ماجراهای من و پسرم

من ادرینو یبار دیگه فرستادم خونه خاله شیرین جونش.خودم حالم یکم خوب نبود گفتم این بچه دم دستم باشه میزنم شل و پلش میکنم.🤣

ناگفته نماند ک دلم براش تنگ میشداااا🥴

خاله شیرینش یادش رفته بود بره فرودگاه نبالش، بچه نصف شب مونده بود تو سالن انتظار تهنای تهنا...شام هخم نداشتن بخورن:/

گفتم براش پیتزا پنه بخر..بچم هر 8 ام ماه پنه میخوره( قربونش برم پرنسس مامانننننن🤩🤗😂)

هر نهم ماه هم خوراک لوبیا😂

به شیرین تاکید کردم که شب قبل بخیسونه ..شیرین گفت نمیخیسونم لوبیا هارو:/ گفتم لوبیا هارو چرا؟ منظورم ادرین بود😂🤏 

اره خلاصه نه که پصرم سنتی مانستر عه، مکانیزم گوارشش با خیس شدن فعال میشه👶😂
یک سری صحبت ها هم رد و بدل شد که اون  سُس مثقال ابروی ادرین تو گپ رفت جلو همه😖😂
شیرین دست و پای ادرینو بست با یه وزنه انداختش تو استخر بعد فردا بیرونش اورد خوراک لوبیا خوردنو همه چی خوب گذشت..با پسر خالش فوتبال بازی کردن و اینا....اره

تا اینکههههههههه

توماس...گفت.....تاید کرد....که..آموک ها توی حلقه ها هستند
چشمتون روز بد نبینه همه به سر و سینه میزدیم واسه این بچه بی گناه من...
به شیرین گفتم نذار بفهمهههههههه بچم داغون میشه...متاسفانه در این امر موفق نشد و بچم به پوچی زندگی خودش پی برد..یک ربع به کنج دیوار خیره شده بوده ظاهرا(دقیق جزئیاتی ک شیرین گزارش میکرد رو یادم نمیاد)

منم قلبم این ور داشت تیکه تیکه میشد با اشککک تایپ کردم بچمو بفرست پیشم...شیرین هم با کروسان سرشو شیره مالید کرد(تو اون حلت هم کروسان اولویتشه ها) فرستادش بیاد پیش من.

شیرین میگفت بابا از این فلیکس یاد بگیر اونم سنتی عه ولی به نیمکره ریاضیات و استدلالشم(نیمکره چپ مغز:/) نمیگیره.

بچم وقتی درو وا کردم با بغض گفت: مامانننننننننننحححححح 

بعد بپرید تو بغلم..اون گریه میکرد..من گریه میکردم..اون گریه میکرد..من گریه میکردم..اون گریه میکرد..من گریه میکردم.....بسه

بچم تا فرداش افسرده بود(یادم نمیاد فرداش بود یا همون روز:/)...گفتم یکم حالش بهتر شه..بردمش تولد پسردایی یک ساله م...بچم اینقد مغموم بود همش ب خودم چسبیده بود...بعد اینکه بچه یه ساله شمعشو خودش فوت کرد( مامانش پنج ماهه داره باهاش کار میکنه:/) دیدم بدجور اکش( دقت کنین..اکش) تو چشاش جمع شده..

بردمش تو بالکن..هوا سرد بود برف میومد...

گفتم چرا ناراحتی؟
اه جانسوزی کشید و گفت ولکنم به چشماش اتصا...عه نه ببخشید این مال اتصالی ولکن ادرین تو فن فیک فالینگ بود:// قاطی کردم

گفت این بچه واقعیه اونوقت من....
بخلش کردم و گفتم مهم نیست سنتی مانستر باشی یا نه، فقط بدون من بیشتر از تمام بچه های واقعی که واقعا بدنیا اومدن دوستت دارم😭😭😭ضمنا هنوز صد درصد تایید نشده که:/ 
دوباره دیدم میخاد بزنه زیر گریه یدونه زدم تو گوشش که برق از کله ش پرید
گفتم جم کن خودتو مرررررررررررددددددد 

خحالت بکش سنی ازت گذشته
سنتی مانستر هستی ک هستی. مهم نیست که
دیگه جرات نکرد دربارش حرف بزنه و خداروشکر از اون به بعد افسردگی نداره:/

 


امروز داشتم فکر میکردم کاش میشد ادرینو تغییر سایز بدم...اخه خیلی بزرگه..من یه پسر در سایز کوله پشتیم میخام..ادرین از اندازه بچه ایده ال من بزرگتره متاسفانه://  والا

شاید خودم ازش سنگین تر و قطر بدنم بیشتر باشه و حتی چهارشونه تر باشم😐اما برای بغل کردنش واقعا دشواره مخصوصا وقتی عین گربه ها خودشو میچسبونه به ادم😂😻تخت من واسه خودم به زور جا داره متاسفانه منم باید عین عنکبوت بخوابم، مورد داشتیم براش داستان میخوندم تا خوابش ببره، بعد خودم خوابم گرفته دیدم جا ندارم عنکبوتی بخوابم پرتش کردم پایین😐😑
ولی مادر خیلی خوبیم به کوری چشم حسودااا

[ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰ ] [ 22:51 ] [ ] [ ]
Last posts