریخته بودم روی موهاش. از شدت درد سرخ سرخ شده بود و معلوم بود داره عذاب میکشه. هول و دستپاچه گفتم:«آ... اقا واقع... ا ببخشی... د! به حضرت مریم قسم منظوری نداشتم!» پسر لبخندی زد و گفت:«نه بابا... عیبی نداره.اتفاقی نیوفتاده که.»اما قیافش که اینو نمیگفت. گفتم:«چهرتون که اینو نمیگه!» خندید و گفت:«نه... این بخاطر بیماری تنفیسمه،من آسم دارم» لبمو گزیدم و زمزمه کردم:«متاسفم...» پسر لبخند جذابی زد گفت:«اوه.... تاسف برای چی.» ابروهامو بالا انداختم. خم شدم و فنجون کاغذیمو که افتاده بود رو زمین برداشتم. باید یه قهوه دیگه سفارش میدادم. نگاه خیره ای رو خودم حس میکردم. در حالی که سرخ شده بودم گفتم:«لطفا بمن زل نزنید.. ممنون!» پسر با لحن محزون و ناراحتی گفت:«کاش میتونستم زل بزنم و ببینم دنیا چه شکلیه، اما حیف که خدا بهم چشم نداده، تقاص سبز بودن چشمام کور بودنه... 


امیدوارم تا به اینجا خوب بوده باشه. پنج نظر رو که رد کنیم پارت بعدو میزارم. و یه سوال. بنظر شما کسی که کر و لاله مادر زاد هست، به چه زبونی فکر میکنه؟ خوشحال میشم جواب بدید. 

[ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰ ] [ 12:59 ] [ ] [ ]
Last posts