بچه ها بیشتر از صدبار باهام تماس گرفتن،اما جواب ندادم.با هزارتا بدبختی و التماس و حتی تهدید تونستم بلیط نزدیکترین پرواز به ماساچوست رو بگیرم.
باید زودتر بهشون سر میزدم.اونقدر پشت گوش انداختم که الان توی این وضعیت مجبور شدم به دیدنشون برم.
پرواز اونقدر دیر و طاقت فرسا گذشت که تصورش هم سخته.
از پله برقی های فرودگاه پایین اومدم.مارک بهم زنگ زد.
+مری تو..رسیدی؟
_همین الان.تو کجایی؟
+فرودگاهم...نمیبینمت.
_یه پیراهن طوسی تنمه
حتی وقت نکردم لباس سرکارم رو عوض کنم. دستام رو توی هوا تکون دادم
_دیدی؟
+آ..آر.. آره.الان میام
صداش گرفته تر از قبل بود.فقط میخواستم زود برسم بیمارستان و پدر رو ببینم.دلپیچه عصبی گرفته بودم.
+مرینت؟
دستش رو از پشت روی شونهم گذاشت.برگشتم.هیچ راهی نیست که توی تماس تصویری متوجه بشی برادر کوچیکترت چقدر از تو بلندتر شده.فقط شیش ماه ندیده بودمش.
رنگش پریده بود ،مثل گچ.نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_آه مارکو.بالاخره اومدم.نمیدونی با چه بدبختی بلیط گیرم اومد.
دستش رو گرفتم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
_پدر حالش چطوره؟هنوز به هوش نیومده؟
صورتش رو در هم پیچید. درحالی که چونهش میلرزید گفت:
+چرا از اومدن بدت میومد؟چرا وقتی مامان ازت خواهش کرد نیومدی؟مری تو..
حرفاش منو میترسوند.توی چشم هام زل زد و ناگهان بغضش ترکید.
+ دیر اومدی...
خون از تمام بدنم پرید.احساس میکردم قلبم داره بزرگ و بزرگتر میشه و به سینهم فشار میاره.
سرش رو روی شونهم گذاشت
+خیلی دیر.
کیف از دستم افتاد.انگار سرم گیج رفت،اما دستام رو از پشت به شونه های مارک قفل کردم و بلند زدم زیر گریه.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
برادرم بهم دروغ گفته بود.دیروز،پدر از شدت جراحات ناشی از تصادف،همون لحضه فوت کرده بود.و یه حسرت دیگه به صندوقچه دلم اضافه شد.حسرت دیدن چشماش.تاحالا به این فکر نکرده بودم که چه آدم احمقیم،و چقد ساده موقعیت هارو از دست میدم. بس نیست؟چرا نمیتونم از گذشته درس بگیرم ؟...دلش میخواست منو ببینه.
مامان توی بغلم ضجه میزد.
مارک برام یه بلوز مشکی با آستین های حریر گرفته بود.خوشگله،اما دلم میخواد درش بیارم.
حالم اصلا خوب نبود. گریه پشت چشم هام رو حس میکردم،اما نمیتونستم اشک بریزم. غمگین بودم اما انگار بروز احساسات رو فراموش کرده بودم. فقط میخواستم چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون میکنم از خواب بیدار شده باشم.
اما فقط ایستادم و نگاه کردم. تابوت پدر رو توی زمین گذاشتن.شیش فوت پایینتر.حاضر بودم تمام عمرم بخاطر بی لیاقتیم به جونم غر بزنه،اما بمونه.
من دیگه پدر نداشتم.
کم کم همه تسلیت گفتن و اونجا رو ترک کردن.کلویی محکم بغلم کرد و ازم خواست صبور باشم.رئیس گلدن آی و بقیه هم ابراز همدردی کردن.
فلیکس جعلی جلو اومد:
+من...واقعآ،متاسفم.
زل زدن به صورتش باعث شد قطره اشک درشتی بلغزه و بریزه. میخواستم مثل یازده سال پیش شونه هام رو بگیره.و من توی آغوشش اشک بریزم.اما اون ادرین سابق نبود.
صورتش رو جمع کرد و انگار ابروهاش توی هم گره خور..و نگاهش رو ازم دزدید.
من حسرت الانم رو بخاطر همون حماقت قدیمی متحمل میشم.حماقتی که باعث شد لحظه آخر طردت کنم. انگار بال هایی که تعریفشون رو میکردی سوختهن ادرین!
دلم میخواست تمام این حرف ها رو به زبون بیارم.
همه رفتن.ما موندیم و خاک گرمی که روی تابوت پدرم بود.اتفاقی که انتظارش رو نداشتم،نابودمون کرد...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نور آفتاب صبحگاهی توی صورتم میخورد.از حالت خواب و بیداری بیرون اومدم.مارک بد جنس و رو مخ دوران بچگیم اتاقش رو به من داد و زمین سفت و سرد اتاق سابقم رو ترجیح داده بود.انگار دنیا بدجور میچرخه.برادرم مهربون شده بود،پسری که دوستم داشت ازدواج کرده بود و منی که از والدینم بیزار بودم الان بی اراده اشک میریختم.
اشک هام رو پاک کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه به انباری زیر شیروونی رفتم. از بقیه خونه خنک تر بود. اما به خوبی میشد گرمی تابستون رو فهمید.توی قفسه ها جعبه بزرگی رو دیدم که اسم خودم روش نوشته شده بود.با احتیاط بیرونش اوردم و روی زمین گذاشتمش. محتویاتش شامل همون چیزایی بود که قبلا میترسیدم پیداش کنن.خنده داره.دی وی دی های انیمه،کلی عکس چاپ شده از ادرین و خودم،اکسسوری های مورد علاقم،چندجلد مانگا...و هودی ادرین که برای همیشه پیشم جا موند.برش داشتم و جلوی صورتم گرفتمش.بوی کهنگی میداد اما هنوز سالم بود.انگار باید دوری از ادرین رو با وسایلش تحمل کنم.لباسش،چترش...هروقت خواستم پسشون بدم نشد.هودی رو روی بدنم انداختم و یکی از مانگا ها رو برداشتم،طرح روی جلدش توجهم رو جلب کرد.یه افسانه شرقی هست که میگه به کوچکترین انگشت هر شخص یه نخ سرنوشت سرخ رنگ بسته شده که به انگشت نیمه گمشدهش وصله.شاید پیچ و تاب و گره داشته باشه،اما هیچوقت پاره نمیشه و شمارو به نیمه گمشدهتون میرسونه...شاید..شاید واقعا ادرین نیمه گمشده من نیست.پس چرا مثل آهنربا به سمتش برمیگردم؟
هوا سرد و برفی بود.نیم بوت هام رو پوشیده بودم و با احتیاط روی زمین لیز و یخ زده راه میرفتیم.
+داشتم میگفتم.چپتر آخر ترجمه انگلیسیش موجود نبود.اگه خواستی بیا خودم ژاپنیش رو برات ترجمه میکنم.
و کیسه پلاستیکی مانگا ها رو بهم داد.
_نام تو.. بنظر قشنگ میاد.
+البته که اسم من قشنگه.
مشتی به بازوش زدم.
_منظورم تو نبودی آقای خودشیفته!
خندید و گفت:
+حتما زود تمومش کن تا انیمهش رو هم باهم ببینم.باشه؟
_اوکی...امم..ادرین.تو میدونی که اگه چیزی به غیر از خوراکی برام بخری تا پولش رو بهت ندم ولت نمیکنم.آره؟
+باز میخوای شروع کنی؟هدیه کریسمسه مرینت!
_باشه پس...
شال گردن آبی که براش خریده بودم رو از کیفم بیرون آوردم.
_کریسمس تو هم مبارک ابیگل!
+تروخدا دیگه اون اسم میانی مسخره رو نگو.
_ابیگل خیلیم اسم خوشگلیه!
+آره ولی دخترونس!
_پس کریستین یا لوییس رو چی میگی؟
+اون فرررق میکنه مرینتتتت!
شال رو دور گردنش انداختم.
_باشه بابا.
دستی بهش کشید و گفت:
+ممنون.خیلی قشنگه.
و جلوی دهنش رو پوشوند.
_امشبو بیدار بمونیا.
+اگه خوابم بیا میخوابم.
یقه پالتوش رو گرفتم و تکونش دادم و با صدای نازکی گفتم:
_شب قبل کریسمسه ادرییین.باید بیدار بمونی
+پدرم دیر میاد خونه،بشینم با درخت کاج بدون تزئینات حرف بزنم؟
_هِییی اونقدرا هم مهم نیست.اگه مامانم اجازه داد واسه شمارش معکوس سال نو میام تو میدون مرکزی.توهم بیا.
رو پنجه ایستادم و آروم بینیش رو بوسیدم.سرخ شدن گونه هاش رو از زیر شال دیدم.اروم خندیدم و عقب رفتم.
_فعلاااا.
شال رو از روی صورتش پایین کشید.
+میتونستم این کارو انجام بدم ها.
دورتر شدم و داد زدم:
_نه ممنون.
+هاتسپاتت رو روشن کن
دستش رو روی دهنش گذاشت و یدونه بوسه بی سیم برام فرستاد.تظاهر کردم از کنارم رد شد.
_ای وای.. اشتباهی بلوتوثم رو روشن کرده بودم.
خم شد و گلوله برفی برداشت و به سمتم پرت کرد.جیغ کشیدم و جاخالی دادم
صورتم از اشک خیس شده بود و دیدم تار.توی تابستون سردم شده بود.هودی ادرین رو پوشیدم و از انباری بیرون اومدم.
+اونجا بودی؟
صدای خسته مارک باعث شد برگردم.
_اره.
آروم پرسیدم:
_مامان بیدار نشده؟
سرش زد تکون داد.نزدیکترشدم و سرم رو روی شونهش گذاشتم و با بغض گفتم:
_دلم براش تنگ شده بود
دستاش رو دورم حلقه زد و سرم رو نوازش کرد
_اینا همش بخاطر نحسی منه . متاسفم.
+این حرف نزن مری.
گریهم تشدید گرفت و تبدیل به هق هق شد.
_انگار...از دنیا ترد شدم مارک.من..من من بخت سیاهم رو با کسایی که دوستشون دارم سهیم میشم
+عاووو خودتو سرزنش نکن.منم مثل تو غمگینم.
_دارم همه رو بدبخت میکنم
روی زمین نشستم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم.بریده بریده گفتم:
_تو...خیلی جوون تر...از چیزی،هستی که بفهمی.مارک.بختک لعنتی داره مثل قبل ....خفهم میکنه. تحمل مرگ پدر رو،نداشتم
کنارم زانو زد و پرسید:
+چیزی هست که بخوای به من بگی؟
سرم رو بالا اوردم.اشک هام رو پاک کرد.
+دیگه گریه نکن.باشه؟
نزدیکتر شد و کنارم نشست.
+خب؟
نفس عمیقی کشیدم.
_من تورو خیلی اذیت کردم.متاسفم.
+نه مرینت اصلا.برعکس،من همیشه بابت رفتارام عذاب وجدان دارم.تازه فهمیدم که دوران نوجوونی چقدر سخته.
_این مدت اونقدر مشغله و درگیری ذهنی داشتم که یه شب رو هم راحت نخوابیدم...اون مردی که توی مراسم خاکسپاری بود رو یادته؟
+کدومشون؟
_فلیکس..قد بلندی داشت،موهاش شکلاتی بود.
+آها...آره،چطور مگه؟
با من و من گفتم:
_اون خودش نیست..اون هم مدرسه ایم رو که یباراومد اینجا چی؟یادته؟ادرین
+یه چیزایی یادمه.اونی که خیلیم وراجی کرد و رفتین باهم درس بخونین.اره؟
_حافظت عالیه مارک. چندوقت پیش متوجه شدم همکارم،ادرینه.
+فلیکس...ادرینه؟
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. باورش نمیشد اون پسر بلوندی که یه شب باهامون شام خورد دوست پسر من بوده باشه. با گفتنش به برادر کوچیکترم کمی سبک شدم،اما ازش خواستم چیزی به کسی نگه.
انگار فراموش شدن من توسط ادرین،از نظر مارک چیز مهمی نبود.
_اگه اون حرکت احمقانه رو انجام نمیدادم،شاید الان همه چی فرق داشت.شاید مامور ویژه نمیشدم،توی بوستون میموندم،شاید پدر....
حرفم رو قطع کردم. شاید من به جای کاگامی توی لباس سفید عروسی روبروی ادرین وایمیسادم.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
فرصت ها زودتر از چیزی میگذرن که انتظارشو داری.
_باید بیاین نیویورک مامان.خودم براتون خونه پیدا میکنم.
+مرینت،ما اینجا مشکلی نداریم.
_ولی من دارم.نمیتونم تنهاتون بذارم.خونه رو میفروشید
مارک جعبه وسایلی که میخواستم با خودم ببرمش رو داخل ماشین مامان گذاشت.
+ما نمیتونیم اینجارو ترک کنیم.آخه...
_ماما...پس من میام اینجا.در اسرع وقت انتقالی میگیرم.
مارک میخواست چیزی بگه،اما حرفش رو خورد.با مادرم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.مارک رانندگی میکرد.
+تازه گواهینامه گرفتم اما نگران نباش.اوکی؟
_مارک؟
+هوم؟
به اسمون ابی بیرون ماشین خیره شده بودم.
_میتونی بری لب ساحل؟