💔نگاه دوباره🌕پارت۴

با مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی… این حرفا چیه از جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین… اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسم آقای جاستین: برو دخترم… اینقدر هم از خودت کار نکش… جونی برات نمونده- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشم آقای جاستین: امان از دست شما جوون های امروزی خنده ای میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقای میگم و بعدش از اتاق خارج میشم به سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت ژونتی هم راحت شد… هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم… دوست نداشتم باعث بیکاری کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبری نبود… اگر هم بود کاری واست انجام نمیداد… توی راه آقای فیلینچ(#هری پاتر فور اوررررر😂) رو میبینمو با لبخند میگم: سلام آقای فیلینچ آقای فیلینچ: سلام باباجون… حالت خوبه دخترم؟با لبخند میگم: مرسی آقای ، شما چطورین فیلینچ: منم خوبم چایی میخوری باباجون؟با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارم ازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرم بعد از چند دقیقه فیلینچ برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی از همکاراستبا لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشه دستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشنبعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش ضعف میکنی ازش تشکر میکنم که اونم سری تکون میده و از اتاق خارج میشه بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها رو برمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم… خیلی گرسنه بودم… همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هم میخورم… خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوری تا عصر دووم بیارم… حقا که بزرگی آهی میکشمو زیر لب میگم شاید با همه ی بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدمبرام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه… این همه به بنده های خدا لطف میکنیمو زودی از جانبشون فراموش میشیمشیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کارای نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم… کارم تقریبا تموم شده… ساعت چهاره… امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم… با همه ی اینا حوصله ی خونه رفتن ندارم… یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم… تصمیم میگیرم اون متن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم… فقط باید از این و اون حرف بشنوم… متن رو جلوم
میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن… مابین ترجمه ها فیلینچ میاد یه خورده ناوت  برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مارسی پسر و عروسم مارسی رفته بودن… اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوری… بغض تو گلوم میشینه… به سختی لبخندی میزنمو از جام بلند میشم… با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین… چطور میتونم این همه لطف تون رو جبران کنم فیلینچ: این حرفا چیه باباجون… بخور نوش جونت بعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روی میز برمیداره و از اتاق خارج میشه… با رفتن فیلینچ خودم رو روی صندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… از بس بی رحمی دیدم این محبتا برام غریبه… چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم… آقای جاستین و آقا فیلینچ خیلی وقتا هوامو دارن… این مرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه… اما بقیه سختیهامو میبینندو میگن باید بکشی حقته… یاد گذشته ها میفتم اون وقتا که همه چیز خوب بود… اون وقتا که همه نگرانم میشدن… اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بی صبحونه نرو ضعف میکنی… اون وقتا که آدرین هزار بار در روز برام زنگ میزد(شارژش مفت بوده😐💔 بعدا شارژ باباش خرید دوباره زنگ میزنه😂😂)… اون وقتا که هی آدرین اصرار میکرد و میگفت غذای دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم… اون وقتا که برای یه سرماخوردگی ساده همه خودشون رو به آب و آتیش میزدن… الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ی اونا یه خواب بوده… یه رویای محال… حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم… نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتوی مشکی ساده… یه شلوار لی رنگ و رفته… یه مقنعه ی مشکی و یه کفش اسپرت… کی فکرشو میکرد منی که قبلنا برای گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه… آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدم

ادامه کارم رو از سر میگیرم… فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمیشه… حسرت خوردن برای چیزایی که دیگه وجود ندارن چه فایده ای داره… فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم میده… بعد از مدتی اونقدر تو کارم غرق میشم که از دنیای بیرون غافل میشم… یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز میشه و جولیکا با عصبانیت وارد اتاق میشه

با تعجب نگاش میکنمو میگم: سلام

برام جای تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنه

با عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقای جاستین باهات کار داره

وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدی؟؟

با تعجب میپرسم: جولیکا حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟

با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟… از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلب کنند(منم از کیم متنفرم =_=😂حالا دلیل داره😂😂) متنفرم… سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدی که همه بهت ترحم کنند

میخوام چیزی بگم که به سرعت چیزی از کشوی میزش برمیداره و از اتاق خارج میشه

آهی میکشمو از پشت میز بلند میشم… از حرفای جولیکا خندم میگیره… این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشتهای اشتباه خودش باهام بد رفتاری میکرد… هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن… ولی بعضی روزا حس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدی در مورد اون قضاوت کنی… هر کسی برای خودش شخصیتی داره… چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن… من تو بدترین شرایط هم پذیرای ترحم دیگران نبودم… سری به عنوان تاسف برای آدمای امثال جولیکا تکون میدمو وسایلام رو از روی میز جمع میکنم… ناوت  ها رو توی جیب مانتوم میریزم تا توی راه بخورم… ساعت هنوز پنجه… هر چند تا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم… بقیه کارا رو برای فردا میذارم… کیفم رو میندازم رو شونمو به سمت در اتاق میرم… از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقای جاستین حرکت میکنم… نگاهی به میز منشی میندازم که طبق معمول خبری از منشی نیست… جلوی در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم… صدای آقای جاستین رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده… در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم… آقای جاستین سرشو بالا میاره و با دیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشی

با لبخند سلامی میگم

بعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم… دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریخته بود… باهام کاری داشتین

با مهربونی جواب سلاممو میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ی خودت کار میتراشی… آره باهات کار داشتم

-مشکلی پیش اومده؟

آقای جاستین: نه دخترم… فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیم

با تعجب نگاهی به آقای جاستین میندازمو میگم: مگه چی شده؟

با دست اشاره ای به مبل میکنه که منظورشو میفهممو به سرعت روی نزدیک ترین مبل میشینم… کنجکاوانه به آقای جاستین خیره میشم که میگه: خانم سرو رو به عنوان مترجم قبول نکردن

-مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟

آقای جاستین: من هم بهشون گفتم که خانم سرو سابقه ی درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرار باشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی… من میخواستم دخترعموی خانم سرو رو بفرستم که راضی نبودن…

لبخندی میزنه و میگه: از اونجایی که کیم دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم کیم(من امشب یک بلایی سر کیم میارم😑) رو هم بفرستم… به جز شما چهار نفر فعلا کسه دیگه ای در دسترس نیست… اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماها توهین به منه… من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردی که با تو و خانم سرو شده خودم هم زیاد تمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم…

با ناراحتی میگم: آقای جاستین الان من باید چیکار کنم؟

با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روی من رو زمین نندازی و یه ماه فقط برای کمک تو شرکتشون کار کنی… بعد اون اگه راضی نبودی برگرد

دلم میگیره دوست ندارم دور و بر آدرین بگردم… تحملش برام سخته

آهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟

آقای جاستین با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونم

واقعا نمیفهمم آدرین باز چه نقشه ای کشیده… اون که از من متنفره… پس دلیل این همه اصرار چیه

با صدای آقای جاستین به خودم میام: نظرت چیه؟

با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هست

آقای جاستین با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟

-راستش در مورد حقوقه… خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم

آثار نگرانی کم کم از چهرش پاک میشه و میگه: نگران اون نباش… باهاشون صحبت میکنم…

وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداری؟

لبخندی میزنمو میگم: این چه حرفیه… معلومه که قبول دارم

با لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میری

سری به نشونه تائید تکون میدم… دلم مملو از غم میشه… اما چاره ای ندارم… لبخند تصنعی رو روی لبام مینشونم تا مثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن… قلبم عجیب تند میزنه… حس میکنم سرم سنگینه… از همین حالا هم استرس دارم… نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده… ترسی از آدرین ندارم ترس من از حرفاشه… از کنایه هاش… از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش… و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه… از همین الان ناراحتیهام شروع شده…

آقای جاستین: فردا ساعت ۸ صبح اونجا باش… احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست… چون قبلا تو رو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست… حتما تو رو میشناسه

لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره… اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده… ولی اگر به شناختنه مطمئننا به اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره… چرا با کسی که روزی آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام… کسی که همیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه… کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمها و غصه هام میشه… از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه… با صدای آقای رمضانی به خودم میام

آقای جاستین: سوالی نداری؟

هیچکدوم از حرفای آقای جاستین رو متوجه نشدم… حس میکنم آقای جاستین متوجه ی ناراحتی من شده… چون چهرش بدجور گرفته هست

سعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقای جاستین… من حس میکنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم

آقای جاستین که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی… یه خورده عذاب وجدان گرفتم

بعد میخنده و میگه: نگو داری برای فردا نقشه میکشی

میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جا برمیگردم… بیرونم که نمیکنید؟

لبخندی میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردی جات محفوظه

چیزی برای گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنم

آقای جاستین: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بری فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجا بزنه

-چشم، حتما

با گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقای جاستین هم به احترام من بلند میشه

-شما راحت باشین

آقای جاستین سری تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدی بعضی موقع ها به ما هم یه سری بزن

-خیالتون راحت باشه… حتما بهتون سر میزنم… هر چند فکر نکنم موندگار بشم… دو روزه شوتم میکنند بیرون

آقای جاستین میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جای دیگه ای کار کنی

-واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیست

آقای جاستین: مطمئن باش خوبه… حالا برو که دیرت میشه

لبخندی میزنمو از آقای جاستین خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقای جاستین بیرون میام دستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روی هزاره… خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدی رو از خودم نشون ندم… فقط موندم چه جوری در برابر آدرین دووم بیارم…

—————–

با ناراحتی از شرکت خارج میشم… نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… پنج و نیمه… هنوز فرصت قدم زدن دارم… آروم آروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم… تنها محلیه که بهم آرامش میده… سه ساله اون پارک و اون نیمکت تنها همدمهای من هستن… یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم به پارک نزدیک شرکت میفته… از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم اون موقع ها هنوز هم برای اثبات بیگناهیم تلاش میکردم… در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روم میبارید… اون روز اصلا حوصله ی خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوی پارک بچه ها رو میدیدم که به زور دست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارک میبرن لبخندی رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخل پارک هدایت میکنه… اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم… نمیدونم اون روز چقدر اونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم… انگار با دنیای بچه ها من هم غم خودم رو فراموش کرده بودم… اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود… اون پارک هم یه پارک معمولی بود… اون 0 هم یه نیمکت معمولی بود… اون بچه ها هم بچه های معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده های از ته دل بچه ها برای من معمولی نبود… اون خنده ها برای من حکم معجزه ای رو داشت که به من زندگی داد… شاید قبلنا زیاد در مورد دنیای پاک بچه

ها میشنیدم اما هیچوقت درکش نمیکردم… اما توی یه روز معمولی توی یه پارک معمولی روی یه نیمکت معمولی من تونستم دنیای پاک بچه ها رو درک کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم… وقتی بی خیال و آسوده از زندگی لذت میبرن میخندن گریه میکنند زود فراموش میکنند من لذت میبرم… شاید مدت اون خوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه اما برای منی که تو غصه های زندگی غرق شدم حتی لبخندی به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده…به پارک میرسم لبخندی رو لبام میشینه و به داخل پارک میرم… نیمکت مورد علاقم خالیه… از این فکرهای بچه گانه ام خندم میگیره… هر چند ترجیح میدم بچه گانه فکر کنم و بخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم… وقتی همه ی دنیای آدم رو ازش میگیرن اون آدم هم مجبور میشه برای دلخوشیش به چیزایی مثله یه نیمکت و یه پارک دل ببنده… یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت میکردم به این پارک میومدمو رو نیمکت مورد علاقم مینشستمو به بازیگوشی بچه ها نگاه میکردم… با خنده ی اونا میخندیدم با گریه ی اونا دلم میگرفت و اشکام در میومد… باورم نمیشه حدود یک ماه باید از این پارک دور باشم… شاید تو این شهر پارک ها و نیمکتهای زیادی باشه ولی هیچکدوم برام این پارک و این نیمکت نمیشن چون تو این پارکو روی این نیمکت بود که فهمیدم بیتفاوت بودن بهتر از التماس کردنه… من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم… وقتی میدیدم بچه ای روی زمین میفته و گریه میکنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش میکنه به این نتیجه میرسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل میکنه… وقتی میدیدم یه بچه با دوستش قهر میکنه و با یه بغل و بوس زود دوستش رو میبخشه تو چشمام اشک جمع میشد… وقتی میدیدم یه بچه از حق خودش میگذره و نوبت خودش رو به دوستش میده تا تاب بازی کنه غرق لذت میشدم… ای کاش آدم بزرگا اینقدر ساده از کنار رفتارای بچه هاشون نگذرن… بعضی موقع میشه درسای بزرگی رو از بچه ها گرفت… دلبستگی من به این پارک و به این نیمکت نیست به خاطره هایی هست که در این مدت در اینجا شکل گرفته… با صدای داد و فریاد بچه ای از فکر بیرون میام… با تعجب به اطراف نگاه میکنم… یه بچه میخواد دستش رو از دست مردی بیرون بکشه اما مرد به زور داره اون رو با خودش میبره.. لبخندی رو لبم میشینه و با خودم میگم لابد میخواد بیشتر بازی کنه ولی باباش وقت نداره… با شنیدن بقیه حرفای بچه اخمام تو هم میره… پسربچه مدام مادرش رو صدا میکنه…

زیر لب زمزمه میکنم: نکنه… نکنه… دزد باشه

به سرعت از جام بلند میشمو به طرف مرد میدوم

مرد که متوجه ی من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش… اون مرد دزده…. بگیرینش

چند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیر میفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارک خارج میشه… مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرش میدوم… به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه… من هم به طرف ماشین میدوم تقریبا به در کناری راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم رد میشه… در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره… شیشه های ماشین دودی بود… فقط یه خورده شیشه اش پایین بود که تونستم چشمها و موهای لخت راننده رو ببینم… چشماش عجیب برام آشنا بودن… موهای لختش… چشمای آبیش… ابروهای پیوسته اش… اون اخمای همیشگیش

زیر لب زمزمه میکنم: ناتاناییل...

با صدای بقیه به خودم میام

مردی که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟

سری تکون میدمو میگم: خوبم… ممنون

زنی با گریه به این طرف خیابون میاد… دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش رو به میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونم

با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد… فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتون باشین

پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده… همه لباساش خاکی شده… با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی

با همون چشمای اشکی لبخندی میزنه… موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش… باشه گلم

با ترس سری تکون میده… با مهربونی نگاش میکنم… طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره

زن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم… هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد

-هر چی بود بخیر گذشت… از این به بعد بیشتر احتیاط کنید

صدای پیرمرد غریبه ای رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاک ماشین رو برنداشتی

-نه پدرجان… اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبود

صدای پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذره

هر کسی یه چیزی میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند… فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجه شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارن

کم کم جمعیت متفرق میشن… مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالف مسیری که من میخواستم برم حرکت کرد… نگاهی به پارک میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلی اعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارک بودمو به اون پسربچه کمک کردم… به پیاده رو میرم… آروم آروم برای خودم قدم میزنم… بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم… چند دقیقه ای صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روی یکی از صندلی های خالی پرت میکنم… خیلی خسته شدم… از شیشه به بیرون نگاه میکنم… به آدمای پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیای خاکی شدن… نمیدونم چقدر گذشته… به اتفاقات امروز فکر میکنم… به جولیکا، به آدرین، به ژونتی، به پارک، به اون پسربچه………

توقف اتوبوس اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده… از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم… چشمم به یه زانتیای مشکی میخوره… اخمام تو هم میره… حس میکنم این ماشین برام آشناست… بی توجه به ماشین، سوار اتوبوس بعدی میشم… با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم… بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس های واحد به جلوی در خونه میرسم… نگاهی به پشت سرم میندازم… خبری از اون زانتیای مشکوک نیست… لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه… سری به نشونه تائید حرفهای خودم تکون میدمو به داخل خونه میرم....

مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودی میرسم… از همین جا هم صدای خنده های بلند مایک و مارک رو میشنوم… در ورودی رو باز میکنمو به سالن میرم… همه خونواده دور هم جمع شدن… خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن… صدای حرفاشون رو به راحتی میشنوم… با ورود من به سالن همه ساکت میشن… اخمای همه تو هم میره

یه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم… به سمت اتاقم حرکت میکنم… یه خورده که ازشون دور میشم صدای خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره… معلوم نیست دقعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه

بغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنم

زن عموم با تمسخر میگه: دلت خوشه ها… کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنه

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند… از تیررس نگاهشون خارج شدم و دیده نمیشم… به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت میمونه

عمو با تحکم میگه: بس کنید

لبخندی رو لبم میاد… دلم یه خورده قرص میشه… پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه… هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میان

عمو: هیچ حرفه دیگه ای ندارین… همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت

لبخند رو لبام خشک میشه… آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم… بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم

صدای عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادی ندی… معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی میکنه… همین کارا رو کردی دیگه مارگارت رو به کشتن دادی… آزادی های بیخود میدی

پدر: میگی چیکار کنم داداش؟… باعث مرگ دختره دسته گلم شد(=_=آقا من یک چی بگم ۸۰ درصد اتفاقا تقصیر باباشه ایششش=_=)… آبرو و حیثیت برام نذاشت…. تو میگی هنوز هم خرجش رو بکشم… بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم

عمو: از من گفتن بود… اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا

پدر: دفعه ی بعد دیگه زندش نمیذارم

در اتاق رو میبندم و روی تختم میشینم… لبخند تلخی رو لبام میشینه… مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت

اونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوم

مامان: پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی بل ژولس  کمکت کنم

خاله: دستت درد نکنه… اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارم

زن عمو: یادت نره لیست خرید رو بهم بدی؟

خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود… موقع رفتن حتما بهت میدم

مامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدی مارگارت میفتم

صدایی از کسی در نمیاد

بابا با ناراحتی میگه: خودت رو ناراحت نکن… فردا نامزدی خواهر زادته

عمو: زن داداش… خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن

مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش مارگارت

بابا با داد میگه: سابین
زن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: سابین جون چرا با خودت این کارو میکنی… خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یه روز نباشن داغون میشم… اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن

مامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست… مارگارت بیگناه من که پرپر شد… اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده… همه امید من به همین دوتاست

بل ژول با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟

صدای مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به بل ژول میگه: تو رو مثله مارگارتم دوست دارم گلم(=_=)

دلم میگیره… از این همه بی انصافی… بی عدالتی… اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟

با صدای جیغ جیغوی بلژول از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدی منه… میدونم از مرینت دل خوشی ندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه مرینت رو هم با خودتون بیارین(ای انسان پلید=_=) 

لبخند تلخی رو لبام میشینه… یادمه بلژول (راستی بل ژول به معنای زیبای حسوده)همیشه بهم حسادت میکرد… وقتی هم که عشق من و آدرین رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین میکرد… همیشه میگفت تو لیاقت آدرین رو نداری… همیشه باهام سرجنگ داشت… اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید… اگه لباسی برای مهمونی میخریدم اون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توی مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد… بعد از اون بلایی که سرم اومد بل ژول بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوی بل ژول و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافتکاری هنوز هم بلبل زبونی میکنی… کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون… کم کم ساکت شدم… کم کم بی تفاوت شدم… کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم… کم کم فراموش شدم… کم کم تو کارام غرق شدم… سخت بود اما غیرممکن نبود… بعد از اون بلژول تو همه ی مهمونیها با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم… اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم… به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که بل ژول تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن… الان خانم ادعای مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه… از همین حالا خوب میدونم چه نقشه ای برام کشیده

با صدای داد بابام به خودم میام… اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم

بابا: حرفشم نزنید

عمو: منم دوست ندارم مرینت تو مراسم باشه… اما حق با بلژولست درست نیست که نیاد… بالاخره باید حضور داشته باشه

بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه

بابا: اما داداش

عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمیشه… فردا مردم در موردت بد میگن

پوزخندی رو لبام میشینه… نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم… توی این موقعیت عموی من به فکر حرفه مردمه… چقدر بدبختم که به جای اینکه خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند… آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود… حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنند… ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن… گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره ای که ژونتی بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میده

زن: بله؟

-سلام خانم

زن: گیرم علیک

اخمام تو هم میره… این زن دیگه کیه؟

-ببخشید با ژونتی کار داشتم

صدای پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟

صدای دادشو میشنوم که میگه: کرو… برو ژونتی رو صدا کن… خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته

دلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنه

زن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن…

ژونتی: چشم خانم

بعد از چند دقیقه صدای ژونتی تو گوشی میپیچه

ژونتی: بله؟

با مهربونی میگم: سلام… مرینت هستم

ژونتی با تعجب میگه: مرینت تویی… فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟

-گفتم که خبرت میکنم

ژونتی با استرس میگه: چی شد؟… کاری تونستی بکنی؟

منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله… فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی

ژونتی با ذوق میگه: واقعا… کارش چیه؟… باید آبدارچی بشم؟

دلم بیشتر میگیره… با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشی

با تعجب میگه: من که کاری بلد نیستم

-من در مورد شرایطتت حرف زدم… قرار شده هوات رو داشته باشه… خیالتون راحت کاره آسونیه

با خنده میگه: باورم نمیشه

لبخندی رو لبم میشینه… از این که خوشحالش کردم خوشحالم

یه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به ژونتی میدمو ازش خداحافظی میکنم..
گوشی رو کنارم میذارم…همینجور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم… بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم… در اتاقم رو قفل میکنمو خودمو روی تخت پرت میکنم… صدای بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم… طاق باز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم… به پارک… به اون دزد… به اون بچه… به اون ماشین… اخمام کم کم تو هم میره… به اون چشمها… مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن… همون چشم… همون ابرو.. همون مو… ولی تا اونجایی که من یادمه ناتاناییل مرده…. خودم چند باری رو قبرش هم رفتم… هم تنها هم با آدرین… پس اون شخص کی بود…

زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟

چرا داداش ناتاناییل باید یه بچه رو بدزده… واقعا برام جای سواله؟…

با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با ناتاناییل نسبتی داشته باشه… شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه… اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد… همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم

یاد ناتاناییل میفتم… هنوز حرفاش تو گوشمه… «مرینت تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی»… لبخند تلخی رو لبم میشینه…«مرینت تو رو خدا بهم کمک کن… فقط یه بار… من یه فرصت میخوام… فقط یه فرصت… »اشک تو چشمام جمع میشه….«مرینت چرا جلوی پام سنگ میندازی… من عاشقم… دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم »…. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… یاد حرف آلیا میفتم… «مرینت میدونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه ناتاناییل»…. حرفای کاگامی(تو حرف نزن=_=) تو گوشم میپیچه… «هنوز خیلی جوون بود…. واسه مردنش خیلی زود بود»… خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم… بعد از مرگ ناتاناییل با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود… اگه دلداری ها و محبتهای آدرین نبود داغون میشدم… دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم… ناتاناییل آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود…

زیر لب زمزمه میکنم: ناتاناییل کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو… ایکاش میفهمیدی… ایکاش

از روی تختم بلند میشم… بدجور اعصابم بهم ریخته… به سمت میزم میرم… یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم… دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم… چشمامو میبندم… نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم

ناتاناییل: چرا نمیخوای قبولی کنی… من عاشقم… اینو بفهم

-تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی

ناتاناییل: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه

-من نمیگم عشقت تظاهره… من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه… چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری… چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی

ناتاناییل دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی

-این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی… چرا فکر میکنی حرفام دروغه

ناتاناییل: چون دروغه

تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن… نزدیک دره ای واستادم… ترس همه وجودم رو گرفته

صداهای ناتاناییل مدام تکرار میشن…« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم…من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم… من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم… من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»…

صداها مدام تکرار میشن… دستمو رو گوشم میذارم… مدام داد میزنم… بس کن نات… بس کن…

جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم… دیگه خبری از دره و نات و اون صداها نیست… دستمو به سمت صورتم میبرم… همه ی صورتم خیسه… از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم… به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم… چقدر وضعم افتضاحه

آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند… صورتم هم با اشکام خیس شده… چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم… زیر چشمام گود رفته… بیش از حد لاغر شدم… آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم… یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط ۴۶ کیلو بودم… حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم… به سمت تخت میرمو روی اون میشینم

یاد کابوسی که دیدم میفتم… بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن… دلم نمیخواد بهش فکر کنم… خودم هزار تا بدبختی دارم… یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه… شاید داغون ترم کنه… داغون تر از همیشه… نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… هنوز شش صبحه… وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم… زیاد مصرف نمیکنم… اما بعضی شبا برام لازمه… هر چند میدونم کارم اشتباهه… نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا

که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه… هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند

تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم… کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم… از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم… قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم… دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم… از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم…

به داخل آشپزخونه میرم… یخچال رو باز میکنم… دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه… دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم…با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم… چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم… تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن… یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم… به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه… همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم… روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم… یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره… از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زیادی رو قبول نمیکنه… یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم… نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته… از اونجایی که شرکت آدرین نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم… هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم… وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم… کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام… میدونم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی کاترینا برم… هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه… اون از آدرین… اون از رفتار دیشب عمو… خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه

زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی… با همه ی اینا بازم شکر… اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم

با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم… درسته آدرین همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه… دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده

آهی میکشمو به راهم ادامه میدم… همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه… اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه… به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته… همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم… نیمی از اتوبوس پره… روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم…

**********************

نای نای نانای نایی

خیلی دلم میخواست تو این پارت داستانو لو بدم ولی دیگه دیگه

برا بعدی ۱۰ تا☀️😆

[ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰ ] [ 15:4 ] [ ] [ ]
Last posts