برگشم و پشتمو نگاه کردم .
وای نه.......همونی بود که دیشب ته باغ دیدم.
آب دهنمو قورت دادم.
هرچی من میرفتم عقب اون میومد جلو.
یه دفعه به شدت از یه جایی پرت شدم پایین و از خواب پریدم.
(😐)
فوری تا از خواب پریدم نگاهی به جای آدرین کردم که دیدم خوابه.
خودمو سفت تو آغوشش فشردم و خوابیدم.
بعد از چند ساعت بیدار شدم و بغلم رو نگاه مردم وقتی دیدم نیست بلند جیغ
کشیدم و اسمشو صدا زدم.
در با ضرب باز شد و آدرین اومد تو
آدرین_چرا داری جیغ میزنی ....چی شده.
از ترسی که از دیشب بوده بلند زدم زیر گریه .
نشست پیشم و بغلم کرد.
یه دفعه نگاهم به پیس بندی که پوشیده بود اوفتاد.
بلند زدم زیر خنده.
با تعجب نگام میکرد.
زیر لب گفت_خدایا مارو با کیا آفریدی (◉Д◉)
چون شنیده بودم گفتم_حرف نباشه برو غذاتو درست کن بعداً بهت میگم
چیشد ه
سری تکون داد و رفت.
بعد از عوض کردن لباسام.
رفتم پایین.
نشسته بود جلوی تلوزیون و داشت فوتبال میدید.
پاری سن جرمن با ونس.
یهو دلم نوشابه خواست.
رفتم تو یخچال رو دید زدم اما نبود.
رفتم جلو تلوزیون روبه روی آدرین وایسادم و گفتم.
من_پاشو.
و انگشتای دستمم به حالت بلند شو روبه بالا تکون دادم.
با تعجب نگام کرد.
پوکر فیس نگاش کردم .....اشکال نداره خودم میرم.
رفتم بالا و بعد عوض کردن لباسام با یه آستین کوتاه آبی و شلوارک همرنگش
اومدم پایین سویچ ماشین آدرین رو برداشتم و همینطور کلید خونه.
سوار ماشین شدم و رفتم یه فوروشگاه و تصمیم گرفتم برا خونه خرید کنم.
چون هیچی تو خونه نبود.
بعد از کلی خرید برگشتم خونه.
در رو باز کردم و رفتم داخل که صدای آدرین با یه مرد اومد.
مرده_ همه چی روبه راهه آدرین.
آدرین_بله قربان .
از پشت دیوار اومدم بیرون مرده پشتش به من بود برا همین نمیدیدمش.
آدرین تا چشمش به من خورد رنگش پرید و گفت .
آدرین_مرینت ....بب..برات توضیح میدم .....
یهو مرده بلند شد و برگشت طرفم .
با دیدن سرهنگ رنگم پرید ... چون خبر نامزدم رو بهش نگفته بودم و اون گفته
بود هرکار میکنم بهش بگم و گرنه تنبیه داره.
سرهنگ_به به خانم دوپن .
من_سرهنگ توضیح میدم .
دستشو به نشونه سکوت اورد بالا.
سرمو انداختم پایین .
رو به آدرین گفت
توام تنبیه دا ی.
با تعجب سرم رو آوردم بالا ....یهنی چی که آدزینم تنببه داره.
با تحکم برگشت سمت من و گغت _برو بشین پیش آدرین.
رفتم نشستنم.
سرهنگ_بزارید آشناتون کنم با هم دیگه......سرگرد آدرین اگرست....و سروان
مرینت دوپن چنگ.
با بهت برگشتیم و به هم نگاه کردیم ...همزماندهنامونو باز کردیم و گفتیم.
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.😯
همون احظه در دستشویی باز شد و اسکات اوند بیرون.
بذگشتم سمت سرهنگ و گفتم.
من_ این بوزینه ایجا چکارمیکنه.
سرهنگ سری از روی تائسف تکون داد .
اسکات_ بابا؟!....چرا از پسرت دفاع نمیکنی
سرهنگ یه نگاه خبلی بدی بهش کرد که .......نگم بهتره.
سرهنگ_ اول که دوتاتون اومدین گفتین میخوابم دری بخونیم و ما هنوز جونیم
پ از ابن حرفا(جدا گانه گفتن ) گفتم عیب نداره....نامزد کردین....گفتم عب
نداره.....تو یه خونبد گفتم عب نداره........اما.....در اضای این چیزایی که من به
شما دادم شما باید برید معموریت.
داد زدم_ چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟😲
آدرین_هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟😦
سرهنگ _همین که گفتم .😠
ادامه داد: فردا براتون همه چیز رو فکس میکنم.
بی توجه رفت .
اسکات گفت _ پس بهتره به مرینت بگم که....آاااا.....منو...آدرین....دوستای
صمیمی هستیم...هههه.
و بعد سری چشماش رو بست .
دیگه خسته شده بودم .
بی توجه بهشون رفتم بالاو یه دست لباس بیرونی دیگه پوشیدم .
سویچ ماشینی رو که تازگی مارتین برام گرفته بود رو برداشتم و از خونه زدم
بیرون همون لحضه گوضبم رو خاموش کردم و پرتکردم صندلی پشت.
تا روز بعدی یک سره تو خیابونا گشت میزدم.
بعدم رفتم سمت خونه خودمون.
رفتم تو که مارتین رو مضطرب دیدم که رژه میره.
تا چشمش به من خود شروع کرد به حرف زدن. که کجا بودیو این حرفا.
افسرده و بیحال و همچنین بی توجه به مارتین رفتم سمت پله ها.
مارتین که حالم رو دید با صدای ارومی گفت_هی....کجا میری؟
روی هفتمین پلخ وایسادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم.
من_ مارتی .....حوصله چیزی رو ندادم....اگه ناراحت نمیشی میخوام تنها باشم.
و بعد رفتم بالا.
من ناراحتیم برای معموریت نبود.....خب...باشه نصفش بخاطر اون بود.
اما نصف دیگش......به خاطر پنهون کاری های آدرین.
دلم گریه میخواست......دوتا معموریت همزمان و آدرین خیلی بهم فشار آورده
بود اما میدونستم اگه گریه کنم خوابم سنگین میشه.
به سمت بالکن رفتم و روی کف سرامیک شدش دراز کشیدم و سردیش رو که به بدنم نفوذ میکرد رو پذیرفتم.
سرم رو بلند کردم و نگاهی به آسمون کردم.
هیچ ستاره ای نبود.
یهو برقا رفتن....تما نه برفای خونه....کل برقای شهر.
دباره نگام رو له آسمون دادم .....پر از ستاره شده بود.
کم کم با فکر به آینده خوابم برد.
_____________________________________