باید به مارک و خونوادم بدم
***************
&&آدرین&&
با ناراحتی به مرینت زل زده… مارک مرینت رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه… بدجور پشیمونه… تو اون لحظه اونقدر از حرفای مرینت عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد… با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر مرینت میاد… یاد حرف مارک میفته…« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم… مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم… اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد… مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر مرینت بیاره؟
صدای عصبی آریان رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟
هیچی نمیگه… واقعا هیچ جوابی واسه ی آریان نداره… الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواست
آریان با قدمهای بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟
آریان با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟
با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم… نمیخواستم کار به اینجا بکشه… وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم
آریان با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟
خودش هم جوابش رو خوب میدونست… نه… این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه… دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوری حرفای مارک آتیشش میزنه…« حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی… به حرمت روزای گذشته… به حرمت خونوادم… به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم… به احترام من و خونواده ام…»
زمزمه وار میگه: اشتباه کردم
آریان با داد میگه: همین؟… به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه… واقعا نمیدونه چیکار کنه
آریان همونجور ادامه میده: فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری میتونه دووم بیاره؟
عاجزانه میگه: آریان تو رو خدا تمومش کن…
آریان با خشم میگه: واقعا برات متاسفم… مارک خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد
با عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟… خودم هم دارم عذاب میکشم
آریان با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی مرینت رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید مرینت برای بهم زدن رابطه و تو زوییه..(تو غلط کردی😐بچه من کرونا دلتا دارم یک حا بکنم مردی😂اذیت مرینت نباشه ها)
آریان به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل……
هر دو یاد مارگارت و اون عکسا میفتن(هی خدا😑🤦♀️)
با ناراحتی وسط حرف آریان میپره و میگه: بهش فکر نکن
آریان آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم مرینت اینقدر پست باشه… من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون نابودم کرد…(دلتا بدم بهت؟😐👾 یا با دمپایی بزنمت👡)
میخواد چیزی بگه که آریان اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار رو بکنی… یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری… هیچکدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم… زویی دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن(اه دختر خوبیه اون .....ایششش)
سری تکون میده و هیچی نمیگه
دنیز اخم آلود میگه: زویی دنبالت میگشت… همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم… تا اینکه مارک رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده… من و مارک خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم
آهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزن
آریان سری تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد…….
آریان با پوزخند میگه: خودم فهمیدم… نگران نباش… هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم…
آدرین با دلخوری نگاشو از آریان میگیره… هر چند میدونه خودش مقصره
آریان: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدی بعد بیا… ماجرای امشب رو هم فراموش کن… خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده
با خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟…
امشب حوصله ی خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم… ترجیح میدم یکم تو خیابون دور بزنم… خودت زویی رو برسون خونه…
آریان با اخم میگه: آدرین(بچه ها توجه کردید ما هرکی رو دوست داریم بهش میگیم پسرم یا دخترم مثلا خود من به بیتی اس میگم پسرام به مرینت میگم دخترم بعد مامانم میگه بچه روانی شده یادم باشه برات یک وقت تیمارستان بگیرم😐#پارازیت)
با تموم شدن حرفش بی توجه به آریان با سرعت از کنارش میگذره و به آدرین آدرین گفتنای آریان هم توجه نمیکنه
آریان با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیره
آریان: آدرین امشب رو خراب نکن
با بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه… حال و روزم رو نمیبینی… واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟…امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم…
آریان با اخم میگه: تو لیاقت زویی رو نداری… با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی… اگه رفتارات رو نسبت به مرینت نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق مرینتی
با التماس میگه: آریان فقط همین امشب
آریان نفسش رو با حرص بیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی… به خدا احمقی
با دور شدن آریان آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد… فقط یه نفر
————–
چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده… دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به رو خیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد… به لحظه ی ورودش به سالن فکر میکنه… وقتی با زویی وارد سالن شد اول از همه چشمش به مرینت افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود… اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه حضور مرینت نشده.. هنوز که هنوزه روی مرینت غیرت داره… دوست نداره که مرینت رو کنار یک نفر دیگه ببینه… در تمام مدتی که کنار زویی نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات زویی نفهمید… همه ی حواسش پیش مرینت بود… وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید… با اینکه کنار زویی بود ولی همه ی وجودش مرینت رو میخواست…دوست نداشت به زوئی خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود… مثله همه ی روزایی که کنار زویی ولی برای زویی نیست… اون لحظه هم نتونست برای زویی باشه
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردی آدرین… خیلی(خوب میکنی)
امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های لخت زویی رو لمس کرد… برای اولین بار اونقدر به زویی نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو میشنید… برای اولین بار بوسه اش از روی رضایت بود… اما مثل همه ی روزهایی که زویی به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد… نه لذتی برد… نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ای خوشحال شد… همیشه زوییی پیش قدم میشد و اون هم از روی ناچاری قبولش میکرد… نمیخواست غرور زویی(از وقتی فهمیدم آدرینت رو قرابه خراب کنه باهاش مشکل دارم😐👡) رو جریحه دار کنه…با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به زویی علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد… وقتی گوشی مرینت زنگ خوردو مرینت جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد(اون دختر بوددد😐👡👡)… صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به مرینت ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره… برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای اینکه به مرینت خیلی چیزا رو بفهمونه… به مرینت بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی… مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی… مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی… مهم نیست که دلم رو شکستی… چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم… یکی که خیلی از تو سرتره… هم از لحاظ اخلاقی… هم از لحاظ ظاهری… یکی که دیوونه وار عاشقمه… یکی که مثله فرشته ها پاک و مهربونه…. اما وقتی مرینت خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد… وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن… خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشمای مرینت رو اشکی ببینه… میخواست به مرینت بفهمونه که خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره…
دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم… خلاصم کن(آمین😐😂 البته خدا نکنه مرینت بی شوهر میشه😂)
روی زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده… چشماشو میبنده… به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق مرینته ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه… به اینکه زویی رو هر لحظه کنار خودش داره ولی نمیتونه بهش فکر کنه… حتی دوست نداره که بهش فکر کنه… خودش هم نمیدونه چرا مهر زویی به دلش نمیشینه… دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیست
با مشت به زمین میکوبه و با حرص میگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی اینبار با عقلت جلو میری
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟
به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به مرینت تجاوز کنه… واقعا میخواست به مرینت تجاوز کنه…
زیرلب زمزمه میکنه: ۵ سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم … گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه و زنندگیمون… بعد واسه همیشه مال من میشی… اما آخرش دستام خالیه خالی موند…
حرفای مرینت مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم برای تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده… اولش فقط میخواست مرینت رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشنای لبهای مرینت رو چشید اختیار خودش رو از دست داد… مرد بی اراده ای نبود اما در برابر مرینت مقاومت براش خیلی سخت بود… دخترای زیادی اطرافش بودن ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود مرینت بود و بس…
زیر لب زمزمه میکنه:
نمي دانم…چرا بين اين همه آدم…پيله كرده ام به تو…!!!!
شايد فقط با تو پروانه مي شوم…
این جمله رو از خود مرینت شنیده بود… مرینت همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری مینوشت و نگهداری میکرد… بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کارای مسخره ای میکنید… مرینت هم مثله همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه…برو بابا… بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ی بی احساس…
از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه… کار هر روزش همینه… یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا زویی رو با مرینت مقایسه میکنه… بعضی موقع زویی رو به جای مرینت میبینه… حتی بعضی موقع اشتباهی زویی رو مرینت صدا میزنه… واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم مرینت ورد زبونشه… یه بار که زویی بهش گفت آدرین خیلی دوستت دارم… با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور مرینت(وات😀💃🕺)… بارها سر همین موضوع با زویی دعواش شده اما دست خودش نیست… حتی تمام این ۴ سال رو هم با فکر مرینت گذرونده پس چه جوری میتونه فراموشش کنه… همه فکر میکنند از روی عادت اسم مرینت رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روی عادت نیست بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقه
چشمش به یه تیکه ربان میفته… به جلو خم میشه و ربان رو از جلوی پاش برمیداره… یه خورده براش آشناهه
یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای مرینت باز کردو اون رو به زمین پرت کرد… ربان رو به سمت بینیش میبره… چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنه
لبخندی میزنه و زیر لب میگه: بوی مرینت رو میده(عرررر
با همون چشمهای بسته به التماسهای مرینت فکر میکنه… دلش میگیره… توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود… بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی که مرینت در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر مارک و آریان نمیرسیدن تسلیم میشد…
زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمیرسه
از فکر اینکه دست یه نفر دیگه به مرینت بخوره داغون میشه… با همه ی حرفایی که در مورد مرینت میزنند از یه چیز مطمئنه اون هم اینه که مرینت هنوز دست نخورده ست… تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه ای ببخشه… امشب دلش میخواست با مرینت باشه… دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره… اما باز هم حرفای مرینت کار خودشون رو کردن… هر چند مارک و آریان هم سر رسیدن… اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته ی مرینت شده بود… یه جورایی خوشحاله که مارک و آریان به موقع رسیدن دوست نداره مرینت فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه… یاد حرف مرینت میفته… «آدرین از این داغون ترم نکن… نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم… من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن… التماست میکنم»…نمیدونه چرا با یادآوری این حرفا دلش میگیره…
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرن
با خودش فکر میکنه… محاله… اونا پدر و مادرش هستن… صد در صد تا الان اون رو بخشیدن… یاد حرفای مارک میفته…«مرینت تمام این سالها تنهای تنها بود… از همه حرف شنیده… از خونواده… ازفامیل… از همسایه… هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد….اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده… اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟… به خاطر یه اشتباه»…
زمزمه وار با حرص میگه: اون حقشه
اما با یاد آوری حرفای دیگه مارک اخماش تو هم میره: «از ارث واسه ی همیشه محروم شده… از محبت خونواده محروم شده… خرج زندگیش رو به سختی در میاره… پدر و مادر و مایک باهاش حرف نمیزنند… خوده من هم جواب سلامش روبه زور میدم… حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره… زندگی مرینت خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابودکنی»
با ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه… محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند… به من خیانت شده اما خونواد…..
با یادآوری حرفای آقای جاستین ساکت میشه: «اقا آدرین این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم»
یاد لباسهای مرینت میفته… این چند باری که مرینت رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن…
آه از نهادش بلند میشه… ربان رو تو دستش فشار میده… نمیدونه چی بگه… از یه طرف دوستش داره… از یه طرف ازش متنفره… امشب هم فهمید به مرینت هم سخت گذشت بیشتر از همه… حتی شاید بیشتر از خودش
با ناراحتی از روی زمین بلند میشه… همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به مرینت فکر میکنه
زمزمه وار میگه: نکنه مارک بلایی سرش بیاره
بعد از مدتها برای اولین بار عذاب وجدان میگیره… عذاب وجدان به خاطر کاری که میخواست با مرینت کنه… ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک میکنه… بوسه ای بهش میزنه و آهی میکشه… ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه: چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی
یاد شعر مرینت میفته… چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته… سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه… با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه… بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره
هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه… این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن
با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای جاستین زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده…
با خودش فکر میکنه که مرینت صد در صد با آقای جاستین صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم… آقای جاستین محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد مرینت رو به شرکت میفرسته…
با این فکر لبخندی رو لبش میشینه
زمزمه وار میگه: مرینت زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری …
از خودش میپرسه اینجوری چی؟… لبخند از لباش پاک میشه… ولی با بیتفاوتی شونه ای بالا میندازه و میگه: بیخیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم
میدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد مرینت رو نزدیک خودش داشته باشه… وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشه
ترجیح میده بهش فکر نکنه… به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمیبینه
زمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده
آهی میکشه… با ناراحتی سری تکون میده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه
****
توی ماشین نشستمو حرفی نمیزنم… از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم… به بیرونی که خالی از هر موجوده زنده ایه… میترسم از خیلی چیزا… از این خیابونهای خلوت…از این پیاده روهای بی روح… از سرعت سرم اور مارک… از سکوت ترس آور داخل ماشین… فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم… اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته… حتی نمیدونم ساعت چنده… هر چند برام مهم هم نیست… مارک بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه… سرعتش سرسام آوره… اگه زنده به خونه برسیم خیلیه… هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسم محاله که زنده ام بذاره… جرات ندارم چیزی بگم… میترسم یه چیزی بگمو همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه… از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده… از همون لحظه ی اول مارک فقط و فقط میرونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد… هیچی نگفت… فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر به خونه برگرده… گفت مرینت رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که مارک باشه ای زمزمه کردو تماس رو قطع کرد… بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم… هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم… اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم… ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم… میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه… چیزی نمونده که به خونه برسیم… لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه… از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم… ضربان قلبم هم خیلی بالاست… نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازی میکنم… نگاهم رو از بیرون میگیرمو به انگشتام خیره میشم… زیر چشمی نگاهی به مارک میندازم… رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه… از اون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه… سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم… بالاخره به خونه میرسیم… وقتی وارد حیاط میشیم مارک ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشه… من هم با قدمهای لرزون از ماشین پیاده میشم… مارک بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط میره… در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه… من هم پشت سرش با قدمهای لرزان حرکت میکنم… وقتی به داخل ساختمون میرسیم مارک بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره… ته دلم امیدوار میشم که شاید مارک بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیا
با سر به لباسم اشاره ای میکنه و میگه: عوضشون کن
و بعد دستش به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنه… به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبنده
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: مرینت بدبخت شدی رفت وقتی حرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم…بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض میکنمو نگاهی به ساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره… دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم… با دیدن چهره ی خودم خشکم میزنه… لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده… بخاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده… موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته … موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روی میزمه محکم میبندم… چشمم به کبودی روی گردنم میفته… آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم… یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا میکنمو روی سرم میندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه… بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنمو صورتم رو با آب و صابون میشورم… وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده… سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق مارک میرم… چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه: بیا تو
با ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشم
روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده… بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: در رو ببند
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم… به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترس روش میشینمو منتظر نگاش میکنم… همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمیدونم چه جوابی بهش بدم…به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن… اون انگشتات جایی فرار نمیکنند
سرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم… با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی
————
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه: مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟
بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟
با ترس سری به نشونه آره تکون میدم
با داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده… بیخودی برام سر تکون نده
با صدای لرزونی میگم: گفتی داداش...
______________________________________
*******************
ببخشی دیر شد از صبح دکترم ۲ تا سرم یک کیلویی زدم☹
برا بعدی ۱۲ تا😍💙💖🚅