تک پارتی گردنبند یاقوت

با دستان در هم گره خورده میان شهر به آرامی قدم میزدند.اوایل ماه ژوئیه بود و هوا نرم نرمک رو به سردی میرفت. آسمان ابری بود و ابر ها دنبال بهانه ای برا گریستن بودند. صدای چکمه ها که روی سنگ فرش گذاشته می‌شدند، درصورت دقت پرده گوش را نوازش میداد. خورشید روی خود لحافی کشیده بود، گویی پس از شش ماه کار طاقت فرسا، به استراحتی طولانی نیاز داشت. زوج ها در شهر قدم میزدند و زوج مد نظر ما نیز، میان آنان بودند. آدرین، محض احتیاط چتری را در دست نگاه داشته بود تا در صورت بارش باران، حفاظی داشته باشند. مرینت که از داشتن پالتوی خز در ابرها سیر می‌کرد، متوجه نگاه های عاشقانه و خالصانه او، نمیشد. آدرین هر روز خدارا برای داشتن نعمت آسمانی اش شکر می‌کرد، همسری مهربان و پاک. دریای گیسوان او پناهگاه شب های او بود و چشمان خوشرنگش، مایه آرامش و حیاتش. لبخندی زد و به آرامی، دستان اورا بالا آورد و بوسه ای نرم، بر آنان نشاند. مرینت که تازه به واقعیت پیوسته بود، اندکی سرخ شد و طی حرکتی ناگهانی، متقابلا دستان اورا بوسید. عشقی که میان آنان شکل گرفته بود، حسادت بر انگیز بود. در چشمان یکدیگر نگاهی کردند و غرق شدند. جنگل و دریا نماد آرامش اند، چه بسا کنار یکدیگر باشند. آنها زوجی بودند که در هر شرایطی کنار هم بودند و این مایه آرامش آنها بود، دوستی و اعتمادی که مایه اتصالشان به یکدیگر بود.و همین موجب حسادت دشمن خونی اعتماد شد. دروغ و سستی. زوج قصه ما، بدون اینکه از نقشه های سرنوشت مطلع باشند به خانه پر از مهر و عاطفه شان پیوستند.لایلا راسی، به همراه دوست صمیمی اش، جولیکا، با نفرت به خانه آنان زل زدند. لایلا با صدایی که بر اثر خشم و نفرت دورگه شده بود، به آرامی لب زد «این آرامش قبل از طوفانه خانواده اگرست...هیچ چیز اون طوری نیست که شما فکر می‌کنید..» جولیکا در تایید حرف او نیشخندی عمیق  و با صدای رسا گفت «نقطه ضعف شما بیش از حد پیداست» و مانند دیوانه ها شروع به خندیدن کردند. خنده ای بی صدا، ولی پر مفهوم، خنده ای که گواهی نزول دروغ و سستی اعتماد را می‌داد. نگاهی معنا دار به یکدیگر انداختند و این آغاز ماجرا بود، آغاز حمله به آرامش...

پس از رسیدن به خانه، مرینت خرید هارا روی زمین گذاشت. آدرین از غفلت او استفاده کرد و تصمیم گرفت تا میز را تزئین کند. گردنبندی که ست بود را در جعبه گذاشت، دو گردنبند از جنس یاقوت کبود و زنجیر طلا که حرف ام و حرف ای، آویز آنان بودند. چندی شمع روشن کرد و میز را با گلبرگ های سرخ زینت بخشید. گل رز را در گلادنی نهاد و روی میز گذاشت. چراغ هارا خاموش کرد و تصمیم گرفت کیک را با هم بپزند، امروز برای او بسیار ارزشمند بود. وارد آشپزخانه شد و گفت «پرنسس زیبای من، نظرت چیه باهم یه کیک بپزیم؟» مرینت با خوشحال گفت: «البته شاهزاده من!» و مشغول شدند، میان کار آرد و تخم مرغ به سر و صورت هم میمالیدند و صدای خنده هایشان خانه را پر کرده بود، طوری که آلیا و نینو، همسایه هایشان به سلامتی آنان شک کرده بودند. پس از ساعاتی آن کیک پخته شد. کیکی شکلاتی با روکش توت فرنگی که به اسرار آدرین روی آن نوشته بودند «گور بابای دوست، فقط عشق و عشق و کروسان!»او ناگفته نماند مرینت شرطی برای اینکار داشت. خوردن ماهی تن توسط آدرین.مرینت برای درست کردن شربت آشپزخانه را ترک کرد و آدرین میز را با نگین درخشان کیک، تکمیل ساخت. با گلبرگ های جاده ای ساخت تا مرینت بتواند راه اتاق را بیابد و شب ارزشمند را با یکدیگر جشن بگیرند. و همینطور هم شد. مرینت پس از دیدن جاده گلبرگ ها با ذوق و کنجکاوی مسیر اتاق را پیش گرفت و از دیدن میز شگفت زده شد. با عشق نام آدرین را صدا زد و به میز نگاه کرد. آن گردنبند های زیبا میان میز خودنمایی می‌کردند و جمله ی روی کیک، به  «پیوندمون مبارک» مبدل شده بود. اشک در چشمانش خلقه زد و پس از یافتن آدرین، خودرا در آغوش او پرتاب کرد، و تنها حرکتی که از جانب آدرین دریافت کرد، بوسه ای بر موهایش بود.ذور میز نشستند. آدرین کیک را قاچ زد و در دهان مرینت گذاشت و مرینت نیز، ساعت مچی ای که برایش خریده بود را به او هدیه داد. آدرین لبخند زد و به چشمانش خیره شد. دقایقی محو چهره یکدیگر شده بودند و سر هایشان به هم نزدیک میشد. کم کم گرمای نفس های یکدیگر با احساس کردند تا اینکه صدای زنگ، حس حالشان را بهم زد. آدرین کلافه گفت «چی میشد اون یارو ده دقیقه دیر تر میومد.ایش» و دمغ شد. مرینت خندید و گفت «باشه حالا، الان میام. برم ببینم کیه» به این نگاهی کرد و مردی با موهای مشکی و چشمان عسلی را دید. نشناخت‌ و گفت  «شما؟» مرد پاسخ داد «وا آدم مگه دوست گسزشو نمیشناسه؟ منم جیمز دیگه» مرینت اخمی کرد و گفت «آقا من متأهلم. اشتباه اومدی.» و با سرعت  گوشی ایفن را در هم کوبید و هرگز فریاد های مرد را که اورا عشقم بیا خطاب می‌کرد را، نشنید. مرینت با سگرمه هایی در هم به اتاق پیوست و گفت «یه احمقی میگه دوست پسر منه. مرت..» آدرین خندید و گفت «اعصابتو خورد نکن. یه احنقیم به من پیام میده دوست دخترمه، مسخره نیست؟ مهم اعتماد ما بهم دیگست. مگه نه؟» مرینت آسوده سری تکان داد و تصمیم گرفت تا  شب رمانتیک و دور از دغدغه شان را با خیال اسوده سپری کند... 

صبح فردا نیز بسیار زیبا و دلنشین بود. مرینت برای رفتن به دانشگاه آماده شد و آدرین تصمیم گرفت به خانه سالمندان سر بزند. جایی که پدرش بود. مرینت را به دانشگاه رساند و خودش درب را باز کرد و مایه افتخار مرینت نزد همکارانش شد. به آسایشگاه رسید و سعی در آوردن پدر به خانه داشت، ولی نتوانست اورا راضی کند. او دوست نداشت سربار کسی باشد. آدرین بار دیگر با بغض به سوی آزمایشگاه راند. وی در آزمایشگاه یک بیمارستان کار می‌کرد و گاهی پنهانی خرج و مخارج مردم نیازمند را حل و فصل می‌کرد. مرینت نیز در حال ادامه تحصیل بود تا در همان بیمارستان مشغول کار شود. سرمایه چندانی نداشتند ولی در امداد مردم دریغ نمی‌کردند. در آزمایشگاه بود و منظر رسیدن افراد برای گرفتن خون.دختری جوان وارد شد. چشمان سبز داشت، اما مرموز. موهای خاصی داشت که گوجه تی بالای سرش بسته بود. پوستش برنزه بود، به چهره اش نمی‌خورد فرانسوی باشد. کت شلوار رسمی و جیغ قرمزی پوشیده بود و رژ لب قرمزش چهره اش را عجیب و غریب کرده بود. آدرین در برخورد اول حس بدی با او پیدا کرد. حس می‌کرد کاسه ای زیر نمیکاسه است. دختر سرفه ای کرد و با صدایی پر از عشوه گفت «عام آقای اگرست.... میشه شما کارمو انجام بدید.... خواهش میکنم» و چندد بار پشت سر هم پلک زد. آدرین سرفه ای کرد و گفت «اوه بله بفرمایید.» سرنگ را در دست او فرو برد تا خون بگیرد، در حین کار نگاه خیره تورا حس میکرد.جس بدی داشت. خیلی بد. و حسش با شنیدن این سخن از جانب دختر، بدتر نیز شد! «آدرین جونم،میدونم اون زنت نمیتونه برات بجه بیاره، نزار خاندان اگرست با تو از بین بره. اگه بخوای میتونیم یه فکرایی بکنیم...» بسیار خشمگین و آزرده خاطر شد و با آرامش ولی جدی غرید «خانم، زندگی خصوصی ما به شما هیچ ربطی نداره! من اصلا بچه نمیخوام . لطفا پاتونگ از گلیمتون دراز تر نکنید» و به سرعت محیط را ترک کرد. لایلا اخمی کرد و گفت «خب خب مرد وفادار... ببینیم زنت چی، اونم اینقدر خوب و پاک و نچیبه؟» و خنده ای خبیث و شیطانی سر داد وبه آرامی در هوا محو شد. خوب می‌دانست آدرین به این راحتی ها فریب نمیخورد

همان موقع در دانشگاه، مرینت همکار جدید و خوشتیپی را دید که وارد دانشگاه می‌شود.پس از اندکی دقت فهمید که همان مزاحم دیروزیست. به سرعت به سمت او دوید و در قسمت خلوت پارک گفت «آقا، شما از زندگی ما چی میخوای؟ دیروز تو مغازه، در خونه و حالا هم که اینجا. مشکلت چیه؟» مرد بدون توجه به او گفت «اومدم عشقمو ببینم!» و طی حرکتی ناگهانی دست اورا محاصره کرد و سرش را جلو آورد. میخواست کاری را بکند که نباید رخ میداد. مرینت به خشم نفرت اورا پس زد و تفی بر چهره اش انداخت. گفت «متاسفم که چشمت دنبال یه زن متأهله....»  مرد با پوزخندی گفت «همچینم خوب نیستی که به خودت مینازی، تو نمیتونی بچه دار بشی.شاید مشکل از او..» مرینت دیگر نتوانست تحمل کند و با مشت به صورت او کوبید. عجب زمانه ای شده بود. سری تکان داد و به تدریس مشغول شد، کل روز ذهنش درگیر بود. وقتی هم به خانه رسید، به آدرین توجهی نکرد و روی مبل نشست. حالش هیچ خوشایند، نبود.

یک ماه گذشته بود و  خبری از آن تماس و اتفاقات عجیب نبود. همه چیز به روال روزمره برگشته بود. فکر می‌کردند سایه شوم از زندگی‌شان برداشته شده است، ولی نمی‌دانستند که امروز بدترین روز زندگی مشترکشان است. و شاید هم اخرین. آزمایشات مشخص کرده بودند مشکل از مرینت نیست، بلکه از آدرین است. مشکلی نبود. همه با این مشکل کنار آمده و قرار بود فرزندی را از پرورشگاه بگیرند. مرینت در خانه ماند تا آدرین کار ها را راست و ریست کند. سالاد درست کرد، غذا پخت و منتظر او نشست. همه چیز خوب بود تا آن اس ام اس نکبت، برایش ارسال شد  «پرنسس، بیا تو پارک پشت خونه،» کسی جز آدرین اورا پرنسس خطال نمی‌کرد، پس هودی زردی به تن کرد و موهایش را دم اسبی بست. سریع رژ لب کمرنگی بر لبانش کشید و چکمه هارا به پایش کرد. وارد پارک سد. باران آرام و نرم می‌بارید. آسمان گواهی خبری شوم میداد. وارد پارک شد و جای آدرین، همان مرد را دید که با پوزخند با او می‌نگرد. مرینت تصمیم گرفت جلو برود تا حساب کار را به دست او بدهد، پس تند به سمت او دوید، مرد از فرصت استفاده کرد و اورا در آغوش کشید. مرینت مات شده بود. نمی‌دانست که کند. خشک شده بود. 

مرینتش را در آن حال دید، قلبش از تپش ایستاد. دیگر نتپید. صورت گندم گونش یه سفیدی برف شد. به آرامی بر زمین افتاد و چشمانش را بر جهان بست.اما....حالا مرینت در گناهی بزرگ غرق شده بود و خام حرف های او. وقتی به خود آمد، تنها اورا پس زد و به کسی که جانش را برایش میداد زل زد که دیگر روح در بدن نداشت. فریاد زد و به سوی او هجوم برد.دستش را در دستان سرد او گره کرد. ماه قبل، دستانشان در دستان هم بود. دو دست گرم و اتشین.ولی حالا، دستی گرم و دیگری سرد بود. همان روز، خبر حضور فرزندی در وجود مرینت به گوش او رسید. حیف که دیر بود. پشیمان بود، بسیار پیشمان، وقتی که پشیمانی، سودی نداشت.حالا دخترک غصه ما، با کوهی از عذاب وجدان، به پنجره زل زده است و خاطراتش را برای فرزند خردسالش تعریف می‌کند.تنها یادگاری که از جنگل سوخته اش دارد، همین دختر روبه رویش است.گرچه ه او نیز زاده خیالش است. او تنهای تنهاست. با خیال کسی که دوستش می‌داشت. با یک گردنبند یاقوت با حرف ای، دختری تنها و بی کس در دیوانه خانه... 


فرار کردن *

خودمم نمیدونم چطور دلم اومد. اه

[ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰ ] [ 2:12 ] [ ] [ ]
Last posts