💔نگاه دوباره🌕پارت۷

صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم… هر لحظه بهم نزدیک تر میشه… صدای قدمهاش بی نهایت آشناست… الان دیگه کنارم رسیده… سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه…آدرین

با مسخرگی لبخندی میزنه و میگه: به به خانم دوپنچنگ بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم

همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه… شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم اما از اونجایی که آدرین و خونوادم هنوز برام عزیزن وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدی بهم دست میده

آدرین: قبلنا مودب تر بودی یه سلامی میکردی

زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم

آدرین با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی… امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی

با خونسردی سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین

نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم(😐👡آدرین دمپایی جدید خریدن ها و قتی پرتش میکنی مستقیم میخره تو ملاج طرف)

یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟

-امیدوارم

صدای زویی رو میشنوم

زویی: آدرین… عزیزم کجایی؟

آدرین: بیا اینجا گلم

بعد با پوزخند ادامه میده گفتم یه خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم

زویی با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟

آدرین: معلومه که نه عشق من(😐👡💣)

آدرین هیچوقت چنین آدمی نبود که توی جمع اینجوری حرف بزنه… صد در صد میخواد حرص من رو در بیاره

زویی کنار آدرین میشینه سرش رو روی شونه ی آدرین میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟

مطمئنم من رو شناخته… اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد… اون روز توی تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم… نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد از اون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام زویی رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش… الان همون شخص جلوم واستاده و از آدرین میخواد منو بهش معرفی کنه… مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی آدرینم هم میدونه دوست سابق کاگامی…

آدرین:مرینت… خواهر نامزد سابق آریان(همسر آینده جناب عالی)

سرشو از روی شونه های آدرین برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم… حتما روزای سختی رو گذروندین… با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگم

آدرین با تمسخر نگام میکنه

محاله موضوع من رو ندونه… فقط نمیدونم چرا داره حرف مارگارتو رو پیش میکشه… لحنم ناخودآگاه سرد میشه… با لحنی سرد میگم: ممنون

بی توجه به لحن سردم با لحن شادی میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم

منظورش رو از این مهربونیها درک نمیکنم… آخه کسی توی اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه… شنیدن این حرف با جوک برام هیچ فرقی نداره

وقتی با چشمای یخی تو چشمش زل میزنم و چیزی نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه…

آدرین تک سرفه ای میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید
زویی با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: وای آره… حتما بیا خیلی خوشحال میشم

به سردی میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میام

زویی با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی

بعد خطاب به آدرین میگه: مگه نه آدرین؟

آدرین با پوزخند میگه: آره گلم(بزنم تو دهن خودتو گلت😂)

میخوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه

نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم… با دیدن شماره آلیا لبخندی رو لبم میشینه… حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد

ببخشیدی میگم که زویی میگه: راحت باش عزیزم

زویی چیزی نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم

-سلام آقا الی

آلی: به به سلام بر دشمن درجه ی یک خودم

لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟

آلیا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟

-نه بابا… هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه

آلیا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی

پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟

با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی… خودم بزرگت کردم

-من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی

به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای آلیا گوش میدم… حواسم میره پیش آدرین و زویی

آلیا: دلیلش روشنه عزیزم… تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی… بگو اوضاع در چه حاله؟

آدرین خم شده و یه چیزی نزدیک گوش زویی میگه… زویی هم با ناز لبخندی میزنه

-نامزدش رو دیدم

با ناراحتی میگه: آشناست؟

-هم آره هم نه

آدرین بوسه ای به گردن زویی میزنه و بعد دستاشو روی شونه های لخت زویی رو میذاره(بچه نشسته ها😐👡)… زویی میخنده و چیزی بهش میگه که باعث میشه آدرین هم بخنده… هیچوقت آدرین رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندی میزد… یعنی واقعا عاشق زویی شده… یعنی از اول هم عاشقم نبود…. دلم عجیب میگیره

آلیا: کیه؟

-زویی

آلیا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد

– حق داری خود من هم اول نشناختمش… یادته روزای آخر دوستیم با کاگامی به تولد یکی از دوستاش رفته بودم…

آلیا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟

آدرین خم میشه و بوسه ای به شونه های لخت  زویی میزنه…چشمام


و میبندمو نگامو ازشون میگیرم… تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم

به سختی جواب میدم: آره

آلیا: خوب… که چی؟

نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد آدرینه

با داد میگه: نه بابا… اونا همدیگه رو از کجا میشناسن

-چه میدونم… اصلا مگه فرقی هم میکنه… دو ماه دیگه عروسیشونه

آلیا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟

-اوهوم

آلیا: مرینت تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزی میرسه؟

-آلی برام مهم نیست… اگه الان اینجا بودی و قیافه ی خونسردمو میدیدی خودت به حرفم میرسیدی

آلی با لحنی بغض آلود میگه: همه رو توی دلت میریزی و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدی… تو اون چند باری که اومدم فرانسه متوجه ی همه چیز شدم

_آلی اگه زنگ زدی این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن… پولت هم بیخودی حروم نکن

آلیا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو برای تو حروم کنم اینا پولای نینوعه

لبخندی میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که الیا رو دارم… به خاطر دل من حاضره هر کار کنه… حتی خنده های زورکی…. ممنونم آلی… الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم… ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت

– از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنی

آلیا: مگه خل و چلم

-اون رو که آره ول…….

آلیا میپره وسط حرفمو میگه: مریننننت باز به من توهین کردی… میام میزنمتا

خندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا… نه خداییش اگه میتونی همین الان بیا

آلیا با حرص میگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداری که بخوام پاهای نازنینمو به خاطرت خسته کنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام فرانسه… نه بابا همه ی حسابامو میذارم ۵ شنبه تا یه دفعه ای باهات تسویه میکنم

-نگــــــو

آلیا: به کوری چشم تو هم شده میگم

-به جای این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو

پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزی میکنه

چشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چــی؟

آلیا: با نینو شطرنج بازی کردم… با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزی کنه… تازه باید غذایی رو بپزه که اون طرف دوست داره

با تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزی سرت نمیشد

آلیا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشد

با صدای بلند میگم: باز سر نینو رو کلاه گذاشتی؟

یکی دو نفری که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند… زیر لبی ببخشیدی میگم… که اونا نگاشون رو از من میگیرنو و دوباره به حرفای خودشون میرسن…

آلیا: باشه به بزرگواری خودم میبخشم(آلیا چقدر منه خیلی موده😂)

با حرص میگم: کی با تو بود؟

آلیا با خونسردی میگه: خوب معلومه تو

-حالا نینو چی داره درست میکنه؟

با افتخار میگه: قرمه سبزی

با تعجب میگم: مگه بلده

آلیا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره… قرار شده تا غذای مورد علاقه ی من رو درست نکرده پاشو از آشپزخونه بیرون نذاشته

خندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟

آلیا: سرور شما آلیا

-منظورت همون کلفت شما بود دیگه

آلی: نه بابا… اون که شغل خودته… راستی تو فکر یه نقشه ی جدیدم

-دیگه میخوای چه آتیشی بسوزونی؟

آلیا: میخوام یه دست دیگه با نینو شطرنج بازی کنمو این بار رخت و لباسای کثیف رو هم بهش واگذار کنم

-دیوونه… مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟

آلیا: چی میگی بابا… ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم

-پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟

آلیا: نکنه واقعا فکر کردی پولای نینو رو حروم تو میکنم؟

با تعجب میگم: پس چی؟

آلیا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیره

میخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟

-دیگه چیه؟

آلیا: از نینو یه عکسای توپی گرفتم… اومدم فرانسه حتما نشونت میدم

آلی باز داری یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزون

آلی: بالاخره عکسای سرآشپز نینو دیدن داره… میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم

-دیوونه… همیشه فکر میکنم حتما نینو تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توی مصیبت رو تو دامنش انداخته

آلیا با صدای بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟

-پس نه… فکر کردی باهات شوخی دارم؟

الیا: من هم میخوام ببینم

-چی چی رو

آلیا: دامن نینو رو… چطور تو نینو رو با دامن دیدی ولی من ندیدم… امشب باید مجبورش کنم یکی از دامنای من رو بپوشه

با تصور نینو اون هم توی دامنای آلیا پخی میزنم زیر خنده که آلیا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟

-آلی به خدا زشته

آلیا: اون که مادرزادی زشت بود(جرررر🤣🤣)

-چی واسه ی خودت میگی؟

آلیا: مگه نینو رو نمیگی؟

با حرص میگم: رفتاراتو میگم

آلیا: برو بابا… کجاش زشته تازه چند تا عکس از نینو در ژست ههای مختلف میگیرم… فکر کن هم با دامن کوتاه هم با دامن بلند

همینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدی… هیچ امیدی بهت نیست

آلیا: عزیزم تو چیزایی از من میخوای که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوری میخوای دوباره آدم بشم

-اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو… من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسم

آلیا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم… راستی تا میتونی غذا بخور… فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاها گیرت بیاد

-اشتباه میکنی… آخر هفته که اومدم خونه ی شما از این غذاها دوباره گیرم میاد

الیا با داد میگه: حرفشم نزن… بینم دست خالی اومدی کشتمت… غذاتو با خودت میاری… شنیدی؟

-چی واسه خودت میگی… نکنه فکر کردی من واسه دیدن تو دارم میام… من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهای تویه

آلیا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی… چون از این خبرا نیست… راستی اگه میخوای بیای گل و شیرینی یادت نره

-مگه میخوام بیام خواستگاری؟

آبیا با حرص میگه: نکنه میخوای دست خالی به دیدنم بیای؟

-من خودم گلم… دیگه چه احتیاجی به گل داری؟

آلیا: توی آفتاب پرست گلی… برو بابا… از اینجور شوخیا نکن… با قلب اون گلای خوشگل هم بازی نکن… یهو میبینی همه ی گلای دنیا با این حرفت پرپر شدن… بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدی؟

-برو بچه… من نظرم عوض شد… اصلا نمیام

با ذوق میگه: واقعا… چه خوب… مهمون کمتر زندگی بهتر

-آلی مکالممون خیلی طولانی شد… بهتره قطع کنم

آلیا جدی میشه و میگه: باشه عزیزم… فقط به هیچ چیز فکر نکن

-خیالت راحت

از آلیا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم… اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم… همون لباس رو هم بیخود پوشیدم… اونقدر با آلی حرف زدم که متوجه گذر زمان نشدم… مثله اینکه شام دارن میدن… خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره… بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز میرمو یه خورده سالاد واسه خودم میکشم… بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ی سالن برمیگردم… از همون فاصله آدرین و زویی رو میبینم… متاسفانه هنوز آدرین و زویی همونجا نشستن… با دیدن اونا اخمام تو هم میره… تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب میکنم… با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوی آدرین بشینمو به دلبری های زویی نگاه کنم… روی یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم… از بس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده… دیگه نمیتونم غذاهای سنگین بخورم… مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم… یه خورده غذای سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره

————-

آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم… کسی حواسش به من نیست… هر چند اینجوری راحت ترم… با چشمام دنبال مامان و بابا میگردم… مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه… ولی خبری از بابام نیست… همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به آدرین میفته که به زویی توجهی نداره و به من خیره شده… وقتی متوجه ی نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه… متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه آدرین فکر میکنم… همینجور که توی فکر هستم متوجه ی نشستن کسی روی صندلی کناریم میشم… سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره… حوصله ی یه ماجرای دوباره رو ندارم… با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم

پسر: سلام خانمی

سری به نشونه ی سلام تکون میدمو چیزی نمیگم

پسر: موش زبونت رو خورده خانم خانما

جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم… از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم… همه جای سالن تقریبا شلوغه… فقط اون قسمتی که آدرین و زویی نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم… مسیر باغ رو در پیش میگیرم… خونه ی بابابزرگم رو خیلی دوست دارم… دلتنگ باغش هستم… امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم… از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم… همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برای خودم شعر میخونم… به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرم

مرا صد بار از خود برانی دوستت دارم

به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم

چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردن

مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم

وقتی به باغ میرسم… دهنم باز میمونه… با دیدن باغ نفسم میگیره… باغش فوق العاده شده… دست باغبونش درد نکنه… بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روی خودم میبینم… زمزمه وار میگم: فوق العادست

همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهای ظریف گلهای رز رو لمس کنه و عطر گلها رو با لذت استشمام کنه… چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیه
پسر: موافقم

با شنیدن صدای پسری چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم… نگاهی به پسره میندازم… همون پسره ی داخل سالنه

اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟

نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردی؟

با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره… با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟

بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم… صدای تند قدماشو پشت سرم میشنوم… بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه… دستم رو میکشه و میگه: کجا؟

با اخم میگم: چی از جونم میخوای؟

با لبخند میگه: باور کن هیچی

با پوزخند میگم: باشه باور کردم… حالا دستمو ول کن که برم

پسر: باور کن کاریت ندارم… فقط ازت خوشم اومده

پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی… همه چیز به ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره… پس بهتره بری سراغ زندگیت

میخوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده

بدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوی خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه

چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی

تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم میرسه
آدرین با داد میگه: چیکار میکنی؟

پسره بازومو ول میکنی و با خونسردی میگه: داشتم با این خانم حرف میزدم

به عقب برمیگردم که میبینم آدرین با چشمهای سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادی بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟

از این همه عصبانیت آدرین تعجب میکنم… با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره… با این فکر ضربان قلبم بالا میره

رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟

هنوز تو فکر عکس العمل آدرینم که با حرف بعدیش انگار همه ی دنیا روی سرم خراب میشه

آدرین: تو فکر کن برادرشم(اروا عمت😃)

پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدی نداشتم

آدرین با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ی همین داشتی بازوشو میکندی

پسره میخواد چیزی بگه که آدرین با داد میگه: از جلوی چشمام گم شو تا ناقصت نکردم

پسره از ترس دو تا پا داره چند تای دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و آدرین دور میشه… هنوز به اون مسیری که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد آدرین به خودم میام

سروش : هنوز آدم نشدی؟

با تعجب نگاش میکنم… معنی حرفاش رو نمیفهمم

وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی… برادر من رو بدبخت کردی… من رو داغون کردی.. خونوادت رو عزادار کردی ولی هنوز همونی هستی که بودی

چشمام دوباره غمگین میشن

با ناراحتی میگم: آدرین خودت که دیدی به زور…….

با عصبانیت میگه: آره دیدم… امشب خیلی چیزا رو دیدم… تلفنی با الی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی… بعدش با ادا و مسخره بازی برای خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوری… بعدترش هم یه پسره ی غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد… و در آخر هم از جات بلند میشی و تنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی(وات چه داستان زیبایی😑)

میخوام چیزی بگم که میگه: اینجوری نمیشه خونوادت زیادی بهت آزادی میدن… امشب بای………

با ناراحتی میگم: آدرین چرا چرت و پرت میگی؟

با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توی هرزه

کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادی بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام… یه هرزه ی به تمام معنا… ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟… تو چه کاره ی منی؟… هان؟.. تو چیه من میشی؟… مادرمی؟… پدرمی؟.. نامزدمی؟… شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟… مگه نمیگی از من متنفری پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت… واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش… دلت واسه کی میسوزه… مطمئننا واسه ی من که نیست… برای آبروی پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه برای خونوادم آبرویی نداشتم…

آدرین با دهن باز نگام میکنی

با داد میگم: اصلا میدونی چیه… من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم… من زندگی تو رو نابود کردم.. من آریان رو آواره ی شهر غربت کردم… من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم…

از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صدای گرفته میگم راحت شدی… حالا راحت شدی که اعتراف کردم خوب حالا برو زندگیتو کن… حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز… اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت…

از اول هم چشمم دنبال آریان بود… پس دیگه دور و بر من نچرخ

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم… عقده ی این مدت توی دلم بود… خیلی سخته کاری نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنند… تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم… نگاهی به آدرین میندازم… قیافش خیلی ترسناک شده… تا به امروز اینجوری ندیده بودمش…

————–

یه خورده ازش میترسم… با اینکه چیزی واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه… به خودم دلداری میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خرد کنه ولی لااقل سبک شدم… خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد… در هر صورت که من رو گناهکار میدونه… پس چه فرقی میکنه من چی بگم… برای یه بار هم که شده دوست دارم آدرین از دستم حرص بخوره مگه چی میشه… مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟…. مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟… مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟… دیگه بریدم… این همه سال به امید آدرین نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه… دیگه ظرفیتم پر شده… بعد از این همه سال توسری خوردن باز هم به هیچی نرسیدم…

نگام هنوز هم به آدرینه… دستاش رو مشت کرده… از شدت عصبانیت میلرزه… از لای دندونای کلید شده میگه: که من رو واسه ی داداشم میخواستی

با فریاد میگه: آره؟

با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن… آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رو از زبون من بشنوی… امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داری… میتونی مثله همه ی روزای گذشته فکر کنی دوستت نداشتم…

بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوی من وایمیستی همه ی غرور من رو به بازی میگیری

با داد میگه: به جای عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟

یه قدم به سمتم برمیداره… با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم

انگار تو حال خودش نیست…

خنده ای عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه

با ترس نگاش میکنم… میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم آدرین کار دستم بده… واقعا رفتاراش عجیب غریب شده… یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه… مچ دستمو میگیره… تو چهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نیست… تو چشماش برق عجیبی رو میبینم… پوزخندی بهم میزنه و میگه: چیه… ترسیدی؟… تا چند دقیقه ی پیش که خوب زبونت کار میکرد

نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته… اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درک کنم

سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردی عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده… امشب باهات خیلی کارا دارم

ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: آدرین ولم کن… یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیست

با این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده ای… برای من هم دیگه فرقی نمیکنه بقیه در موردم چه فکری کنند… دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدم بازی دادن آدرین چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی کامل میگه: امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی…

بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبره

با ترس میگم: آدرین داری چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کن

با همون خونسردی میگه:عجله نکن میفهمی… امشب میخوام همین کار رو کنم… امشب واسه همیشه همه چیز رو تمومش میکنم… ۵ سال نامزدم بودی یه بار هم بهت دست درازی نکردم… همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی… حق ندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم…

با داد میگه: یادته؟

با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردی؟…توی هرزه فقط قصدت بازی دادن من بود…معلوم نیست با چند نفر بودی و چه غلطا که نکردی؟

با غصه میگم: مثله همیشه داری اشتباه میکنی

با جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه آدرین رو بازی بده

انگار حرفامو نمیشنوه

-آدر…..

با داد میگه: بهتره خفه شی… خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد… چطور برای با بقیه بودن زود اکی میدی ولی به من که میرسه ناز میکنی

اشکام جاری میشنو با گریه میگم: آدرین به خدا همه ی حرفام دروغ بود

آدرین با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم

با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که ۵ سال به خوردم دادی و من احمق هم باور کردم

——————–

بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره…

همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکاوالتماسا خیلی خیلی واست کمه

هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم…. وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم… دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم…
آدرین هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه… بدجور ته دلم خالی شده… خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم… مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده… به شدت به دیوار برخورد میکنم که آدرین با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی… چون کسی صدات رو نمیشنوه…

از بس گریه کردم به هق هق افتادم

آدرین با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی… آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن

با هق هق میگم: آدرین خیلی پست….

هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما… اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری

با چشمای اشکیم بهش خیره میشم… این آدرین رو دوست ندارم… من دلم آدرین مهربون خودمو میخواد… آدرین من هیچوقت اینجوری دلم رو نمیشکنه

تو چشمام خیره شده… همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه… من هم غرق نگاهش میشم… هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم…

نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون آدرینی که مدام با حرفاش آزارم میده

نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟

با بغض میگم: چرا داشتی… خیلی زیاد

آدرین: مگه عاشقت نبودم؟

با لبخند تلخی میگم: چرا بودی… تا بی نهایت

آدرین: مگه دنیای من نبودی؟

با حسرت میگم: آره بودم… همه ی دنیات

آدرین: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟

با چشمای خیس میگم: آره آره آره…زندگیت در من خلاصه میشد… همه ی زندگیت در من خلاصه میشد

آدرین: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟

لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی

یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردی؟

با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره

با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم … آدرین واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی… فقط برای یه بار بهم اعتماد کن… آدرین به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم… اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم… اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی… اگه زندگی تو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی

آدرین با داد میگه: مرینت بس کن…

با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن…چرا عذابم میدی… آخه چرا اینقدر عذابم میدی… تا کی میخوای با این دروغات عذابم بدی… بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای مارگارت میرفتی

با یه دنیا غم بهش خیره میشم…. چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن… تو که حرفای زبونی من رو باور نداری… آخه لامصب حداقل از این چشمام بخون… چشمام که دیگه دروغ نمیگن

آدرین نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ی همه مون عذابه… مرینت ایکاش هیچوقت نمیدیدمت

با لحنی غمگین میگم: نگو آدرین… تو رو خدا اینجوری نگو… من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ی آرزوم اینه که توی اون هزار بار تنها همزادم تو باشی…. تنها همراهم تو باشی… تنها همسفر زندگیم تو باشی… تنها بهونه ی زندگیم تو باشی… تنها دلیل بودنم تو باشی… من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که………

با عصبانیت میگه: نقشه ی جدیدته… مثله همیشه میخوای با احساسات طرف بازی کنی تا به هدفت برسی… اما بذار یه چیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم… من امشب همه ی حقمو ازت میگیرم…

میخوام چیزی بگم که با داد آدرین که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداری؟ صدام تو گلوم خفه میشه…

آدرین به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته… صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگه ازت نمیگذرم… تموم اون سالها که محرمم بودی ازت گذشتم… به خاطر تو… به حرمت تو… به احترام عشقمون… اما امشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودی و در عین حال مال من نبودی امشب که مال من نیستی میخوام همه جسمت رو مال خودم کنم

ترس همه وجودمو پر میکنه

هیچوقت اینجور ندیده بودمش…حتی بعد از دیدن اون مدارک… حتی بعد از مرگ مارگارت… حتی بعد از جداییمون… اما امشب آدرین، آدرین همیشگی نیست…

خیلی بهم نزدیکه…

با ناله میگم:آدر…….

خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیـــــــس، هیچی نگو…

طوری خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ی هر حرکتی از من گرفته میشه… دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونه

دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد… بهتره خودت باهام راه بیای… امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت… مثله تویی که نابودم کردی و از دور با تمسخر نگام کردی

بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی… به خاطر همه ی اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودی

صورتم خیس خیسه… از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهای آدرین… فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون اینکه خودم بخوام

به هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد… یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم… گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت درمیارم

منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه… اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیده

آدرین: امشب وقتشه… متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسره بهشون بخوره… بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ی بعدی میرن … هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود… من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم

با هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنی

بخاطر کشمکش های من و آدرین شالم روی شونم افتاده…

بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره… موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی

اشکام لباساش رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه… بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم… انتقام خودم… انتقام آریان… انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن… انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شدو برادرم رو برای همیشه به عزای خودش نشوند

بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهای لختم اطرافم پخش بشه… ربان رو روی زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه… با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخوای با چشمهات افسونم کنی کاری باهام کردی که توی هر مهمونی ای که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند… محاله فریب این اشکا رو بخورم

با چشمای اشکی میگم: آدرین من……..میپره وسط حرفمو از بین دندونای کلید شدش میگه: دوست دارم با دستای خودم بکشمت… اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه… با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو برای نابود کردن یه زندگی واسه ی همیشه از دست میدی

بعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روی گودی گردنم میکشه… از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه… برای اولین بار از عشقم میترسم… اونم خیلی خیلی زیاد… همیشه آغوش آدرین امن ترین پناهگاه برای من بود اما امروز از خودش به کی پناه ببرم؟… قطره های درشت اشک دونه دونه از چشمام جاری میشن ولی آدرین بی توجه به اشکها و دل شکسته ی من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره…… ازش خیلی میترسم… ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده… حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه… با احساس لباش روی گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم… انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ی اینا یه نمایش باشه… یه نمایش مسخره… یه نمایش برای ترسوندن من… با ترس گردنم رو عقب میکشم…

صدای آروم آدرین رو میشنوم که با لحن بدی میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاری نکردم

با ترس میگم: آدرین تو رو خدا بس کن

بدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روی لبام میذاره … با خشونت با لبام بازی میکنه.. خبری از بوسه نیست… فقط لبام رو گاز میگیره… هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه… با دستام سعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست… وقتی تقلای زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو که تو چنگشه رها میکنه و به جای موهام دستام رو مهار میکنه… دو تا دستامو توی یه دستش میگیره و من رو از آغوشش خارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ی هیچگونه تقلایی رو بهم نده

همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده… چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روی لبام میذاره… اینبار با خشونت بیشتری کارش رو انجام میده… اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توی دهنم احساس میکنم… ولی باز هم دست بردار نیست… نفس کم آوردم… ولی هیچ جوری نمیتونم مخالفت کنم… همه ی راه های سرکشی رو بسته… احساس ضعف میکنم… حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهای خودم واستم… انگار آدرین هم متوجه ی ضعف من میشه… چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه… با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه… به شدت نفس نفس میزنم

با دیدن وضع من نیشخندی میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاری نکردم کم آوردی؟… هنوز که خیلی زوده

لبام بدجور درد میکنه… حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم… به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن

با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم

با التماس میگم: آدرین با من اینکارو نکن

با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه… بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه… کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه… ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره

شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه… دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش میکنه… هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست… تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست… تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس

نگاهی به اطراف میندازم… ته باغ هستیم… محاله کسی این اطراف بیاد… باید فرار کنم….تنها چاره همینه… به هر قیمتی که شده باید فرار کنم… حداقلش باید سعیم رو کنم… الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم… فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد… معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته

دستاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های مانتوم میاره… با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه… دستش هنوز به دکمه ی مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم… چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ی آخرمچ دستم رو میگیره… خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم… همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه… همه چی تموم شد… مطمئنم دیگه ولم نمیکنه… میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم… دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته… یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و اینبار خودش رو روی تنم میندازه… همه ی سنگینیش رو روی جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاری نمیتونم کنم… نگام با نگاهش تلاقی میکنه… با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه

با صدای لرزونی میگم: آدرین التماست میکنم… تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن… به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم

یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: منکه هنوز شروع نکردم… قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی… نظرت چیه؟

آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهای نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزی سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه ای ملایم به گردنم میزنه… تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتار میکنه؟… هنوز چند ثانیه ای از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و با شدت فشار میده… از شدت درد نفسم میگیره… ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم…

و با همون خونسردی میگه: از این بدتراش در انتظارته… پس بهتره زیاد سر به سرم نذاری

با همه ی ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه… چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه… من میدونمو تو

همه ی بدنم درد میکنه… از برخوردم به دیوار… از پرت شدنم روی زمین… از خشونتهای بیش از اندازه ی آدرین… اما این دردا من رو از پا نمیندازه دردی که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه… وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم… ایکاش امشب زودتر تموم بشه… ای کاش… نمیدونم چرا تمام لحظه های بد زندگی آدما به سختی میگذرن

امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان… با صدای آدرین به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدی اصلی این موقع ها شروع میشه… حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو رو صد در صد فراموش کردن

با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟

آدرین: پس امشب وقت زیادی واسه ی تلافی گذشته ها دارم

بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده به سرعت دکمه های مانتوم رو با دست آزادش باز میکنه… از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم… میدونم همه ی این ترسها رو توی چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه… حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه لرزش بدنم شده ولی هیچ عکس العملی نشون نمیده… دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره… اونقدر سریع این کار رو میکنه که مانتوم پاره میشه… مانتو رو به گوشه ای پرت میکنه… با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلند خودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه… لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلته هست و این برای وضع الان من خیلی خیلی بده… وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توی مهمونی همون شال روی سرم رو روی شونه هام میندازم… اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم…

دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه… مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم… اما اون بی تفاوته بی تفاوته… انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره… همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: آدرین نکن… تو رو خدا این کارو نکن

به آرومی میگه: جیغ نزن… وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم

این همه سنگدلی از آدرین مهربون من بعیده…

با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه… دستش رو روی پوست بندم احساس میکنم… با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ی اینا مراعات تو رو میکردم… با اینکه حق من بودی ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم

آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم… واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم

با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه… اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم… با پوزخند بهم نگاه میکنه… به خودم… به بدن نیمه برهنه ام… به اشکام… از تو چهره اش هیچی رو نمیتونم بخونم… با قدمهای آهسته به طرفم میاد… وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رو لمس میکنه… با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد…

با خونسردی میگه: اما امشب ازت نمیگذرم… حداقلش بعد از ۵ سال یه لذتی ازت میبرم… انتقامم رو ازت میگیرم… و تو رو هم مثله خودم داغون و شکسته میکنم

با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول میشه… مغزم دیگه کار نمیکنه… نمیدونم چیکار باید کنم… واقعا هنگیدم… خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد هیچکدوم تاثیر ندارن… میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ
میگم: آدرین به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاص میکنم… قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم

تو چشمام خیره میشه… نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگرده

با پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازی میگیری باید به اینجاش هم فکر کنی

زمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی

میخواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشه

با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردی و بگی مرینت اشتباه کردم… مرینت هنوز هم دوستت دارم.. مرینت هنوز هم عاشقتم… حالا میدونم حق با توهه… حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن… حالا میدونم تو هنوز هم پاک هستی… اما بعد از ۴ سال خبر نامزدیت اومد… بعد از ۴ سال باز تو همون بودی… همون آدرینی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت

با ناباوری بهم نگاه میکنه

با لحنی غمگین زمزمه میکنم:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم،
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم

-آدرین از این داغون ترم نکن… نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم… من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن… التماست میکنم

فقط بهم خیره شده نه کاری میکنه نه رهام میکنه… بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم میره… اخم جای ناباوریش رو میگیره… میخواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدمهای یه نفر ساکت میشه

————–

آدرین با شنیدن صدای قدمهای اون طرف از روی من بلند میشه… ته دلم روشن میشه… یعنی همه چیز تموم شد… آدرین بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه… با تعجب جهت نگاه آدرین رو دنبال میکنم که مارک و پشت سرش آریان رو میبینم… وضع لباسم اصلا خوب نیست… مارک با دهن باز نگاهش بین من و آدرین میچرخه… آریان هم با ناباوری به من و ادرین زل زده و هیچی نمیگه …نگاه غمگینم رو ازشون میگیرم… از هر دوشون خجالت میکشم…… لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند … شاید هم مارک جلوی آدرین و آریان یه سیلی توی گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدی… با داد مارک به خودم میام

مارک: تو داشتی چه غلطی میکردی؟

با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم… نگاهش به آدرینه… آدرین با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه

مارک با فریاد میگه: آدرین میخواستی چیکار کنی؟

وقتی مارک جوابی از آدرین نمیشنوه با داد میگه:مرینت اینجا چه خبره؟

با چشمهای غمگینم بهش زل میزنمو چیزی نمیگم… چی میتونم بگم؟… واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟… چیزی واسه گفتن ندارک… مارک نگاهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به آدرین میرسونه و با داد میگه: بگو دارم اشتباه میکنم لعنتی… بگو

آریان با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره… خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه کتش رو به سمت من پرت میکنه

سرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم… میدونم از من متنفره… بیشتر از همه ی دنیا آریان از من متنفره… پس ترجیح میدم نگاهامون بهم نیفته… هم به خاطر گذشته… هم به خاطر وضع الانم… کتش رو که روی پام افتاده برمیدارم… پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکری میکنم… بدون اینکه حرفی بزنه به سمت مارک و آدرین میره…. اول زیپ لباسم رو بالا میارم و بعد کت آریان رو روی شونه های لختم میندازم….

مارک که همه ی سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت آدرین میکوبه… نمیدونم اگه مارک نمیومد چی میشد… آیا آدرین بهم تعرض میکرد یا تسلیم التماسام میشد… واقعا نمیدونم…

آریان با دیدن عکس العمل مارک قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: مارک صبر کن… نمیشه زود قضاوت کرد

میدونم بهم شک داره… میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه… اما هیچی نمیگم… ترجیح میدم حرفی نزنم… چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم… چون باورم ندارن… چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدا نمیکنند… حتی اگه آدرین خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه… مارک با عصبانیت نگاهی به لباسای من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه

آریان سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : آدرین اینجا چه خبره؟

ادرین سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگه

دنیز: آدرین با توام

آدرین باز هم جوابی نمیده

آریان عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: آدرین

آدرین نگاشو از من میگیره و به سمت دنیز برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخوای بدونی..

بعد با داد میگه: میگم چی میخوای بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنم(آفرین😐👡)

آریان با ناباوری به آدرین خیره میشه و آدرین با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروی من بازی کرد

صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزی زندگی من و خونوادم رو تباه کرد

با تموم شدن حرف آدرین دست آریان بالا میره و به روی صورت آدرین فرود میاد

————-

چشمم به مارک میفته که با چشمهای سرخ شده به آدرین زل زده… رگ گردنش متورم شده… معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که آدرین رو زیر دست و پاش له نکنه… که آدرین رو به باد فحش و ناسزا نگیره… معلومه خیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه… دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه… اما آریان فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازی میکردی؟

آدرین به چشمهای آریان خیره میشه و هیچی نمیگه

آریان با عصبانیت پشتش رو به آدرین میکنه و چنگی به موهاش میزنه… مارک با چشمهای سرخ شده نگاشو از آدرین میگیره و به طرف من میاد… قیافش بدجور ترسناک شده… خیلی ازش میترسم… امشب همه عجیب شدن…. دوست ندارم با مارک تنها بشم… مارک به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره… نفسی از سر آسودگی میکشم… مانتوم رو از روی زمین برمیداره … با دیدن مانتوی پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه… دیگه طاقت نمیاره … کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتـــــــــی

چند باری به دیوار مشت میکوبه آریان با شرمندگی به سمت مارک میادو اون رو میگیره و میگه: مارک این کارو با خودت نکن

اما مارک بی توجه به حرف آریان به سمت آدرین برمیگرده و با فریاد میگه: آدرین… خیلی نامردی… خیلی خیلی نامردی

بعد خودش رو از چنگال دنیز آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده… همونجور که از روی دیوار سر میخوره و روی زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی… به حرمت روزای گذشته… به حرمت خونوادم… به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم… به احترام من و خونواده ام…

آریان با شرمندگی میگه: مارک…

مارک با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو آریان… هیچی نگو… اگه امروز کاری به آدرین ندارم از روی بی غیرتیم نیست… دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن

بعد زمزمه وار میگه: هر چند آدرین امروز اون حرمتها رو شکست

آریان سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه

مارک با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه آریان فکر کنه مارک قصد دعوا داره… چون برای جلوگیری دعواهای احتمالی یه قدم به سمت مارک برمیداره که با داد مارک خطاب به آدرین سرجاش متوقف میشه

مارک با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی… هان؟…. مرینت رو؟…. یه نگاه بهش بنداز… مگه چیزی ازش مونده…

با دادی بلندتر میگه: آدرین با توام؟… میگم مگه چیزی ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه… ببین چی ازش مونده؟… نه لبخندی.. نه شیطنتی.. نه احساسی… نه خانواده ای… میخوای از کی انتقام بگیری؟… از مرینت؟… با یه نگاه هم میشه فهمید این اون مرینت نیست… این دختر اصلا هیچی نیست… آدرین اون هیچی نداره… تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن… از لحاظ مالی ساپورت میشدی… سرسار از محبت اطرافیانت بودی… اما مرینت تمام این سالها تنهای تنها بود… از همه حرف شنیده… از خونواده… از فامیل… از همسایه… هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد….اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده… اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟… به خاطر یه اشتباه…

اشک تو چشمام جمع میشه

آریان: مارک به خدا شرمندتم

مارک پوزخندی میزنه و میگه: تو چرا؟

آدرین با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم

مارک با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟… معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه بلایی سر خواهرم میاوردی؟… بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رو مقصر میدونستم… مرینت همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت

باز صورتم از اشک خیس شده… آدرین با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام… به خاطر روح داغونم… به خاطر جسم کتک خورده ام… نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه باز هم باورم نکرد… باز هم خردم کرد… باز هم قلبم رو شکست

آریان با لحنی غمگین میگه: مارک الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده

تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزی از روحم باقی موند؟

حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شد

صدای مارک رو میشنوم که با داد میگه: آریان تو دیگه چرا؟ اگه کسی با آدرینا این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذری..

بعد با صدای بلندتری میگه: آره؟

آریان سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه

————-
مارک زمزمه وار میگه: به خدا ۴ سال کم نیست… مرینت یه اشتباه کرد اما ۴ ساله داره تاوان پس میده

آریان میخواد چیزی بگه که مارک اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید مرینت تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگ مارگارت نشونه ی حماقت خودش بود… اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود…

آریان به آرومی میگه: اما اگه مرینت اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه که راحت……….

مارک با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام… فقط میگم مرینت به اندازه ی کافی تاوان پس داده… هنوز هم داره پس میده میگم از این بیشتر عذابش ندین… اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم… از ارث واسه ی همیشه محروم شده… از محبت خونواده محروم شده… خرج زندگیش رو به سختی در میاره… پدر و مادر و مایک باهاش حرف نمیزنند… خوده من هم جواب سلامش رو به زور میدم… حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره… زندگی مرینت خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابود کنی… اینا فقط یه قسمت کوچیک از بدبختیهای مرینته… فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم…

بعد با تاسف به آدرین میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت… محال بود حرفش رو باور کنه… بخاطر گذشته هیچکس باورش نداره… و بعد اون آواره ی کوچه و خیابون میشد… اینجوری عقده هات خالی میشد؟

با داد میگه: آره؟

نگاهم به آریان و آدرین میفته که با دهن باز نگام میکنند… تو نگاهشون ناباوری موج میزنه… آهی میکشمو هیچی نمیگم

مارک با جدیت میگه: دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره

بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره… شالمو برمیداره… بعد با اخم به طرف من میادو با دیدن کت دنیز روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره… لباسام رو به سمت من پرت میکنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه… بعد هم به کت آریان چنگ میزنه و اون رو از روی شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردی؟

با ترس میگم: مارک من…..

چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روی زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو… فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم… مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم… اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد… مثله همیشه باعث عذاب همه ای

با ناراحتی میگم: به خدا من…………

هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب مارک ساکت میشم

آریان سریع خودش رو به مارک میرسونه بازوی مارک رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه… با ناراحتی میگه: چیکار میکنی؟

مارک پوزخندی میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ آریان در میاره و میگه: چیه؟… مگه همیشه نمیخواستی مرینت رو تو این وضع ببینی…

با داد میگه: خوب حالا ببین… مگه بدبختی مرینت خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببر

آریان میخواد چیزی بگه که با داد مارک که خطاب به من میگه: آماده شو… خونه میریم

با ترس سری تکون میدمو لباسام رو که جلوی پام افتاده به همراه کت مارک و آریان از روی زمین برمیدارم… مانتوم که دیگه قابل استفاده نیست… شالم رو روی سرم میندازمو کت مارک رو هم میپوشم… بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف مارک میرمو بدون هیچ حرفی کت آریان رو بهش میدم… چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف آریان پرت میکنه و میگه: ممنون بابت کت

آریان کت رو روی هوا میگیره… سری تکون میده و هیچی نمیگه… هنوز هم تعجب ناباوری رو از چشمای هر دوتاشون میخونم… میدونم حرفای مارک شکه شون کرده… لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن من داشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردم

مارک بازوم رو میگیره و زیر لبی از آریان و آدرین خداحافظی میکنه و از جلوی نگاه های غمگین دنیز و چشمای متعجب آدرین رد میشه و من رو با خودش میبره

آدرین تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: مارک

مارک با خونسردی برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنه

آدرین با لحن غمگینی میگه: امشب مرینت مقصر نبود… کاریش نداشته باش

صدای پوزخند مارک رو میشنوم

آدرین با نگرانی به من و مارک نگاه میکنه ولی مارک بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه… دلم عجیب گرفته… همینجور که از دنیز و آدرین دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روی خودم احساس میکنم… یاد شعری میفتم که مصداق حالمه

<هر چه باشی نازنین ایام خارت میکند

هر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکند

هر چه باشی با لب خندان میان دیگران

عاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکند>

چقدر دلم شکسته… همینجور که با مارک از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی.....

_________________________________

*********************************************

عرررررر 

عررررررررر💔

آقا من کرونا گرفتم😐💔دوباره برای همین دیر به دیر میدم😀🐙

برا بعدی ۱۵ تا😍

[ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰ ] [ 15:39 ] [ ] [ ]
Last posts