سخت حیرت زده شده بود و با نگاهی پرسشگر اطراف را به سرعت نظاره میکرد. به وضوح میتوانست ماهی هایی از گونه های مختلف را ببیند که به زیبایی در آب شنا میکنند. حرکت موزون باله ماهی ها هر بشری را به حیرت و تعجب وا میداشت. آبیِ دریا روحش را تلاطم میبخشید و باعث میشد لحظه ای فراموش کند که کنون کجاست و دلیلش و علتش چیست. تنها دوست داشت فارغ از خیالی عظمت دریا را از نزدیک ببیند. شگفت انگیز است که حباب هایی را که بر اثر کورسوی نور میتوان رنگین کمان را مشاهده کرد را بنگری که چگونه مانند ستارگان تابان آن آبی شفاف را زینت داده اند. مرجان و گیاهان دریایی که تنها در کتاب ها خوانده بود حالا پیش رویش بودند. محو تماشای منظره حیرت انگیز پیش رویش بود که با فکری که همچو برق از سرش گذشته بود، شانه هایش لرزیدند و خوف مانند سرنگ به تنش تزریق شد.او روی پیکر غول آسای یک وال بود. چگونه متوجه آن نشده بود؟ سرش را با سرعت پایین آورد.به طوری که لحظه ای اندیشید رو های گردنش بیرون زده اند. زیز پایش سفت و سفت بود و وال لحظه به لحظه به اعماق دریا فرو میرفت. گویی قرار بود بخشی تاریک را از دریای دوست داشتنی و زیبا، ببیند. رفته رفته میتوانست کوسه هایی را که برای بلعیدن او له له میزنند را به راحتی مشاهده کند. دندان های تیزشان در دهانشان خودنمایی میکردند. گویی منتظر لحظه غفلت از جانب وال بودند که دلی را از عزا در آورند. اشک هایش روی گونه هایش غلتیدند و با آب دریا آمیخته شدند. نمیدانست قرار است به چه سرنوشتی دچار شود. دلشوره داشت، هرچند اطمینان خاطر داشت که مرگ زود بهنگام هدیه ای از سرنوشت برای اوست. تردید نداشت و میدانست تا ساعاتی، لحظات یا شاید هم وقتی بیشتر و کمتر باید دار فانی را وداع گوید و به پدرش بپیوندد. لحظه ای دلتنگ او شد. چند سال قبل در جنگ جهانی اول به قتل رسیده بود.تام،پدر او، یکی از سیاستمداران مهم دوره بود و مرگ وی چیزی بسیار طبیعی و ساده بود. به خاطر داشت وری خانه شان کوفته شد. برادرش در را گشود،چند مرد وارد خانه شدند و با شلیک گلوله ای، پدرش را کشتند. قلبش با یادآوری آن صحنه لحظه ای تصمیم گرفت از تپیدن دست بردارد. سنی نداشت،ولی از شدت فجاعت آن صحنه در ضمیر ناخداگاهش حک شده بود . لحظه ای تصویر مادرش را مجسم کرد. دلش برای دریاچه عسلی چشمانش تنگ شده بود. برای گیسوان به سیاهی شبش. برای برادرش. چرا اینگونه شده بود؟ حالا که زنده بود و میتوانست به راحتی از چنگال مرگ رهایی یابد. وال قطعا متوجه رفتن او نمیشد. حالا که میتوانست زیر آب نفس بکشد، قاعدتا رسیدن به سطح آب سهل بود. به آرامی رو به بالا دستانش را تکان داد. میتوانست حرکت کند، هرچند آرام، ولی میتوانست. نفس عمیقی کشید که جز رفتن مقداری نمک در بینی اش نتیجه ای نداشت. حالا که خودش میتوانست شنا کند، چرا اندکی میان آب گشت نمیزد؟ صدردصد ضرری نداشت. تازه میتوانست زیبایی را هضم کند. شاید او کاشف آتلانتیس میشد یا راز مثلث برمودا را کشف میکرد. با ذوق و هیجان به سوی آبی بیکران، شتافت.
مگه میشه من داستان بنویسم توش کسیو عذاب ندم؟ نه که نمیشه. خلاصه بتون بگم فقط بگید عالی بود به این وضع دچار میشم:
دیگه خود دانید
حرفی ندارم بزنم:)))))))
این چقدر رو مخه ایح:)