یک ماه بعد
توی یک ماه گذشته با همه ی محل آشنا شدم...همسایه ها..فروشنده ها...هم محلی ها و...
فقط...فقط...انگار یکی از همسایه هامون از من خوشش نیومده...چون اصلا رفتار خوبی با من نداره...
اون یه خانم حدود ۳۵ تا ۴۰ ساله که موهای بلوند داره و اکثرا موهاش رو باز میذاره....یعنی من همیشه با موهای باز دیدمش...البته زیاد نمیبینمش فکر کنم کلا زیاد از خونه درنمیاد
اون روبروی خونه ی ما زندگی میکنه...چیز زیادی درباره خانوادش نمیدونم...شاید آدم تنهایی باشه...زن مرموزی به نظر میاد...دیروز وقتی داشتم میرفتم سوپرمارکت دیدمش که داشت به گلاش آب میداد. بهش سلام دادم اما به من یه نگاه کرد و رفت تا به بقیه گل هاش آب بده...در هر حال من سعی میکنم باهاش کنار بیام.
بگذریم...دیشب شنیدم مامان داشت با زندایی صحبت میکرد.. اینطوری میگفت:چی؟😔دوباره سکته زده؟.....خب؟......الان حالش چطوره؟......ای وای☹فردا میام دیدنش.....آره با تام میام......نمیخوام مرینت داییش رو تو همچین وضعی ببینه...
راستش مامانم که اینطور گفت نگران شدم ، آخه من داییم رو خیلی دوست دارم.
هوم...تازه از خواب بیدار شدم..رفتم تا صورتم رو بشورم و لباسامو عوض کنم. کارام رو که تموم کردم رفتم پایین تا یه سلامی به....به....مامان!!!....بابا!!!....کجایین؟
*بعد از زیر و رو کردن پذیرایی و اتاق ها*
رفتم آشپزخونه که شاید اونجا باشن ولی فقط یه کاغذ بود که اسم من روش نوشته شده بود. بازش کردم:
مرینت ، دختر عزیزم. من و پدرت یه کار مهم اداری داشتیم که باید بهش میرسیدیم، اما تو اون موقع خواب بودی و من دلم نیومد بیدارت کنم...ما تا ساعت ۳ برنمیگردیم مواظب خودت باش❤
یه نگاه به ساعت کردم ، ساعت حدود یازده و نیم بود...و من تو این مدت طولانی چجوری خودم رو سرگرم کنم؟؟
گوشیم حافظش فوق العاده کم بود در نتیجه فقط میتونستم شماره ها رو سئو کنم و واتساپ رو نصب کنم...خب توی واتساپ فقط دوستام هستن که میتونم باهاشون چت کنم اما انقد درخواست هاشون رو رد کردم که دیگه روم نمیشه بهشون پیام بدم.
مامانم فقط اجازه ی رفتن به سوپرمارکت،نونوایی ، میوه فروشی و همچین جاهایی رو بهم میده و رفتن به جایی غیر از اینا و بیرون رفتن با دوستام رو برام قدغن کرده...
برای همین هر دفعه که دوستام قرار گذاشتن من نتونستم برم...
رفتم توی اتاق و به فکر فرو رفتم...من اولش از اینجا میترسیدم ولی...ولی الان به اینجا عادت کردم و....و میتونم بگم که دو...دوسش دارم.
مامان گفت کار اداری...فکر کنم منظورش کارای قنادی بود که بابا داشت در موردش حرف میزد...اما اونا انقد طول نمیکشن...حتما اونا رفتن دیدن دایی...همونطور که مامان دیشب میگفت....
همونطور تو افکار خودم غرق بودم که یهو یه توپ خال خالی درست رو به روم ظاهر شد و افتاد تو دستم....
میدونم...بازم کوتاه بود😔تلاشمو میکنم که زود به زود بزارم...
وجی:چه علاقه ای به نقطه داری که انقد استفاده میکنی؟🤨
نمیدونم😐
به هر حال امیدوارم دوباره نپره
تا الان سه دفعه دارم مینویسم و هی میپره😔
فعلا بای