داستان "به من گوش میکنی؟"p2

.فیلیکس ،دستگیره در را چرخاند و در با صدای قژ قژ بلندی باز شد. خانه سرد و بیروح بود و انتظار دیگری نیز نمی‌رفت. او خوب می‌دانست که قرار نیست بوی سیب زمینی سرخ شده و یا غذایی را که برای آمدنش چشم به در دوخته است را احساس کند، میدانست که هیچ وقت قرار نیست خانواده اش را کنار هم ببیند. نفس عمیقی کشید و به خانه تاریک نگاهی کرد، زمزمه خفیفی شنیده می‌شد و نور شفافی روی دیوار نقش بسته و او می‌توانست حدس بزند که این کورسوی امید، ناشی از تلویزیون است. آهی کشید و مطابق با روال خسته کننده و خاکستری رنگ هر روزش، کیفش را از چوب لباسی چسبیده به دیوار آویزان کرد و با پرت کردن کفش ها و تعویض آنها با کفش های مخصوص خانه، وارد راهرو شد. خانه بسیار سرد و نژند بود و باعث می‌شد فیلیکس بیش از هر روز، از زندگی اش متنفر شود. با نگاهی سرد، به پذیرایی بزرگ خانه نگاهی انداخت و مادرش را دید که به سریال قدیمی و سیاه سفیدی نگاه می‌کند.فیلیکس کمی ناراحت شد و ته دلش به طرز ناخوشایندی پیچ خورد. امیلی، تنها وقتی که در غم و اندوه بسیاری فرو میرفت آن فیلم را می‌دید. فیلیکس از آن روزها متنفر بود. او دوست داشت لبخند گرم مادرش را ببیند که با عشق و علاقه برایش ساندویچ مرغ درست می‌کند و در کوله پشتی اش می‌گذارد. او نیاز داشت مادرش مانند  سی و هشت ساله عادی زندگی کند، افسوس و صد افسوس که چنین چیزی ممکن نبود. تنها بخاطر منفور ترین فرد زندگی شان، پدرش! او نمی‌توانست درک کند که چنین مرد دیوانه ای چطور مورد پسند مادر مهربانش واقع شده است! مردی که فرزند شیرخواره خود را میکشت. او مادرش را نیز درک نمی‌کرد که چرا چنین چیزی را به پلیس نگفته بود. این تنها گناه آن دیو شیطان صفت نبود، او لیاقت بخشش مادر و خون برادرش را نداشت. او پس تمام این اتفاقات، آنهارا بخاطر یک دیو زن زشت ترک کرده بود. فیلیکس پدرش را شیطان می‌پنداشت. شیطانی که از تمام بهشت های دل‌ها رانده شده و لایق بدترین مجازات است. او باور داشت که روزی تاوان تمام کارهایش را خواهد پرداخت...

پس از درنگی کوتاه، تصمیم گرفت چراغ هارا روشن کند. پاورچین پاورچین، انگشت هایش کلید برق را لمس کرده و چراغ ها و لوستر وسط اتاق روشن شدند. خانه پر از نور شده بود و امیلی، با لرزی بر بدن اطرافش را نظاره می‌کرد. کمی ترسیده بود، اما با دیدن تنها فرزندش لبخندی بر لبش نشست و همین باعث چروک شدن گوشه چشمانش شد. این لبخند، لبخندی بود که فیلیکس را زنده نگاه داشته بود. خنده ای کمرنگ، کمیاب و مهربان.

صدای نازک امیلی، در خانه پیچید : «سلام پسرم.مدرسه چطور بود؟!» فیلیکس با به یادآوردن روز مزخرفش در مدرسه، مانند ببر گرسنه خشمگین و بی تاب شد، اما با لبخندی تصنعی پاسخ داد: «عالی بود مامان!روز خیلی خوبی بود» امیلی لبخندی زد و با کمک گرفتن از مبل، ایستاد و به سمت پسرش قدم برداشت. نسبت به قبل لاغر تر شده بود و زیر چشمان سبز رنگ و شفافش سیاهی های عمیقی ایجاد شده و بسیار قرمز بودند.فیلیکس حدس میزد که او گریه کرده باشد. چیز عجیبی نبود، اما پسرک هیچوقت نمیخواست که این را با  عنوان یک روزمرگی بپذیرد.مادرش باید خوشحال میشد.  «فیلیکس، از الیا شنیدم که یه پروژه دارین. قراره کی براش بری؟» فیلیکس آهی سرد کشید 

«آره اون گوردون منو با اون بریجت احمق توی یه تیم انداخته و قراره فردا بعد مدرسه برم برای تقسیم وظایف...» امیلی اخمی کرد و گفت  «بریجت کیه؟» با لحنی که با کینه آمیخته شده بود پاسخ داد: «یه دختر دورگه چینی و فرانسویه. تازه امسال اومدن اینجا. یه گوشش کره و... مهم نیست»زن نسبتا جوان وارد آشپزخانه شد و درحالی که پیتزا را در فر می گذاشت(چندروز بود غذاهای های فست فود و آماده می‌خوردند؟) پاسخ داد  «آخی بیچاره. معلومه ازش خوشت نمیادا» پسرک تنها سکوت کرد. دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد.فیلیکس سکوت را دوست نداشت. دوست داشت با مادرش بگوید و بخندد و زندگی شاد را بچشد. پس از مدتی درنگ، حرفی را که مدت ها بود میخواست با مادرش در میان بگذارد را با دودلی بر زبان آورد. .  «مامان... میشه باهم دیگه وقت بگذرونیم؟»این کلمات، همراه با سیلی از یأس و نامیدی بر زبان جاری شدند. زن، لبخندی زد و سرش را تکان داد. می‌دانست پسرش شادی اورا می‌خواهد.... حیف که او در قفسی از درد و رنج مبحوس شده بود و شادی برایش سمی کشنده بود.

به هر حال، با محبت تمام پسر نوجوانش را در آغوش گرفت و دایره های مهربانی را در پشت کمرش ایجاد کرد. فیلیکس تنها جلوی یک نفر سد محکم روحش را از بین می‌برد، فردی که بخاطر او زنده بود. مادرش

 

︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵

 

بریجت با تمام جانی که در بدن داشت، به سمت خانه نانوایی شان دوید و پس ازسلامی نامفهوم و بوسه ای بر گونه خانواده اش، خودرا در اتاقش حبس کرد و سرش را در بالشش فرو برد. فیلیکس، زیبا ترین پسر دنیا، جذاب ترین آفریده خداوند، ایده آل ترین رویای هر دختر با او در یک تیم بود و فردا قرار بود برای پروژه مقدس شان کار کنند! بریجت اینقدر هیجان زده بود که انگشتانش وارد بالش شده و آن را سوراخ کردند!مغز دخترک در تئوری ها و تمام سناریو های فردا پرسه میزد، یعنی باید چه لباسی می‌پوشید؟ فیلیکس چه لباسی را دوست داشت؟ شاید باید خودش می‌بود. تصمیم گرفت که با استایل همیشگی اش برای پروژه مدرسه - قرار عاشقانه - اش برود. این درست ترین کار بود. بریجت هزار سناریوی مختلف را در ذهنش مجسم کرده بود. شاید فیلیکس از آن نوع عشقی بود که دوست داشت به معشوقش بی محلی کند و در یک سوپرایز و برنامه خارق العاده همه چیز را مشخص کند؟، شاید هم فردا حلقه رویایی اش را می‌گرفت و درجا به خانه بختش میرفت؟، خیله خب. او واقعیت اینکه تنها بچه تی دبیرستانی ست را فراموش کرده بود، ولی به هرحال! این فقط یک سناریو بود هیچ چیز غیر ممکن نیست. شاید هم فردا فیلیکس شماره اش را می‌گرفت و از او می‌خواست برای آشنایی بیشتر به قرار ملاقات بروند؟ آن پروژه اینقدر برای دخترک عاشق رویایی بود که قادر به نشستن و خوابیدن و هیچ کار ثابتی نبود. او می‌خواست تمام دنیا هیجان و عشق اورا احساس کنند. او فردا را میخواست. او فردای رویایی اش را میخواست، بریجت مطمئن بود که خدای عشق بالاخره احساس واقعی اورا درک کرده و الهه شانس قرار فردا را ترتیب می‌دهد. 

خیالات و فانتزی های افراطی دخترک خام و نپخته بودند و تمام جوانب منطقی وجودش را به حالت تعلیق در آورده بودند. این یک پروژه مزخرف مدرسه ای همیشگی بود!نه بیشتر و نه کمتر.

دخترک پس از گذر ساعت ها، آرام روی تختش نشست و اجازه داد قلبش بی پروا بتپد. ازاول سال که پسرک را دیده بود، جذابیت خاصی را فهمیده بود که در هیچکس قابل مشاهده نبود. در ابتدا، آن اگرست لعنتی فردی بود که بریجت اورا سنگدل و بی‌رحم می‌دانست،فردی که محبت را در وجود خود خاک کرده و هاله ای از خشم دور اورا احاطه کرده است. اما پس از آن روز که پرنده ای را از دست دختر شر و شیطان معاون مدرسه نجات داده بود، فهمیده بود که سنگدل ترین قلب ها و سرسخت ترین پوسته ها، در دل خود دریای محبت را گنجانده اند. نوجوان، از آن روز به بعد دیوانه بار برای کاوش کردن لایه های وجود دیو سنگی کنجکاو بود. برای فهمیدن رازها و اسرار پشت آن چشم های نافذ، آن گندمزار شگفت انگیز و آن فرد مرموز. پس مدتی نه چندان طولانی دریافته بود که پرنده ای در دامان عشق است. پرنده ای که عاجزانه برای شناخته شدن و شکفته شدن تقلا می‌کند و تقلا هایش تنها مانعی برای رسیدن به اهدافش بودند. تلاش هایش بی نتیجه بودند. هیچ چیز به او کمک نمی‌کرد.

برای همین دخترک کوچکترین توجهی را غنیمت

می‌شمرد و آن را با تیر در هوا میزد. مگر این چیزی جز عشق بود؟

پس از مدتی نه چندان طولانی، همین افکار عجیب و غریب آغوش خودرا باز کرده و اورا به دریای خیال هدیه کردند....

 

︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵

 

بریجت، تمام روز چشمش را به پسرک دوخته بود. در تمام کلاس ها حرف های معلمین بی ارزش و پوچ بودند و دخترک درس زیبایی را در بُت پیش رویش میدید. به نظر بریجت خدای زیبایی پسر را به عنوان معشوق پذیرفته و تمام توانایی های خودرا در او گنجانده بود!. 

زنگ آخر به صدا درآمد. تمام دانش آموزان برای رفتن حاضر شدند و بریجت برای رفتن به مکان رویایی اش.. برای بار صدم چهره اش را در آینه جیبی یادگاری از مادربزرگش چک کرد. با تند ترین سرعتی که پاهایش قادر به هضم آن بودند خودرا به نیمکتی که مشخص کرده بودند رساند و فیلیکس را دید که درحال مطالعه یک روزنامه است. سایه درخت روی صورت تحسین بر انگیزش افتاده و چشمانش را تیره و مات نشان می‌داد. باد خنک موهایش را به بازی گرفته و زاویه صورتش، هر انسانی را برای لمس کردن ترغیب میکرد.چه رسد به بریجت! 

بریجت دوست داشت ساعت ها به تماشای این شگفتی الهی بنشیند و از آن لذت ببرد. بدون اینکه تکانی بخورد و یا فکری را در ذهنش بپروراند. او تنها خواهان درک کردن علل این شدت از خارق العاده بودن بشر پیش رویش بود. 

به هر حال، با آرام ترین حالت ممکن کنار او نشست و به روبه رویش نگاه کرد. پسرک هیچ واکنشی نشان نداد جز اینکه از او فاصله بگیرد.بریحت سعی کرد مثبت اندیش باشد. پرنده ها اواز می‌خواندند، خورشید تابان بود و بچه ها در حال دویدن بودند. بریجت، انگشتانش را در هم حلقه کرده و پاهایش را با ریتم سریعی تکان می‌داد و باعث می‌شد نیمکت قدیمی و زوار در رفته صداهای عجیبی از خود تولید کند. دقایق طولانی ای با همین روال سپری شد. شاید هم فقط چند دقیقه بود؟ اما سکوت اورا دیوانه کرده بود. شاید باید سر حرف را باز می‌کرد تا رز برسد و به باقی کارهایشان بپردازند؟ نمی‌دانست. اما با دودلی پرسید : «سل... لام فیلیکس!» فیلیکس روزنامه را کنار زد و با نگاه خیره و سردی که پشتش را نمیتوان خواند، سرش را تکان داد. بریجت آب دهانش را قورت داد و درحالی که سرش را می‌خاراند و سرخ شده بود گفت «من خیلیییییییییییییی حوصلم سر رفته... بیا تا رز نیومده یکم... حرف بزنیم... نه که مزاحم باشه ها فقط میدونی ممکنه نزاره به قرار... یعنی پروژه مون برسیم چون خیلی احنق... لحمق... مزاحم... عه نه! خیلی خلاقه و...» فیلیکس روزنامه را روی نیمکت و وسط آنها گذاشت. تنها پاسخ داد «باشه» بریجت لبخندی گشاد زد که تمام دندان هایش را با نمایش می‌گذاشت. با سرفه ای عصبی، پرسید  «رنگ مورد علاقه ت چیه؟» فیلیکس شانه ای بالا انداخت  «من رنگ مورد علاقه ای ندارم.» بریجت با نگاهی ناباور گفت  «مگه میشه اخه! مثلا من صورتی و قهوه ای و بنفش و قرمز و سبز و ابی و همهههههه رنگ هارو دوست دارم! توهم یه چیزیو دوست داری!» فیلیکس با نگاه بی تفاوت همیشگی اش به سمت روزنامه خیز برداشت، اما دست لطیفی را روی دستانش احساس کرد که مانع برداشتن روزنامه بود  «مطمئنم.. چیزهای دیگه ای هست که حرف بزنیم و... مثلا غذای مورد علاقه، فیلم، ژانر و اینا! ما نوجوونیم و...» بریجت انتظار داست فیلیکس دستش را بردارد و بوسه ای نرم را به انگشتانش هدیه دهد. اما زهی خیال باطل. فیلیکس دستش را کنار کشید و در حالی که پیشانی اش را ماساژ میداد پاسخ داد «من واقعا به این چیزها اهمیتی نمیدم. حالا هم میشه ساکت بمونی تا رز بیاد و همه چیز تموم شه و منم به کارهام برسم؟» بریجت که ذوق خودرا بادکنکی ترکیده یافته بود، به نیمکت تکیه داد و  «باشه» خفیفی را زمزمه کرد. لحظاتی بعد، تلفن فیلیکس زنگ خورد و باعث شد که بلند شده و از او دور شود.

بریجت ناراحت و شکست خورده بود،اما از نظرش فیلیکس بی تقصیر بود و خودش زیاده روی کرده بود، همه چیز بهتر میشد. هنوز اعتقاد سختی داشت که این پروژه جادویی خواهد بود...


پرای دلا چقدر نوشتم :/

خیلی طولانی دارم پارت میدما، قدرمو بدونید همین روزاست بینتونم

میدونین که نباید بگید عالی دیگه؟

محدودیت کامنت نداریم ولی هرچی کامنت بیشتر باشه پارت های با کیفیت تری خواهم منتشر نمود. آری

واسه این پارت آنچه خواهید دید داریم :

با تمام قدرتی که در دستانش جای می‌گرفت کتاب را برداشت و بی توجه به مخاطب روبه رویش،کتاب را به گوشش کوبید... 

هاها 

خب حالا یه سوال. 😐بنظر شما ملاک یه آدم ایده آل که همه باید دوستش داشته باشن چیه!؟ به عبارتی کی به دلتون میشینه و میتونید از ته دل عاشقش بشین؟ 

تا جمعه بعدی 💓

[ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱ ] [ 1:0 ] [ Scarlett ] [ ]
Last posts