یک ماه بعد.......
همه چی عوض شد.....
شرکت کلی کارمند خوب و عزیز را از دست داد ...بلوط....ساغر...کلویی
اما انها فقط از شرکت رفتند ولی همیشه پیش ما هستند و ما از وجود انها بسیار خوشحالیم
پالن عزیز مدیر شد..... یک مدیر لایق،مهربان و با وفا
بعد هم شرکت را یک دزد بی غاز زد و تمام در و پیکر شرکت را بست و دیگر اجازه نداد کسی وارد انجا شود همه در این فکر بودند بدبختی پشت بدبختی یا به قول بلوط... اتش روی اتش
هیچ کس نمی توانست وارد شرکت شود
اما خب نا امید نشدیم و.... کپی همان شرکت در کنار شرکت قبلی درست شد و همه چی به یاری کارمندان و مدیر به حالت قبل برگشت
روزی از روزها یگانه و پریا مثل همیشه در کتابخانه شرکت پلاس شده بودند(طبقه جدید شرکت که به اصرار زیاد یگانه و پریا ساخته شد..... نمیگمم که پالن چقدر غر زد-__-)
پریا در حال خواندن کتاب پاستیل های بنفش بود و یگانه هم دنبال یک کتاب درست حسابی بود پریا هی هوار میکشید:هرییییی پاتروووووووووووووو بخوووووووووون
و یگانه بار ها و بارها تکرار میکرد :اول میخوام فیلمشو ببینم پریا جان!!!
ناگهان ریحانا هم وارد کتابخانه شد:اع یگانه میخوای هری پاتر رو ببینی؟
_بعله البته اگه نت داشته باشم
ریحانا با نیش باز ادامه داد بهتره اول کتابشو بخونی!!!
یگانه:
یگانه هوار کشان میگوید:میگمم میخوامممممممممم اول فیلمشوووووووووو ببینممممممممممم
پریا و ریحانا:
ریحانا:خب بیا بزن
یگان:ایشششش
(این بحث سر کتاب هری پاتر کاملا واقعیه😐)
ناگهان چشمش به کتاب راهرو افتاد:عررررررررررررررررررررررررررررررررررر بچهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ببینین چییییییییییییییییییییی پیدااااا کردمممممممممممم
نیهییییییییییی عررررررررررررر
پریا:خودت میدونی که اجازه نداری بهش دست بزنی میدونی که اگه بهش دست بزنی از وسط نصفت میکنن
ولی یگانه با چشم هایی اندازه توپ های بسکتبال به سمت ان رفت
پریا:شنیدی چی گفتم یا نه؟؟؟؟؟؟؟
هم اکنون کتاب:
(درس حدس زدید،کتاب باب اسفنجی بیرون از اب)
ریحانا:همون کتابیه که توش همه رمز و رازای وب نوشته شده؟
یگانه:دقیقاااااااااااااا
و جوری کتاب را در دست گرفت که انگار همین حالا یه صندوقچه گنج حاوی اینترنت پر سرعت رایگان فلش حاوی 145 کی دراما+ مستند و فیلم های بلک پینک+165 عکس برای در اوردن حرص رفیق صمیمی اش(منظورم اینه ک دیدید بعضیامون یه عکس مسخره از رفیقمون داریم هی کرم میریزیم باهاش؟ اونجوری ) پیدا کرده است
یگان:پریاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا برو به بچها بگو بیان
پریا کفری کتابی که میخواند را ول کرد و رفت دیگران را خبر کند
بعد چند دقیقه بعضی ها با قیافه پوکر بعضی ها بد اخلاق و بعضی ها شنگول وارد کتابخانه شدند
پالن،تیلور، کیتی،یاس،البالو،سوزان،عاریانا,کلویی،بلوط،ساغر،لیسا،اناشید و در اخر پریا با قیافه نیمه پوکر و نیمه خندون(خودمم نمیدونم چجوری) وارد کتابخانه شدند
ساغر:خب یگان چیشده؟
یگان با نیش یاز:سلامممممممممممممممممممم به همگی بشینید روی صندلی هاتون
پالن:یگان مگه بت نگفته بودم از خیر اون کتاب بگذر!!!!! بیوفته دست کاربرا ابرومون رفتها
اناشید:مگه مثلا چیکار کردیم؟قاچاق کردیم؟
عاریانا هوار کشید:پس این شعار چیه؟ ای لشکررررررررررر یاع یاع کنان اماده باش اماده باش اهل نبرد قاچاقی اماده باش اماده باششششششششش
همه زدن زیر خنده
تیلور:اخه چه ربطی داشت؟
عاریانا:میخواستم بگم این شعارمون موقع قاچاق بود دیگه
کلو:یگانه جان قاچاقی رفتن به کره جزو قاچاق حساب نمیشه؟
یگان:نههههههههههه چون فلاکس
بلوط:اهم😐 صدبار گفتم فلاکس نه!!!!!! فلاسکککککککک
یگان:حالا هرچی،همراهمون بود قاچاق حساب نمیشه
کلو:قانع کننده بود
البالو:خببببببببب حالا اون رو باز کن ببینیم اصلا چی هست توش
یگانه زیر لب چشمی گفت و کتاب را جوری در دست گرفت که انگارمارمولک امازونی را در دست گرفته بود
ارام ارام بازش کرد
ناگهان با قیافه پوکر به همه زل زد
-یعنی واقعا اولین صفحه باید قضیه پریا و دریکو باشه؟؟؟؟
پریا:
عررررررررررر چقدر عالی بدههه خودم میخونممممممممممشششششششش
و کتاب را از دست یگانه قاپید وقتی به کتاب نگاه کرد:ایححححححححح اینکه منو و یخی و فرانکشتاینیم خداااااااا!!!!
پالن:خب ناراحتید..... عاممممممم.... اول قضیه منو و حاجی رو بخونید
و همانطور که چادر گل گلی اش را میزون میکرد نگاه عاشقانه ای به حاجی کلو انداخت
کلو:هرچی حاجیه خانوم بگن
بلوط معروف به عمه بلوط کتاب را از پریا گرفت و همانطور که نوچ نوچ میکرد:بچها هم بچهای قدیم من بعدا شمارو حسابی ادب میکنم
و کتاب را به سمت حاج کلو هل داد و گفت:بگیر قسمت خودت با حاجیه خانومو بخون و چشم غره ای به بچها رفت که بچها با عملکرد تبدیل جامد به مایع به اب خالص تبدیل شدند
حاج کلو تسبیحش را روی میز گذاشت و ارام کتاب را باز کرد....لبخند ملیحی روی لبش بود
_خب این داستان مربوط میشه به 20 سال پیش زمانی که جرمی و توماس هنوز در قنداق منتظر فرنیشون بودن شماها هم که اصلا هنوز نبودین قضیه از اونجایی شروع میشه روزی از روزها پاییزی که من تازه داشتم چیکن چیکن نودل سوپ(در واقع این یه اهنگ از اعضای بی تی اسه که یه زمان افتاده بود تو دهن حاجی و یسره میخوند همه ازش تقلید میکردن تازه یه شرکت به عنوان کارخانه بطری سازی چیکن چیکن نودل سوپ ساخته شده با مدیریت حاج کلو) رو اختراع میکردم همینطور که اون موقع شرکت مرکت نبود که یه دکان کوچولو بود که توش بطری اب معدنی میفروختم اونجا نشسته بودم و مونده بودم که یک کیلو مرغ تویه سوپ بریزم یا دو کیلو که ناگهان نگاهم با بانویی خوش قوراه و خوش برو و رو افتاد.... چادر گل گلی صورتیش سرش بود و ارام به سمت دکان میامد که بطری اب معدنی بخره...............و اون موقع بود که من برای اولین بار شیفته رعنایی و مهربانی حاجیه خانوم شدم و رفتم خواستگاری......البته باید بگم که مشکل بزرگ زمانی پیش امد که فهمیدم حاجیه یک برادر بزرگتر دارد اما بخاطر عشق با ان جسه ریزه میزه ام در برابر ان برادر غول پیکر
برادر حاجیه
(بله بله ماوویی در موانا)
ایستادم و پس از 149 بار خواستگاری در این راه جان به جان افر... چیز بالاخره موفق به ازدواج با حاجیه شدم و باهم چیکن چیکن نودل سوپ را اختراع و جهانی کردیم!!
حاجی:ببینم کی این قسمت برادر حاجیه خانومو نوشته؟؟؟؟؟؟؟
-عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
نگاه همه روی صورت حاجیه خشک شد که زار چیز...گریه میکرد
-عرررررررررررررررررررررررررررحاجیییییییییییی این از تمام داستان های عاشقانه بهترههههههههه چرا فردوسی و حافظ راجب ما ننوشتن؟ لیلی و مجنون بیژن و منیژه دیو و دلبر چی میگن وقتی داستان ما میلیارد ها برابر عاشقانه ترهههههههههههه
و با چادرش صورتش را گرفت و اشک ریخت
حاجی:حقیقتهههههههههه حقیقتتتتتتಥ_ಥ
بلوط:مثل دوتا مرغ عشق عاشق(-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩___-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩)
ساغر:عشقشون ابدیه ابدی(〒﹏〒)
لیسا: خدا عشقشونو پایدار کنهಥ‿ಥ
عاریانا:خودایااااااااا༎ຶ‿༎ຶ
اناهیتا:عررررررಥ‿ಥ
آلبالو:هیییق(个_个)
پریا نیششو باز کرد و ادامه داد:حالاااااااااااااااا کتابو رد کنید بیاد نوبت منه میخوام زندگینامه خودمو بخونم😁😁😁😁
خب خودم میدونم بیشتر منو ریحانا و پریا حرف زدیم
از این بابت معذرت میخوام
اگه کسی هم کم صحبت کرد ایشالله در پارتهای بعد جبران میشه💖💖💖💖💜💜💜
راستی اینا کاملا واقعین
یعنی ما کلو و پالن رو حاجی و حاجیه صدا میکنیم و یکی از کارای سممونه😂😂
بعد جالب اینه اونجایی که بلوط میگه فلاسک هم ی قضیه داره
حتی قاچاقی رفتن ب کره
این فلاسکه هم من هعی میگفتم فلاکس بعد بلوط نشست ی طومارررر(وقتی میگم طومار یعنی طومارااا) راجب این نوشت ک فلاکس غلطه و فلاسک درسته😐😐😐😂😂
حالا چالش😐
آخرین چیزی که کپی کردید رو پیست کنید😁😁😁
مال خودم:
https://s4.uupload.ir/files/picsart_12-10-09.26.22_9tk7.jpg
مساویه با:
عررررر اینو اپلود کرده بودم😂😂😂😂
ممنون از اینکه داستانو خوندید💖
کامنت یادتون نره چون برای نوشتن پارت زحمت کشیدم کباب شدم دستم شکسته(#نالهههه)
درکل کامنت بدید با تشکر😐💜
فیلاااا خودافظظظظಥ‿ಥ💚🫂