مرینت دفترش را باز کرد و مانند این چند سال شروع به نوشتن کرد. نوشتن آن روز. :
مانند هر روز صبح ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم و دوش گرفتم. آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. ترم آخر بود و بعدش می توانستم در شرکت مورد علاقم یعنی شرکت آگراست کار کنم. آدرین زودتر فارغ تحصیل شده بود و شرکت پدرش رو اداره میکرد.سه سال از لیدی باگ بودنم گذشته و هنوز نتوانستیم شدوماث را شکست دهیم. البته یک همکار هم داشتیم. اسمش لیدیا و اسم قهرمانیاش آیسی گرل(شرمنده اسم بهتر نیافتم😁😁) بود. دختری بلوند با قدرت های جادویی. پیش یکی از بزرگترین جادوگرها تعلیم دیده بود و به هر نوع جادویی مسلط بود. یه دوست هم به نام هری داشت. هری بیشتر خدمتکار لیدیا بود و او هری را به هر حیوانی که لازم بود تبدیل میکرد. اوایل گمان میکردیم لیدیا دشمنمان است اما خودش را به ما ثابت کرد. توی این سه سال رابطه من و آدرین خیلی بهتر شده بود. یک روز اوایل دانشگاه ناگهان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و از آن پس هر روز به صورت مخفیانه گل و هدیه برایم میفرستاد. نمی دانم دلیل رفتارش چه بود اما هرچه بود به نفع من بود. کت هم از عشقی جدید صحبت میکرد. میگفت که عشق او هر روز جلوی چشمانش بود و لیدیا چشمانش را باز کرده بود. میگفت درسته به دلیل شدوماث عشقمان زیر زیرکیه اما واقعیه. منم برایش خوشحال بودم. با ترمز ناگهانی ماشین به خودم آمدم. شدوماث دگربار فردی را قربانی کرده بود. از ماشین پیاده و داخل کوچه ای شدم. تیکی اسپاتس آن. به سمتی که فرد شرور شده حرکت کردم. خواستم یویویم را به دور شرور شده بپیچم که فردی مانعم شد و او کسی نیست جز آیسی گرل.
+صبر کن.
_هاا؟
+بهش دست نزن چون منجمد میشی.
_پس چجوری مقابلش وایسیم.
+یه فکری میکنیم
.........
سه ساعت از جنگ گذشته. شدوماث کل شهر را به آتش کشیده و همه ابر قهرمانان شرور شدند و من و آیسی گرل ماندیم. کت هم بود و اسرار به مبارزه داشت ولی بسیار زخمی شده بود.
#تسلیم شید وگرنه شهرتون به آتش کشیده میشههه. هاهاهاااااا(از اون خنده ها مزخرفش😂)
+شدوماث من می دونم تو کی هستی ماه ها دارم روش کار میکنم و میدونم کی هستی. ولی بدون فردی که مرده با یه آرزو بر نمیگرده
#من میدوم چه آرزویی بکنمممممم
+حتی اگه اون آرزو به قیمت جون پسرت باشه چی؟
#نه نمیشهههه.
و بعد قصد ضربه زدن به من را کرد که کت مقابل من ظاهر شد و خودش رو سپر من کرد.
_کت
+کت
کت در آغوش من افتاد. زخمی.....
سوم شخص
کت در آغوش عشقش افتاد. لیدیا از فرط خشم به سمت شدوماث حمله کرد و اورا در تا خانه آگراست هول داد. لیدی و کت به سمت آنها رفتند. کت با آنکه حال خوبی نداشت اما نگران بود که بلایی سر لیدیا بیاید. زیرا از دست آن شیطان هر کاری بر می آمد. آنها تا طبقه ای که امیلی در آن خفته بود رفتند. لیدیا از فرط خشم چند طبقه را شکسته بود.
+تو خیلیارو کشتی. به خیلیا آسیب رسوندی. فکر میکنی زنت امیلی همچین چیزی رو میخواد. هاااااا. فکر میکنی امیلی آگراست انتظار همچین کاری رو از گابریل آگراست دارهههه. یا پسرت چییییی؟
#پسرم بهم اهمیت نمیده
-چرا میده. اون تورو بیشتر از هرچیزی دوست داشت. تا زمانیکه که بفهمه تو شدوماث هستی
و کت تبدیل به خود واقعیش شد. همه تعجب کردند جز لیدیا. زیرا او میدانست. و او هویت لیدی باگ را به آدرین گفته بود تا بتوانند به هم عشق بورزند.
+دیدی خیلی از مشکلات با جادو حل میشه
شدوماث تبدیل به گابریل شد.
#پسرم. من... من.....
-ساکت. ببین چی سرم آوردی....
پسرک دیگر توان ادامه دادن نداشت و به زمین افتاد. اما لیدیاش نگذاشت.
صحنه ای دردناک بود. و پر از حقیقت. فردی به خاطر خود خواهی کل شهر را به خطر انداخته بود. قطعا بخشیدن این اتفاق قلب بزرگی میخواهد.
لیدیا به سمت آدرین که در آغوش لیدی زخمی بود افتاده بود رفت و زخم هایش را مداوا کرد.
+برای همین من اینجام. من میتونم امیلی رو از کما در بیارم.
°اما سرورم....... این جادوی خطرناکیه. ممکنه بکشتتون.
+بلاخره یکی این وسط باید فداکاری کنه.
-نه
_نه
°نه
اما دیر شده بود. دخترک ورد را خوانده بود و امیلی در حال بهوش آمدن بود.
^آدرین.
-ما......مادر.
اما جسم بیجان دخترک روی زمین افتاد. او قهرمان این قصه بود. با به هوش آمدن امیلی تمام جراحات و خسارات شهر بر طرف شد. همه به سمت او رفتند تا وضعیت دخترک را ببینند.هری به سمت ملکه اش رفت و نبضش را گرفت
°سرورم نبضتون ضعیف میزنه. باید ببرمتون پیش پزشک
+نه وظیفه من تموم شد.
اما ناگهان فکری به سر لیدی باگ زد. سریع ماکارون شفا بخش را در آورد و با استفاده از آن جانی دوباره به لیدیا بخشید.
مرینت
ماه ها بعد از آن اتفاق من و آدرین ازدواج کردیم ولی آدرین با پدرش قهر بود و صحبت نمیکرد. لیدیا هم با مردی به نام جک آشنا شد و الان با هم هستند.
به اسرار من آدرین با پدرش آشتی کرد اما در سانحه تصادف جانش را از دست داد.
دفترم را بستم و شکمم را نوازش کردم. دختری چهار ماهه در بطن داشتم. نامش را اِما انتخاب کرده بودیم. در صدایی داد و همسری که عاشقش بودم وارد شد
-خانومیم چیکار میکنه.
_هیچی داشتم سرگذشتمون رو مینوشتم. دوست دارم دخترم و پسرم وقتی بزرگ شدن بخوننش.
آدرین نزدیک آمد و بینی اش را به بینی ام زد و خواست بر لبانم بوسه ای بزند که همان لحظه پسر بزرگم لوییس دوان دوان وارد شد و با شیرین زبانی گفت
•شما زن و شوهری چیکال نیکونین
_هیچی پسرم داشتم به بابات میگفتم دارم زندگینامهمون رو مینویسم.
•نخیر حلفای دیگه ای میزنید. به منم نمیگید. منم وقتی آبجیم اومد باهم حلفای محلمانه میزنیممم.
غرق خوشی شدم و به خانوادم افتخار کردم.
پایان
کارینا💗💗