از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد
با جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی
با ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبود
با داد میگه: اینو نگی چی میخوای بگی… لابد تقصیر من بود با مارگارت اون کار رو کردی گفتی تقصیر من نبود… مرد گفتی تقصیر من نبود… آبروی خونواده رو به باد دادی گفتی تقصیر من نبود… امشب هم اون همه خرابکاری کردی باز میگی تقصیر من نبود
اصلا اجازه ی حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید باز میگفتی تقصیر من نبود… میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداری
-داداش به خدا اشتباه میکنی
با چشمای سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من… اشتباه پشت اشتباه… آخرش میخوای به کجا برسی؟
با جدیت میگه: واقعا میخوای آخرش چیکار کنی؟
وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام… جواب من رو بده آخرش میخوای چیکار کنی… نکنه واقعا میخوای همه ی اون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه… میدونی چقدر شایعه های جدید پشت سرت درست شده… فکر کردی فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز برای همه یه دختر هرزه هم به شمار میای… هر روز تو مهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم…
میفهمی… نه به خدا نمیفهمی… تو اگه میفهمیدی که وضع خونواده امون این نبود…. هیچ جوابی ندارم که بخوام دهنشون رو ببندم… که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه… یکی میگه دیروز توی این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلی دیدم… یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه… یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده… با یه حماقت احمقانه ی تو و پشت سرش حماقت احمقانه تر مارگارت زندگیه همگیمون به گند کشیده شد… حالا که اومدی همه چیز رو نابود کردی حداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه… هنوز لباس بیرون تنشه… معلومه حتی حوصله ی عوض کردن لباساش رو هم نداشته… به زور بلندم میکنه و از بین دندونای کلید شده میگه: چرا با آبروی خونواده بازی میکنی؟
با بغض میگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
با داد میگه: وقتی تنها میری تو اون باغ لعنتی انتظار داری بهتر از این بشه… نیمی از پسرای فامیل که چه عرض کنم نود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند… من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارت نداره… پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن…
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگم
ولی مارک همونجور با داد ادامه میده: رفتی توی اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به باد بدی و بعد بیای جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوری بشه… فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسم کارت تموم بود…
با دادی بلندتر میگه: میفهمی؟
همینجور اشکام جاریه
با فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردی… به خدا دیگه بریدم… دیگه تحمل ندارم… هر چند اون آدرین بدبخت هم حق داره… اگه من به جای آدرین بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت… با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم
از شدت گریه به هق هق افتادم… بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روی صندلی پرت بشم
زمزمه وار میگه: اون از مارگارت… این هم از تو… مایک هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست… مامان و بابا کی باید از دست حماقتهای شماها یه نفس راحت بکشن
از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن… حوصله ی گریه و زاری ندارم
——————-
سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم… یه چیزایی دست خود آدم نیست… مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن… مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه… مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره… واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت…مثل الان که دلم خیلی گرفته… هم از دست آدرین هم از دست خیلیای دیگه
هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم… دلم هوای اتاقم رو کرده… دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد… ایکاش مارک اجازه بده زودتر به اتاقم برم… فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه… یه اتاق تاریک… یه آهنگ غمگین… و یه دنیا اشک… و در آخر هم یه خواب آروم… هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته
با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن… بدجور رو اعصابمی
وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد… به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا………..
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا… دستمو جلوی صورتم میگیرم… چشمامو میبندمو با جیغ میگم… داداش نزن
هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه… چشمام رو آروم آروم باز میکنم…که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم مارک رو به رو میشم… چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته… به گردنم خیره شده… تازه متوجه ی روسریم میشم… گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه… لابد نگاه مارک هم به کبودی گردنم افتاده… سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که مارک مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره… دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه… یه قطره از اشکام روی دستش میچکه… تازه به خودش میاد… روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟
با چشمهای اشکی بهش زل میزنم… به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه… سری به نشونه ی منفی تکون میدم… یه خورده اخماش باز میشه
یه لحظه مارک گذشته ها رو جلوی خودم میبینم… ولی فقط برای یه لحظه… آدرین و مارک از این جهت خیلی به هم شباهت دارن… چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن
با جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده
-آره داداش
با لحنی خشن میگه:باشه… برو تو اتاقت… به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی… شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای میگم… اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم… در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم… مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم… پس بهتره حواست رو جمع کنی… حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم
با ناراحتی در اتاق مارک رو میبندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد… یه آغوش گرم واسه ی اشکام… دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم… اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم… اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم… آلیا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم… جدیدا هم با ژونتی آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه… حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم… دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم… به در اتاقم میرسم… در رو باز میکنمو وارد میشم… در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم… به سمت کامپیوتر میرم… روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد… روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم… آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم… به آسمون نگاه میکنم… بی ستارست… لبخند تلخی رو لبم میشینه… حتی ستاره ها هم از من فراری شدن… اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن… ستاره ها که دیگه جای خود دارن… همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم… به امشب… به زویی… به کاگامی… به ناتانیل… به آریان… و از همه مهمتر به آدرین
با خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه مارک نمیرسید آدرین بهم تجاوز میکرد؟
واقعا نمیدونم….. دلم هم نمیخواد که بدونم… میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم… اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید آدرین هنوز اونقدر پست نشده باشه…. حتی اگه آدرین دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه…آدرین همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت… هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم… قلبم… روحم… شخصیتم… غرورم… اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی… که کمکم کردی… ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم… تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای جاستین زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم… چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم… فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم… بهترین راه همینه… دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای آدرین بیفته… هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره…
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم… همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره…. وارد یکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم… صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم… صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه… چراغ خوابم رو روشن میکنم… به سمت تختم میرم… طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشكنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا كه سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای مارگارت میرفتی»
یه بار فكر منم كن كه دلم داغون داغونه
تو میری عاقبت با اون كه دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه….
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه… من عاشق همسر آیندم هستم… با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم… الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلم بشكنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و كمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: کاگامی چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ….
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه… مرینت ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فكرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف مارگارت میفتم… هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس…
زیرلب میگم: مارگارت ای کاش بودی(دلم حقیقتا شکست🙂💔)
از روی تختم بلند میشم… امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم… نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریكه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: آدرین لااقل به این یکی اعتماد کن… با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم…. کشوی میز رو باز میکنم… یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم… یه برگه ازش جدا میکنم… یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم…
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه… آهنگ بعدی شروع میشه… ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم… از دلتنگیهام… از غصه هام… از تنهایی هام… فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم… نمیدونم چقدر گذشته… یه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… ولی حس میکنم آرومه آروم شدم… سبک شدم… از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده… آهنگ رو قطع میکنم… نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه… حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم… خالی از همه ی اون غصه ها…. ترجیح میدم الان بخوابم… لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم… از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم… هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم… صدای داد و فریاد مامان و باباست… و بعد صدای قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن….
زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟
همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صدای مشتهای پی در پی ای که به در میخوره
و صدای داد مایک که میگه: دختره ی کثافت این در رو باز کن… امشب برامون آبرو نذاشتی
صدای مارک رو میشنوم که میگه: مایک چیکار میکنی؟
مایک بدون توجه به مارک به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کن
ضربان قلبم بالا میره
مارک با داد میگه: میگم چه خبره؟
مایک صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخوای بدونی… باشه برات میگم… امروز یه گروه از دخترا این هرزه رو دیدن که به سمت باغ میره… و بعد از مدتی چشمشون به آدرین افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته… و بعد تا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبری نیست.. میدونی چه آبروریزی شد… به جای اینکه مهمونا در مورد مراسم حرف بزنند ورد زبونشون آدرین و مرینت بود… زویی هم با چشمهای گریون مراسم رو ترک کرد
باورم نمیشه…
مایک با داد میگه: حالا چی میگی؟
صدای جدی مارک رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبال مرینت رفت……
هنوز حرف مارک تموم نشده که صدای مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم…
بابا: سابین یه لحظه صبر کن
مامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم… دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد… تو مراسم خواهرزادم اون طور آبروریزی شد… میدونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند
بابا: سابین
مامان: سابین چی؟… باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم
با استرس به سمت در میرم… قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم… در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشم
مامان با دیدن من به سمتم میاد…
مارک با اخم میگه: مرینت برو توی اتا………
هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه….
بابا با ناراحتی میگه: سابین
مامان: هیچی نگو… امشب دیگه هیچی نگو
مارک و بابا با ناراحتی نگام میکنند… توی نگاه مارک تمسخر موج میزنه… اما مامان… اما مامان خیلی متفاوته… تو نگاهش فقط و فقط تنفر میبینم… تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد… اما امشب انگار همه چیز متفاوته… امشب همه ی آدما تغییر کردن…
بابا با ملایمت میگه: سابین الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیم
مامان با داد میگه: حرفشم نزن… امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم… امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کرد(یک آدم تا چه حد میتونه بدبخت باشه☹💔)
با تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درک نمیکنم… به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟
زمزمه وار میگم: مامان
با خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستم
مارک با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان……
مامان بی توجه به حرف مارک میگه: تو هیچوقت دخترم نبودی… من مجبور بودم تحملت کنم… تمام این سالها مجبور ب…….
بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: سابین خفه میشی یا خفت کنم
با تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوی ما با مامان اینطور حرف نمیزد… تعجب رو در نگاه مایک و مارک هم میبینم
مامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ی هرزه با من اینطور حرف میزنی
گیج شدم… واقعا اینجا چه خبره… چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه… توی این چهار سال هیچوقت باهام این طور حرف نزده بود… فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد… به حرفاش فکر میکنم….یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم… هنوز گیج و گنگم… درک درستی از حرفای مامان ندارم… حتی مایک هم با نگرانی به من و مامان زل زده…
بابا با ناراحتی میگه: سابین تو قول دادی یادت نیست… اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی
مامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره… تو خوشیهاتو کردی.. تو بهم خیانت کردی… وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی… من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه
بابا هیچی نمیگه
با ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟
دادی میزنه که یه قدم به عقب میرم….
مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی…
فقط به چشمای مامان خیره میشم… هیچی نمیگم
با همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووی منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم…
کلمه ی هوو تو گوشم میپیچه
یه خورده احساس ضعف میکنم…
مایک با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنه
مامان بی توجه به مایک میگه: مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه… فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون میده
که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم… فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم…. چرا این کابوس تموم نمیشه
مارک با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیره
همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه… اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم… نکنه بیدارم… یعنی همه ی این چیزا واقعیته… یعنی من بچه ی مامانم نیستم… یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست… یعنی همه ی این سالها از من متنفر بود… نه محاله… این کسی که جلومه مامانمه… فقط میخواد تنبیهم کنه… مطمئنم
زمزمه وار میگم: مامان اینجوری نگو… من میدونم باز میخوای تنبیهم کنی… اما تحمل ا…….
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو… همین که تموم این سالها تحملت کردم خیلیه… مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو
به بابام نگاه میکنمو با چشمای اشکی میگم: دروغه مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشه
مامان میخواد چیزی بگه که مارک به مایک اشاره ای میکنه… مایک به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمت اتاق میبره
مایک همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باش
صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوری پسرم… چه جری
بغض رو توی صداش احساس میکنم
به مارک نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ی اینا دروغه مگه نه؟
اشک تو چشماش جمع میشه و سری به نشونه ی نه تکون میده… با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم… ولی این همه سال مامان سابین من بهترین مامان بود مگه میشه مامان سابین مامان من نباشه… نگام به عکس روی دیوار میفته… یه عکس دسته جمعی… از من و مارگارت… مایک و مارک…آدرین و آریان… مامان و بابا… یه عکس دسته جمعی که تو چشمهای همه عشق موج میزنه… به وضوح میشه خوشبختی رو توی این عکس دید…
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودم
مارک با ملایمت میگه: مامان دوستت داره… الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره… خودت که میدونی تمام اون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت
آره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبود
با ناراحتی بازوم رو از دست مارک آزاد میکنم
و با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان
الان میفهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم… الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان…. الان دلیل خیلی چیزا رو میفهمم… که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه…
با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟
مارک با ناراحتی میگه: همه به جز مارگارت… وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و مایک تقریبا خیلی چیزا رو میفهمیدیم… بابا به مامان گفت با باید مرینت رو قبول کنی یا مجبورم با مرینت تنها زندگی کنمو بزرگش کنم… آه از نهادم بلند میشه: بیچاره مامان… پس مجبور بود… پس مجبور بود باهام مهربون باشه
************************
مری خیلی بخبخته☹💔
بچه ها حالم خرابه😂 ببخشید اگه دیر شد
برا بعدی ۱۵ تا