حماقت کردی دختر… حماقت کردی… شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود
آریان بعد از مرگ مارگارت نتونست فرانسه بمونه… واسه ی دو سالی از فرانسه رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت… دنیز همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست… هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک مارگارت میره و باهاش درد و دل میکنه
-آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی… حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی… درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم
با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه… با انتخاب مرینت باعث نابودی آریان و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست… برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره…
با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه… به مرینت اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد… بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه
با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه… هنوز دلش در گرو عشق مرینته
با حرص میگه: باید فراموشش کنم
هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه… خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد… مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره
آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره
********
خودم رو جلوی خونه میبینم… باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم… آلیا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی… پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدی… خودم هم نمیدونم چرا؟؟… بعضی چیزها دست خود آدم نیست… هر چند وقتی این جواب رو میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودت نمیخوای وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست… شاید هم حق با اون باشه… کلید رو از کیفم در میارمو در رو باز میکنم… به داخل حیاط قدم میذارم… آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم… سعی میکنم بعد از همه ی اون حرفایی که به آدرین زدم آروم باشم… خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوی عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره ای نداشتم… هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد… امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم… هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید… یعنی امیدوارم دست کشیده باشه… هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد… به در ورودی میرسم… با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم… خونه سوت و کوره… لبخندی رو لبم میشینه… واسه ی اولین بار از نبودنشون خوشحالم… میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند… مثله اینکه عمو برای اولین بار حریف بابا نشد… لبخندی رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم… همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه…« ساعت ۹ آماده باش… مارک میاد دنبالت… یه لباس روی تختت هست برای امشب همون رو بپوش»… آه از نهادم بلند میشه… دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار( خیلی حسسسس بدی وقتی به زور میبرنتتتت مهمونییییی😖از شکست عشقی هم بدتره مخصوصا فامیل های بابات😂)
زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟
با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم… با اخم کاغذی رو که با دست خط مایک نوشته شده و به در چسبیده در میارم… دوباره نگاهی به کاغذ میندازم… بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم… در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم… یه جعبه روی تختم خودنمایی میکنه… در رو میبندمو به سمت میزم میرم… کاغذ و کیف رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره… زیپ کناری کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم… با دیدن شماره ی آلیا تعجب میکنم… آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگ زده… الیا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه… زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه… نگران میشم که نکنه اتفاقی براش افتاده… با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟
آلیا با لحن شادی میگه: سلام مرینت جونم
با شنیدن صدای شادش خیالم راحت میشه
با لبخند میگم: سلام آلی… چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟
با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنی
خندم میگیره… بدبخت راست میگه… صدای ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم… چرا اونجور یواشکی میخندی… راحت بخند…
با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صدای بلند میخندم
آلیا با حرص میگه:خوبه خودت هم می
دونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی
بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله… به پررو گفتی زکی
با خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارن
با ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر… باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریم(😐💔😂😂)
من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: آلی
آلی: مرگ… این چه وضع صدا کردنه… همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم اینور آب
-دروغگو… خودت از خدات بود بری
آلی با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت… من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهای روحی و روانی ای بود که تو بهم میدادی… نینو وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه مرینت چاره ای برام نذاشته بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم(کلا آلیا ها خل تشریف دارن😂)
-برو بابا… من اصلا انگشتم به تو میخورد؟
آلیا با جدیت میگه: پس اون عمه ی من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه ای نثار من میکرد و میگفت آلی نفس نکش دی اکسید کربن تولید میکنی… آلی نخند مگس میره تو حلقت.. آقا الی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشن
همونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ای
با لحن با مزه ای میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن…اصلا خبر داری هنوز پهلوی من کبوده… هر وقت این کبودیا از بین میره میام فرانسه دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم… نینو گفته اینبار که مرینت کتکت زد میریم ازش شکایت میکنیم حداقل یه دیه ای چیزی ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشه
دوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده… از این به بعد هر وقت گشنمون شد باید بریم یه خورده هوا بخوریم
از بس خندیدم اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده
با خنده میگم: بسه دیگه آلیا… دلم درد گرفت
آلی با خونسردی میگه: برو یه قرص دل درد بخور خوب میشه
بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم… مثلا بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن اصلا بلد نیستی با بزرگتر خودت حرف بزنی
با لبخند میگم: کوفت… خوبه فقط دو ماه بزرگتری
با حرص میگه: دو ماه کمه… من ۶۰ روز از تو زودتر به دنیا اومدم
مسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارم
با خونسردی میگم: درسته ۶۰ روز زودتر به دنیا اومدی ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومدی
با داد میگه:مرینننننت
با لحن حرص درآری میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟
_ اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم… اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازی کنی… میترسم مثله خودت بی ادب بار بیاد…
بعد با غرغر میگه: دختره ی بی ادبه بی خاصیته بی تربیت
ریز ریز میخندم
آلی: آره بخند… حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسم
یهو لحنش جدی میشه و میگه: راستی مرینت؟
از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟
با غصه میگه: خیلی نگرانم
ته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟
آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندی کنندو ازمون پول بگیرن… بعد اگه من و نینو و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟
با داد میگم: آلی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی………(خره🤣)
اصلا نمیدونم چی بگم… تو ادامه ی جملم میمونم
که آلی خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم… لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازی… بنده خیلی خیلی گلم
با داد میگم: خلی
آلیا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیص بدی؟
با حرص میگم: آلی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم باید برای مهمونی آماده شم؟
الیا: چـیییییی
-چته دیوونه
آلیا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی… ایول دارم بهت امیدوار میشم
لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها… اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
آلیا با نگرانی میگه: مرینت مگه قر……….
یهو صدای نینو میاد
نینو: آلی داری با کی حرف میزنی؟
آلیا: مرینت یه لحظه گوشی
_راحت باش
آلیا: با مرینت
نینو: سلام من رو به خواهری خودم برسون
لحن نینو با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندی رو لبم میشینه
از وقتی آلی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوری حرف میزنه… البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الان این مهربونی بیشتر شده… بعضی وقتا حس میکنم از روی دلسوزی یا ترحمه… ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست واسم دل بسوزونی… با صدای آلیا به خودم میام
آلیا: مرینت خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه
-دختره ی خل و چل اینقدر
شوهرت رو اذیت نکن… طلاقت میده ها
آلیا با صدای بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره… اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم که خودش به غلط کردن بیفته
صدای خنده ی نینو رو میشنوم… خودمم خندم میگیره
وقتی خنده هامون تموم میشه آلیا جدی میشه و میگی: مسخره بازی بسه… بگو موضوع مهمونی چیه؟
دیگه صدایی از نینو نمیشنوم… با خودم میگم شاید رفته… اگه نینو اونجا باشه یه خورده معذب میشم (آخه نینو هم معذب شدن داره😐) اما روم نمیشه از آلی چیزی بپرسم
-خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیه
الی: مرینننت
آهی میکشمو میگم: داد نزن میگم… نامزدی بلژولست
لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ی لوس و ننر رو میگی؟
-آلیا
آلیا: چیه… مگه دروغ میگم… اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه… واقعا براش متاسفم
با آلیا موافقم اما چی میتونم بگم… آلیا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدی بلژولست که باشه
-دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدی بلژولست
با داد میگه: چــــــی؟
-آلی آروم باش
صدای نینو رو میشنوم که با نگرانی میگه: آلیا چی شده؟
پس نینو هنوز هم اونجاست
آلیا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم
بعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدیه اون دختره ی خل و چل
-آلیا من………
میپره وسط حرفمو میگه: آلیا بمیره از دست تو خلاص شه… دختر آخه میخوای بری اونجا چه غلطی کنی… که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی
-آلیا میذاری حرف بزنم یا نه؟
با خشم میگه: چی داری بگی؟… بنال… بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
-من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
آلیا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
آلیا: ایکاش الان پیشت بودم
با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
آلیا: زنگ زده بودم که بگم… برنامه مون جلو افتاده… نینو همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم… که با این حرفت حالم گرفته شد
با خوشحالی میگم: آلیا راست میگی؟
با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره… لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
-خیلی خوشحالم… فقط ساعت چند فرودگاه باشم
آلیا: لازم نیست تو فرودگاه بیای… بهتره یکسره بیای خونه ی من و نینو… مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن… آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه… فرودگاه میام
آلیا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت ۴ خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
آلیا: مرینت هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟
با ناراحتی میگم: من که از خدامه… اما خودت بگو چه طوری؟
آلی: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده… مارگارت مرده درست… اما تو هنوز زنده ای… مگه تو دخترشون نیستی… حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند… هر روز خردت میکنند… احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
-خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست… من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم… دیگه خسته شدم… چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد… وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم… در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم… اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم(یاحی یاحی یاح)… این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره
حرفی نمیزنه
نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست… ولی حداقل هنوز درست کار میکنه… ساعت هشته… وقتی میبینم آلیا حرفی نمیزنه میگم
آلیی من باید برم آماده شم
با ناراحتی میگه: من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتک خوردن می ارزید
حتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفته
زیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنم
بعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که مارک اول پوست سرمو میکنه… بعد یه لباس درست و حسابی تنم میکنه… بعد هم به زور من رو میبره
آلیا: مارک دنبالت میاد؟
-اوهوم
آلی: مرینت
حس میکنم آلیا میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه
-آلی راحت باش
آلی: مرینت نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی
با تعجب میگم: چی؟
آلی: آدرین و خونوادش
سعی میکنم با شنیدن اسم آدرین خونسرد باشم… ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
به سختی میگم: چه ربطی داره؟
آلیا: آدرین و خونوادش از فامیلهای دورتون هستن… درسته تو مهمونیهای ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردن
آه از نهادم بلند میشه… اصلا یادم نبود… حق با آلیاس… مطمئنم امشب همگیشون هستن…مامان امیلی مادر آدرین… بابا گابریل پدر آدرین… دنیزآریان برادر آدرین… آدرینا خواهر آدرین… و بدتر از همه آدرین و نامزدش
ته دلم خالی میشه
اشک تو چشمام جمع میشه… اصلا تحمل این یکی رو ندارم… ایکاش میشد امشب خونه بمونم
آلیا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: مرینت حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم آلی… خوبم
آلی با دلسوزی میگه: مرینت مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوت
تو صداش دلسوزی و ترحم موج میزنه
دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنه
حرفو عوض میکنمو میگم: الی آخر هفته منتظرت هستم… بهتره دیگه برم آماده بشم… ساعت نه مارک میاد دنبالم
الیا: مرینت میدونم سخته
لحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی… ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی… ممنون که دوستم موندی… مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتی
آلیا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه ای مثله تو
آلیا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه های آخر خوشحالم کنه اما نمیدونه من دل مرده تر از این حرفا هستم
-چی بگم بهت… فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیست
الیا: یعنی الان نشستی توی تاریکی… حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا… همینجوری که کور…..
-آلییی
خندم میگیره… مثله که قصد قطع کردن نداره
بی توجه به داد من میگه: راستی مرینت؟
-هان؟ زودتر بگو باید آماده شم
الیا: هان چیه بی تربیت… باید بگی بله؟
-الی
الیا: یه جور عجله به خرج میدی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت میری
-حوصله ی داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیست
آلیا: واقعا نمیدونم چی بگم؟
-لازم نیست چیزی بگی… اون حرفتو بزن… بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم
الیا: وای باز داشت یادم میرفتا…. لوکا داره باهامون برمیگرده(😂 لوکا داداش آلیاست بچش نیس ها😂😂)
لبخندی رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبه
الیا: آره… نینو راضیش کرده… قرار شده تو فرانسه با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند
لوکا برادر آلیاست… هر چند شناخت زیادی ازش ندارم…. من و الیا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار لوکارو رو که برای سر زدن به خونوادش به فرانسه اومده بود دیدم… توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه… اینطور که شنیدم به بهونه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد… حتی کارای نینو و الیا رو هم خودش جور کرد
با مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم عزیزم
آلیا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره
-باشه گلم… حتما
از آلیا خداحافظی میکنم…تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارم
چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم
زیرلب زمزمه میکنم:مرینت تو میتونی… مطمئنم که مثله همیشه میتونی
چشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم… جعبه رو باز میکنم… لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم… بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم… اون لباس رو میپوشم… موهام رو پشت سرم ساده میبندم… شال همرنگ لباس رو روی سرم میندازم… به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب میکنم…مانتو رو روی لباسم میپوشم… آرایش مختصری میکنمو کیفمو از روی میز برمیدارم(پ ماسکت کو هان😐 بدم وزارت بهداشت بیان ببرنت)… وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم… میخوام برم توی حیاط منتظر مارک بشم که در سالن باز میشه و مارک وارد میشه… با تعجب نگاش میکنم… هنوز که ۹ نشده… نگاهی به ساعت توی سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هست
مارک که سرش پایینه متوجه ی من نمیشه… همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره…
با صدای سلام من به خودش میاد
همین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردی؟
با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدی سریع بریم
انگار از جواب من قانع شده چون سری تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم
زیر لب باشه ای میگمو به سمت مبل میرم… مارک هم به سمت اتاقش میره… روی یکی از مبلا میشینمو منتظر مارک میشم… اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم مارک بهترین گزینه برای منه… مارک عاشق مامان و باباست… تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره… فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاری میکنه… حتی یادمه اون روزای اول پا به پای آدرین برای اثبات بی گناهی من پیش میرفت… اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد… هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد… مارک در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه در مورد من بد نمیگه… فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صدای بقیه نفرت موج میزنه و همین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند مارک هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه… با صدای مارک به خودم میام… نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن واستاده
مارک: بلند شو… باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه… من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
مارک زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه… ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه… من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم… هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره… هیچکدوم حرفی نمیزنیم… از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم… این وقت شب اکثر آدما سواره هستن… پیاده روها تقریبا خلوتن… نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به مارک نگاه میکنم… انگار متوجه سنگینی نگاه من شده… اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
-هیچی
با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن… خوشم نمیاد
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی… پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به مارک مراجعه میکردم… قبل از برادر برام یه دوست خوب بود… امشب دلم هوای اون مارک مهربون رو کرده…
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
-چشم داداش
مارک: خوبه… با این حال دوست دارم این رو یاد آوری کنم تا یادت نره هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی
بعد با یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای… ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن…
با تعجب نگاش میکنم… وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم آدرین و نامزدش هستن… با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن…
سعی میکنم خونسرد باشم… با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاک میشه و دوباره اخم رو مهمون صورتش میکنه… درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم… با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم… با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه… خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه… پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار……
مارک با بی حوصلگی میگه: پیاده شو… عمو با بابابزرگ حرف زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم… ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن… بعد از پیاده شدن من مارک هم پیاده میشه… یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم… دوست ندارم تنها وارد باغ بشم… با اینکه مارک کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه… هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم مارک هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره
———–
مارک به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه… پشت سرش حرکت میکنم… ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه… اما چهره ام خونسرده خونسرده… بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم… در خونه باغ بازه… به نزدیکای در رسیدیم که مارک به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم… اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار… با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه… وارد خونه باغ میشیم… تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن… بعضیاشون برای مارک سری تکون میدن… آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند… نه لبخندی به لب دارم… نه اخمی به چهره… عادیه عادیم… دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر مارک حرکت میکنم… وارد سالن میشیم… پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن… مارک به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه… آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد… بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام مرینت ندارم… ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم… چشمم به یه مبل یه نفره میفته… با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم… خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست…یه خورده تاریکه… بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه… نگاهی به اطراف میندازم… افراد زیادی این طرف نیستن… تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته… چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن…. اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی آدرین هنوز نیومدن
زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش
از یه طرف دوست ندارم بیان… از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟
حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم… سرمو بلند میکنم… پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین
اخمام تو هم میره… خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم… نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم
لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟
با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم
بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه… خونواده ی آدرین وارد میشن… ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره
پسر با خونسردی میگه: من ه………..
هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم… اصلا نمیشنوم چی داره میگه… همه ی حواسم به در سالنه… بالاخره وارد شد… مثله همیشه محکم و با اقتدار… شونه به شونه ی دختری… نا آشنا… اخمام تو هم میره… اما نه احساس میکنم میشناسمش… بدون اینکه متوجه حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن… دختر دستشو دور بازوی آدرین حلقه کرده و مستانه میخنده… با صدای یکی از خدمه به خودم میام
خدمتکار: خانم
گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال
تازه متوجه آب پرتقالی که تو دستشه میشم
لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم
سری تکون میده و از من دور میشه… نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست
برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد آدرینه… عجیب برام آشناست… فقط نمیدونم کجا دیدمش
بلژول که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه… با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام
با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام… مبارکت باشه
حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم
لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون… راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟
با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم
بلژول رو مبل کناری من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظری بدی
– نظر خاصی ندارم
بلژول با حرص میگه: حسودیت میشه؟
با پوزخند میگم: به چی؟… به رفتارای بچه گونه ی تو… من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظری در موردش بدم این کجاش نشون دهنده ی حسادته
با اخم میگه: یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی
پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی… خونواده ی شوهرت میگن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره
بلژول: هنوز هم مغروری… ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبری
نگاه تمسخرآمیزی بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی
چشمام به نامزد بلژول میفته… داره به طرف ما میاد… قیافه ی معمولی داره… ولی اینجور که معلومه از خونواده ی پولداری هست… آدم بدی به نظر نمیرسه…
بلژول میخواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه
پسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانم
به احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام… بهتون تبریک میگم
لبخندی میزنه و میگه: ممنونم
بعد برمیگرده سمت بلژول میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟
بلژول دستشو دور بازوی پسره میندازه و میگه: دختر خالم… مرینت
پسر: من هم مکسی هستم خودتون که میدونید نامزد بلژول
لبخندی میزنمو سری تکون میدم
پسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهمونای دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیم
بلژول: یه لحظه مکسب جان… قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر مرینت رو هم بپرسیم؟
نامزدش لبخندی میزنه و میگه: حق با توهه گلم
با تعجب نگاشون میکنم که بلژول ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدی… من و مکسی و زویی(#کمپین_تخریب_زویی😐کلا با زویی مشکل دارم) و آدرین تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه مرینت؟ البته نظر بابابزرگ بود…
آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندی میزنمو به سختی میگم: عالیه… چی از این بهتر
بلژول با چشمهای گرد شده بهم نگاه میکنه… از این همه بی تفاوتی من در تعجبه… نمیدونه که به زور سرپا موندم
خدا رو شکر مکسی میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم… میدونم دخترخالت رو خیلی دوستش داری اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم
از این حرف مکسی پوزخندی رو لبام میشینه
با تمسخر میگم: بلژول جان راحت باش… من میدونم خیلی بهم لطف داری اما بهتره یه خورده به مهمونای دیگه هم برسی
بلژول با خشم نگام میکنه
مکسی با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین
-ممنون… شما برید من هم بعدا میام
مکسی سری تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه…
مکسی خطاب به بلژول میگه: بریم خانمی
بلژول چیزی نمیگه… هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم… شونه به شونه ی نامزدش از من دور میشه.. با رفتن بلژول نفس آسوده ای میکشمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه(عرررر🤧🤧😢)
یاد حرف بلژول میفتم…« من و مکسی و زویی و آدرین تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم»… زویی… اسمش هم برام آشناست… خدایا کجا دیدمش… مطمئنم از بچه های فامیل نیست… زویی.. زویی.. اسمشو کوتاه کرده… مطمئنم میشناسمش… هم اسمش برام آشناست… هم چهرش… هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد… نگامو تو سالن میچرخونم… بالاخره پیداشون میکنم… رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن… ادرین با جدیت رو مبل نشسته ولی کاگی مدام با آدرینا حرف میزنه و میخنده…
صدای یکی از زنهای غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشید
یکی از زنهای فامیل میگه: آره… بیچاره آدرین
لبخند تلخی رو لبم میشینه… بعد میگن چه جوری یه حرف بین فامیل میپیچه
زن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟
زن فامیل: همه فامیل طردش کردن… امشب تو همین مهمونی هست
زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده… خاک بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدی باز چشم به نامزد خواهرش داشت(تو یکی ببند😐😐😐😐)
زن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشه(نیست نامزداتون خیلی اتیقست)
زن غریبه: مطمئن باش پسرای فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرن
زن فامیل: حق با توهه… خیالم از جانب آدرین هم راحت شد… همیشه دلم براش میسوخت… طفلکی خیلی سختی کشید(اون سختی کشیدههه 😒)
زن غریبه: من مطمئنم زویی خوشبختش میکنه
زن فامیل: زویی دختر خیلی خوبیه… من هم باهات موافقم… بیا بریم توی جمع… راستی در مورد مرینت به کسی چیزی نگو… آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقب دختر و پسرت باشی… که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنند
زن غریبه: دستت درد نکنه… خوب شد بهم گفتی…
همینجور که حرف میزنند از من دور میشن… خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرض دید دیگران نیستم… اینقدر از این حرفا شنیدم دیگه برام عادی شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم و غصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم
دوباره چشمم به آدرین و نامزدش میفته… یاد حرف اون زن میفتم…« من مطمئنم زویی خوشبختش میکنه»… زویی…
اسمش عجیب آشناهه… خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره… لابد فقط چند بار دیدمش… ولی کجا…
زیر لب زمزمه میکنم: زوییی...زو..
جرقه ای تو ذهنم زده میشه
«عجب اسم مسخره ای»…«مرینت خفه شو… میشنوه»… «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن»…« به نظر من که اسم قشنگیه»..«زویی هم شد اسم؟… حالا زویی یه چیزی ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه»… «وای وای وای مرینت اینجوری نگو… به خدا میشنوه آبروریزی میشه»…« فکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو گذاشتن زویی اسم اون یکی رو گذاشتن رویی… حالا زویی یه چیزی اما رویی خیلی ضایع است… مثلا فکر کن بابا میخواد پسره رو صدا کنه میگه… رویی رویی بابایی، رویی باباجون کجایی بیا ببینم… اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوست دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟… خداییش پسره رو چی صدا میکنی؟»…«مرینننت»…« میتونی بگی روییم اما نه زیادی خزه… رویی جون چطوره؟….نه نه لابد باید بگی آقا رویی…. هوم رویی آقا هم بد نیستا البته میشه به رویی خان هم فکر کرد… در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم… یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا… وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره… البته میتونی بهش بگی عشق من»… «مگه چشه… به نظر من هم اسم دوستم هم اسم برادرش قشنگن(یکی دهن اینو ببنده:|||)… تو هم بهتره بری به همون آدرین جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی… من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار… حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره»…« برو بابا… اولا که چشم نیست و گوشه… دوما تو که سلیقه نداری… و از همه مهتمر من آدرینمو با هیچکس تو دنیا عوض نمیکنم…اسم فقط آدرین… تکه به خدا… مرینت و آدرین… خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان(خیلییی🤧🤧😍)… تو هم بهتره یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشه »…«نه بابا»…
زیر لب زمزمه میکنم: کاگامی
همه چیز یاد اومد… دوست کاگامی بود…. البته نه از نوع صمیمیش… مطمئنم خودشه… برادرش هم به کاگامی پیشنهاد دوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم کاگامی پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده… از جزئیات زندگی کاگامی خبر ندارم… اون روزای آخری که هنوز رابطه ام با کاگامی خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم…یه روز زویی کاگامی رو به تولدش دعوت میکنه… اون موقع دختر شری بودم… دقیقا مثله آلیا… البته یه خورده بیشتر از آلیا… کاگامی همیشه از دست من و آلی حرص میخوردو ما بهش میخندیدیم… اون روز من هم به زور همراه کاگامی به مهمونی رفتم… کاگامیمیگفت اگه ببرمت آبروریزی میکنی ولی گوش من بدهکار نبود…اونقدر اصرار کردم که من رو هم با خودش برد… اون روز اون قدر زویی و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم کاگامی باهام قهر کرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به آدرین در مورد زویی چیزی نگفته بودم… اون روز فقط بهش گفته بودم به تولد یکی از دوستای کاگامی میرم… البته ممکنه از طریق آدرینا با زویی آشنا شده باشه… از اونجایی که کاگامی و آدرینا با هم دوستی نزدیکی دارن پس صد در صد ادرینا دوستای کاگامی رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید زویی نامزد آدرین بشه…
زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه زویی یا یه نفر دیگه
یاد کاگامی میفتم دلم عجیب براش تنگ شده… خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده
نگام به سمت مبلی کشیده میشه که آدرین و زویی اونجا نشسته بودن… اما الان اونجا کسی نیست… سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم
دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم… نه آدرین… نه زویی… نه کاگامی… نه حتی خودم
صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم........
________________________________________________________
****************************
ببخشید نظرات پارت قبل رو تایید نکرده بودم
میرم تایید میکنم
برا بعدی ۹ تا🤩