💔نگاه دوباره🌕پارت۳

لیا: من و نینوکه بودیم
-آلیاخودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم برای همیشه از دست میرفت
الیا: نیست که حالا همه چیز مثله قبله
آهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم… دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط
الیا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره… چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند-بیخیال آقا الی… آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه… از اون جغله ات بگو
آلیا: اقا الی مرد از دست جغله اونم خوبه… با باباش رفته خرید
الهی خاله قربونش بره نزدیکه یه ساله ندیدمش آلیا زودتر برگردخیلی دلتنگتون هستم
آلیا: حتما گلم حتما من هم دلم برات تنگ شده مرینت؟-هوم؟الیا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟آهی میکشمو هیچی نمیگم خودش همه چیز رو میفهمه با ناراحتی میگه: متاسفم-چرا تو متاسفی الیا تو که کاری نکردی؟
آلیا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چیکار میکنند؟-باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم همین سوال رو میپرسیدم
آلیا: مرینت میتونی ببخشیشون اگه یه روز شرمنده برگردنپوزخندی میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه… بیخیال آلیا من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود من الان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم… اما خودت وضعم رو ببین الیا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم-این حرفو نزن الیا… تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودی… بهتره قطع کنی… هزینه ات زیاد میشه آلیا: بیخیال بابا… حالا چیکار میکنی؟ -هیچی دارم تو خیابون قدم میزنم آلیا: مگه نباید تو شرکت باشی-امروز رو در استراحت بسر میبرم میخنده و میگه: چه عجب… تو که از خودت مثله ماشین کار میکشی چند لحظه مکث میکنه و میگه: مرینت فکر کنم نینو و دنیل اومدن-برو گلم… فقط داری میای خبرم کن… ساعت پروازتو بهم بگو
آلیا: حتما گلم… فعلا خداحافظت باشه-خداحافظبا لبخند گوشی رو قطع میکنم… آلیا دختر شر و شیطونیه… من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه کاگامی باهام قطع رابطه کرد با آلیا خیلی صمیمی شدم… از همه چیز زندگیم خبر داره… هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم و همدیگرو میبینیم… یه بچه ی سه ساله هم داره… شوهرش هم خیلی آدم خوبیه… نینو هم همه چیز رو راجع به من میدونه… نینو و الیا خیلی بهم کمک کردن… حتی نینو با آدرین هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصر میگشتن و کسی رو بهتر از من برای نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن… خیلی خوشحالم که حداقل آلیا برمیگرده… هر وقت با آلیا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم… دختر سرزنده و شادیه… منو به زندگی برمیگردونه هر چند فقط برای چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته… ای کاش زودتر بیاد شاید یه خورده از این تنهایی خلاص بشم… به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه… اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست… همینجور که راه میرم به آینده ی نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم… هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نور امیدی پیدا نمیکنم… همیشه آخرش به بن بست میخورم… دارم از کوچه پس کوچه های خلوت رد میشم که صدای فریاد یه زن رو میشنوم… یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه ای بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد… با عصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجا گمشوبعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش میکوبم… مرد که انتظار این کارو از من نداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟-بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدمدستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنه تعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم… درد بدی رو روی پیشونیم احساس میکنم… دستمو به سمت پیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میادبا پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردی… بهتره حالا گورتو گم کنی بعد دوباره مچ زن رو میگیره… زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه… دلم برای زن میسوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم… مرده چند برابر منه… اما چون انتظار این کارو از من نداشت غافلگیر میشه برای اینکه جلوی من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن… فرار کن
زن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کن زن با همه ی نیروش از کوچه دور میشه… مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو میگیرم… یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوری خون رو تو دهنم احساس میکنم… میخوام خودم هم فرار کنم ولی بدجور

احساس گیجی میکنم… وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و به سمت خونه میکشه… با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ی اینا میدونم باید همه ی نیرومو جمع کنمو تا بتونم از دستش خلاص شم… کوچه اش خلوته خلوته… باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم… باز شروع میکنم به تقلا کردن… اما فایده ای نداره..با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراری دادی پس باید خودت جور اون رو بکشیبا این حرفش بیشتر میترسم… از ترس ضربان قلبم بالا میرهبا جیغ میگم: ولم کن لعنتی با پوزخند میگه: به همین زودی که نمیشه منو به سمت حیاط خونه میکشونه… میخواد در رو ببنده… موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشو گاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن… صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم میده رو میشنوم… میدونم پشت سرمه… ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت میدوم… خودم هم نمیدونم چقدر دویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم… میترسم هنوز هم پشت سرم باشه… اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحت نفس بکشم… بدجور به نفس نفس زدن افتادم… صدای پای یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم… خودم رو به یکی از کوچه های خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم… دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم… هر لحظه صدای قدمها نزدیک تر میشه… کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم… سایه طرف تو کوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود…زن: نترس… منم نفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبه با مهربونی میگه: همش رو مدیون توام… امروز بهم لطف بزرگی کردی لبخندی میزنمو میگم: این حرفا چیه؟… هر کسی جای من بود همین کارو میکردبهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالای شهر باشی لابد مثله من اومدی کلفتی این بچه پولدارا رو بکنی دلم میگیره از این همه بدبختیش لبخندی میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاستبا خنده میگه: پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار میکنی ترجیح میدم اینجوری فکر کنه… دوست ندارم باهام معذب باشه… هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم… لبخندی میزنمو هیچی نمیگم… اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم… پیشونیت بدجور زخم شده… نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدمبا مهربونی میگم: من حالم خوبه… لازم نیست خودت رو ناراحت کنی دستمو میگیره و میگه: اینجوری که نمیشه منو به زور دنبال خودش میکشونه… آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره… ترجیح میدم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنابا آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟آهی میکشه و میگه: ماجرای من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا… تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنش و دور دیده با تاسف سری تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟لبخند میزنمو میگم: مرینت زن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داری… تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی… درس خوندی؟سری تکون میدمو میگم: آره زن: پس بگو… من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد… قدر زندگیت رو بدون دختردلم براش میسوزه… با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی منه بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق دادبا تعجب میگم: آخه چرا؟اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم… هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من به همون هم راضی بودم… بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست رفتیم پیشه ی دکتر… دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو میتونم بچه دار بشم… اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زن دیگه رفت… اون زن هم براش یه پسر آورد… با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پای خودش رو سفت کردو گفت نمیتونه با من زندگی کنه… اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام… مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرونبا ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم… به زور و زحمت یه انباری اجاره کردمو اونجا زندگی میکنم… برای خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میادتو همین لحظه به درمونگاه میرسیم… به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه… همینجور که دکتر زخمم رو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم…. شاید آقای جاستین بتونه کمکی بهش کنه… حتما فردا در موردش با آقای جاستین صحبت میکنم… وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه
نمیدم اون زن حساب کنه خودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم-راستی نگفتی اسمت چیه؟زن: ژونتی (به معنی مهربان) با لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونی ژونتی: شرمندم نکن دختر-راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنی ژونتی با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم-اینا زیاد مهم نیست… تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکن مشماره ای رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه… صبحهای زود خونه ام سری تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش… هر جایی واسه کار کردن مناسب نیست آهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روی ناچاری مجبورم برم با ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو مرینت… تو باز یه اتاق داری این زن باید اجاره ی همون انباری رو از کار کردن در بیاره… برای چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبخت تر هم هستبا نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودت باش ژونتی: باشه دخترجون برو خدا به همرات دستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنم تو راه به زندگی خودم به زندگی ژونتی و به آینده ی نامعلوم خودمون فکر میکنم… چه شباهت عجیبی بین زندگی هامون هست… هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف… کدوممون بدبخت تریم… من یا مهربان… منی که همه من رو مثل جزامیها میدونند و ازم دوری میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه… زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه… چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوی در خونه رسیدم… کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم… داخل حیاط میرمو در رو میبندم… با قدمهای کوتاه مسیر حیاط تا ساختمون رو طی میکنم… دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه… اون اتاق برام حکم زندون رو داره… وقتی به ساختمون میرسم در ورودی رو باز میکنم به داخل میرم… خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیوارای غمزده رو دوست ندارم… نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست… لابد یه مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمول من رو از یاد بردن… زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود…یاد آدرین میفتم… بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه… مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که آدرین باورم کنه… نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم… یاد شعری میفتم که مصداق حال و روز الانه منه
«درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»
به این فکر میکنم که من باید رشته ی ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن… یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره… چقدر غمام کوچیک بود… چقدر اون روزا بچه بودم… چقدر اون روزا راحت قهر میکردم… وقتی گفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی… چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همه استعداد نداشتم… از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علایقم… مامان و بابا میگفتن تو استعدادش رو داری جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمیکنیم… چه روزایی بود وقتی خونوادم به علایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم… در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ی عمو پناه برده بودم… هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم… اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود… آهی میکشمو زیر لب میگم: کاگامی من زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم… تا باهم باشیم اما تو…….یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم… فقط از روی لجبازی میخواستم پزشکی نباشه… تصمیم گرفتم هر چی کاگامی انتخاب کرد من هم انتخاب کنم… کاگامی هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم… اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشمو گفت برای خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم
… هر چند اون روز خیلی شکستم… اما یه قطره هم اشک نریختم… کاگامی از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد… همبازی بچگیهام، همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوی آدرین زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم…
خیلی سخته جلوی همه بشکنی ولی باز بخوای بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی…. شاید هر کس دیگه ای جای من بود میرفت… ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه… کجا میرفتم؟… اگه پام رو از این خونه بیرون

میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن… گرگهای زیادی تو این خیابونا در کمین نشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج از خونه رو راه آزادی برای آیندشون میبینند… من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم… هر چند اون مرینت مرد… اون مرینت شکست… اون مرینت خاکستر شد… ولی امروز پیش خودمو خدای خودم شرمنده نیستم…. مهم نیست بقیه چی میگن… مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن… بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتم که بخواد با من اینکارو کنه… هنوز هم نفهمیدم کار کی بود… آلیاواماندا بهترین دوستای من بودن… ولی من با آماندا صمیمی تر بودم… اون روزا آماندا تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود… من هم مجبور بودم بیشتر وقتم رو با آلیا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم… آلیا تو لحظه لحظه ی سختیهام کنارم بود… اگه مارگارت زنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما مارگارت با اون حماقتش داغون ترم کرد… چه روزهای سختی بود وقتی دنیز با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدی… وقتی برادرش آدرین که همه زندگیم بود گفت دیگه نمیخوام ببینمت… وقتی همه ی فامیل با نفرت نگام میکردن… دنیای من چقدر زود نابود شد… با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام
نگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقای جاستین تعجب میکنم…. همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم-بله؟
آقای جاستین: سلام دخترم
-سلام آقای جاستین… امری داشتین؟
آقای جاستین: دخترم راستش یه کاری باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدم
یه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشمبا خونسردی تصنعی
میگم: شما امر کنین‌
آقای جاستین: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتن یکم مکث میکنه که
میگم: خب؟
آقای جاستین: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین… اگه راضی بودیم استخدامش میکنیم وگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیم پوزخندی رو لبم میشینه میدونم آدرین نقشه ای داره بدون کوچکترین وقفه
میگم: اقای جاستین من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین آقای جاستین مکثی میکنه… حس میکنم میخواد چیزی بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم… من خانم سرو رو میفرستم زیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلیدآقای جاستین: خب دخترم برو استراحت کن… فکرت هم مشغول این چیزا نکن… از فردا بیا دوباره مشغول به کار شولبخندی رو لبام میشینه… به آرومی با آقای جاستین خداحافظی میکنم و روی مبل دو نفره با همون لباس بیرون لم میدم… نمیدونم منظور آقای جاستین رزبود یا جولیکا… هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص رز باشه خیلی بد میشه… هر چند فکر نکنم رز هم قبول کنه… سری تکون میدم تا از این فکرا بیرون بیام… هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای جاستین هم حس میکنم کار درستی کردم… خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن.. آدرین، آریان، آدریانا و پدر و مادرشون… همه و همه از من متنفرن… صد در صد آدرین نقشه ای داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد… مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد… آدرینی که سایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم… همه ی اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآب و علف بخورم… بالاخره من هم خرج دارم… از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم… ترجیح میدم به جای اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم حقوق کمتری بگیرمو با آرامش زندگی کنم… حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوری تو محل کار هم آسایش از من سلب میشه… از روی مبل بلند میشمو به اتاقم میرم… لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم… تصمیم میگیرم ماکارونی درست کنم… موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روی میز میذارم… یکم واسه خودم میکشمو شروع به خوردن میکنم همینجور که دارم غذا میخورم به آدرین فکر میکنم… دست خودم نیست… بهترین اتفاق زندگیم آدرین بود… برادر نامزد خواهرم… برادر آریان… یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم…با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… سریع اشکمو پاک میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم… امروز بدجور بیقرارم… بیقرار آدرین… بیقرار عشقی که ترکم کرد… بیقرار روزای عاشقونه ی گذشته… خدایا من از این همه خوشبختی هیچی نمیخوام… من فقط یه چیز ازت میخوام… قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن… یه روز که با آدرین باشم… یه روز که عاشقش باشم… یه روز که عاشقم باشه… یه روز که تکیه گام باشه… من فقط یه روز از همه

ی روزهات رو میخوام که توی اون روز آدرین مثل سابق باشه… بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار… بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخوای.. فقط همون یه روز… مگه همه نمیگن بزرگی… مگه همه نمیگن به هیچکس بد نمیکنی… اون یه روز رو بهم هدیه کن… حتی اگه به ضررم باشه… حتی اگه به نفعم نباشه… حتی اگه آغازی باشه برای نابودیه دوباره ام… خدایا این عشق رو از من نگیر… تو تمام این سالها یه روز هم از آدرین متنفر نشدم… نمیتونم کنارش باشمو نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم… اونجوری بیشتر داغون میشم… یاد نامزدش میفتم… آه از نهادم بلند میشه… هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیست زیر لب زمزمه
میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم… آدرینم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا… آدرین حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روزآهی میکشمو از جام بلند میشم
… از این همه تضادی که در احساساتم وجود داره در شگفتم… اون همه زحمت کشیدم آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم… میرم تا ظرفم رو بشورم… صدای باز شدن در وروردی رو میشنوم… و بعد هم صدای خنده های … لوناو مایک میاد لونا دوست دختر مایکه… فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده… اگه مامان و بابا بفهمند شر به پا میشه… لونا دختر زیاد جالبی نیست زیادی جلفه… قبل از دوستی با مایک با چند نفر دیگه هم بوده… اما عشق چشمای داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره… با صدای جیغ لونا به خودم میام… جلوی آشپزخونه واستاده و
میگه: مایک این دختره که خونه ست
مایک با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنی
نگاهی به روی گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی… با خونسردی
میگم: مایک اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ……هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه…لونا با پوزخند نگام میکنه مایک با داد میگه: این دختر اسم داره… اسمشم لوناست… هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی… اگه دلت واسه ی مامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردی… پس بیخودی ادعای نگرانی نکن لونا با عشوه به طرف مایک میادو

میگه: عزیزم بیخودی اعصابتو خرد نکن… بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارم
مایک داد میزنه: اون غذاهای آشغالت رو هم توی سطل آشغال بریزبعد هم دست لونا رو میگیره و از جلوم رد میشه… واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله لونا اون همه به خطا میره… تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره… منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف میشنوم و سرزنش میشمبه سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم… سرم درد میکنه… یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آب میخورم… رو تخت دراز میکشم… ترجیح میدم بخوابم با صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم… نمیدونم چی شده…بابا با داد میگه: این دختره ی کثافت رو آوردی خونه؟… تو خجالت نمیکشی؟
مایک با لحن آرومی میگه: بابا…
بابا: بابا و مرگ… اون از اون مارگارت که اون طور مرد… اون از اون دختره ی هرزه … این هم از تومیخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم میشینه و نظرم عوض میشه…. در رو آهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشه رو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم… صداهاشون رو میشنوم
بابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیری میاری اینجا
مایک: بابا بذارین توضی……..بابا با داد به دختره
میگه: عوضی یه چیزی تنت کن و گورتو گم کن
صدای لونا رو نمیشنوم… بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در و سیلی ای که فکر میکنم از جانب بابا به مایک میرسه… دلم میگیره… با اینکه امروز از مایک سیلی خوردم دوست ندارم مایک هم سیلی بخوره… مایک فقط عاشقه اما عاشقه بدکسی … کسی که اون رو فقط برای جیبش میخواد… کسی که با رابطه ی جنسی سعی میکنه مایک رو به خودش بیشتر وابسته کنه و مایک چه سادست که همه چیز رو برای چنین دختری زیر پا میذاره… من مطمئنم که یه روز لونا ترکش میکنه… با صدای مایک به خودم میام مایک با داد میگه: من عاشقشم… میخوامش.. اون همه چیز منه… چرا نمیفهمین؟بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق… اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخواد
مایک: شما همه چیز رو توی پولتون میبینید
بابا: هنوز خیلی بچه ای فقط هیکل بزرگ کردی
مایک: حتما اون دختره ی بی همه چیز راپورت من رو بهتون داده
بابا با داد میگه: کی رو میگی؟
مایک: مرینت
بابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار… مگه اون هم میدونه؟
از همین جا هم صدای پوزخندش رو میشنوم: به جای گیرای بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره… معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنه

لبخند تلخی رو لبم میشینه… همیشه همینطوره… وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبخت خالی میکنند… مایک هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشهبا صدای مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرم بابا: این در لعنتی رو باز کن قفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روی زمین میفتم… بابا و پشت سرش مایک وارد اتاق میشن… بابا با نفرت و مایک با پوزخند نگام میکنند
بابا: باز چه غلطی کردی که این موقع روز خونه ای به زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگه با ناراحتی میگم: باباجون من…..با داد میگه: به من نگو باباسری تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شد
بابا: لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن
-باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده… اگه باورتون نمیشه میتونید از آقای جاستین بپرسین بابا که انگار باور کرده
میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم… بهتره حواست به کارات باشه… اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم میکشمت بعد هم از اتاق خارج میشه… مایک هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره… مثله دخترا رفتار میکنه… برای اینکه خودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه… اسمه خودش رو هم میذاره مرد… خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان میکنه صداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزی رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم… مایک چند بار بگم دور این دختره رو خط بکشدر اتاق رو میبندم نقشه ی مایک با موفقیت اجرا شد… بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد… حتی نپرسیدن پیشونیت چی شده… بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره… اما چاره ای به جز تحمل ندارم… ساعت هفته… ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم… هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم… دوست ندارم به چیزی فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم… اونو برمیدارمو برای هزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم....
***
چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… ساعت هفت و ده دقیقست… اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد… بدجور دیرم شده… نمیدونم چه جوری خودم رو به موقع به شرکت برسونم… مطمئننا دیر میرسم… سریع از تخت پایین میام که پام میره روی یه چیزی… نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده… لابد وسطای رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد… خم میشمو کتاب رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم… سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن… شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید برای دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم… زودی بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم… میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ی نون و پنیری برای نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم… سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه…توی راه به مهربان فکر میکنم… باید امروز به آقای جاستین بگم شاید تونست کاری براش کنه… آقای جاستین مرد بزرگ و با خداییه… تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه… یادمه وقتی نینو بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد… همیشه هم غصه ی راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره… از یه پدر هم برام دلسوزتره… از زندگی من چیز چندان زیادی نمیدونه شاید اگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد… مگه اطرافیان من از اول باهام بد بودن… تنها چیزی که برام جای تعجب داره اینه که چه جوری این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ی فامیل پیچید… خیلی برام عجیب بود حتی همه ی همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن… هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه… آلیا اون روزا میگفت…
«مرینت یکی باهات دشمنی داره… صد در صد همه ی این کارا زیر سر یه نفره»… ولی آخه کی؟… من که با کسی دشمنی نداشتم… هیچوقت کاری به کار کسی نداشتم… اون عکسا… اون اس ام اسا.. اون ایمیلا… واقعا نمیتونم بفهمم… بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم… میگم هر کس دیگه ای هم جای اونا بود باور میکرد… اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن… هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم… چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ی ماجراها بیخبرم… حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم… شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته… یه حرمتایی شکسته شده… یه حد و مرزهایی ازبین رفته… یه زندگی نابود شده… یه دل تیکه تیکه

شده.. آلیا میگه خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه… اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره… هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابری و بارونی میمونه… شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله نیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم… با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم… سلام زیر لبی به همه میدمو به سمت میزم میرم… دنیل و رز با ناراحتی جوابمو میدن… نازی هم با بی میلی سری به عنوان سلام تکون میده… حس میکنم یه چیزی شده با تعجب میپرسم چیزی شده؟انگار رز منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنه با تعجب به نازی و دنیل نگاه میکنم که دنیل با ناراحتی
میگه: جاستین به رز گفته خودش رو آماده کنه که به شرکت مهرآسا بره تازه فهمیدم موضوع از چه قراره با لبخند میگم این که خیلی خوبه جولیکا با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ی احساس این دو تا بهم دیگه نشدی سری تکون میدمو میگم: جولیکا با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه… بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنند رز با هق هق میگه: مرینت من نمیتونم… من تحمل دوری از کیم رو ندارم… کیم با بابام هم صحبت کرده قراره بیان خواستگاری.. من به دیدن هر روزش عادت کردم… برای دیدن کیم هر روز به شرکت میام کیم با محبت نگاش میکنه(نویسنده چپ چپ به کیم نگاه میکند و میگوید ای مار هفت خط )… بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به رز میرسونه …کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن… خودم با جاستین حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته جولیکا میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست… چهار تا مترجم بیشتر نداره… اومدیمو تو رو فرستاد میخوای چیکار کنی؟کیم نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: مرینت نمیشه تو بری؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن جولیکا پوزخندی میزنه… رز با التماس به جولیکا نگاه میکنه… جولیکا میگه: باشه بابا… اونجوری نگام نکن… چیکارت کنم؟ رز با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟
جولیکا خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعا جولیکا با من رفتار خوبی نداره… اما معلومه رز رو مثله خواهرش دوست داره… از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هوای رز رو داره… اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم… چون با کارمندای دیگه هم رفتار بدی نداره… بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر داره رز با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه… من هم که خیالم از بابت رز راحت میشه کامپیوتر رو روشن میکنم و کارای نیم کارم رو انجام میدمتا ظهر کارامو انجام میدمو رز و جولیکا هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن… کیم هم با جاستین صحبت کرد و مثل اینکه جاستین رو با هزار زور و زحمت راضی کرد… قرار شد جولیکا ساعت سه اونجا باشه… با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت… واقعا برام سخت بود نزدیک آدرین کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم… با صدای جولیکا به خودم میام جولیکا خطاب به رز و کیم میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونید رز هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموی گلم بگه جولیکا با خنده میگه: برو بچه… خودتی کیم هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده.
نشده همه از جاشون بلند میشنو رز طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن… بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم… خیلی گرسنمه اما چیزی با خودم نیاوردم بخورم… همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد ژونتی میفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره… به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترک میکنم… فقط دعا میکنم که آقای جاستین نرفته باشه… یا سرعت خودم رو به جلوی اتاق آقای جاستین میرسونم… طبق معمول از منشی خبری نیست… دیروز هم که اومده بودم منشی نبود… معلوم نیست این منشی کجاست؟… بی خیال منشی میشمو چند قدم با قی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صدای آقای جاستین رو میشنوم
آقای جاستین: بفرمایید داخل
در رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم
- سلام آقای جاستین
آقای جاستین که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صدای من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاری داشتی دخترم؟با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع ژونتی رو
بگم: که میگه: بشین… راحت باش لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد… حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟… هر چند انتظار بیخودیه با لبخند میگم: چیز مهمی نیست… به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشتبا ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش

-چشم لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای جاستین … نمیدونم چه جوری بگم؟آقای جاستین که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره… مدرکش در حده سیکل… از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه آقای جاستین که خودکار توی دستش بود… اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده وقتی میبینم آقای جاستین کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود… در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه… دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیادآقای جاستین با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟-راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت… این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد…میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره… که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه آقای جاستین: خدا رو شکر… پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه… لابد باهاش درگیر شدی؟با خجالت میگم: چاره ای نداشتم آقای جاستین: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد… باید به پلیس زنگ میزدی-میترسیدم پلیس دیر برسه دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم… تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکردآقای جاستین: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای جاستین میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم… به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم… از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه… بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه-ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش… هواشو دارم
_واقعا من رو مدیون خودتون کردین
...

************************

چون عیدی بود محدودیت نداره ☺🎉

[ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰ ] [ 15:0 ] [ ] [ ]
Last posts