💔نگاه دوباره🌕پارت۱۱

بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم

انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین… راحت باش

چاره ای ندارم…با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم… لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه… با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه… نه سلامی نه علیکی… مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم

به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم

فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه

وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش… بشین

روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم

با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟

به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر…….

میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟

صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم

لبخند رو لباش پررنگتر میشه… رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟

با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه… ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم

با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟

-به خاطر حرفایی که میخوام بزنم… حرفام معذبم میکنند… نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم

با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه… اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم… اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو

-آخه؟

دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی… راحت باش و مشکلت رو بگو

یکم فکر میکنم… نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه… تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم

به چشماش خیره میشم…. همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم… ولی پیداش نمیکنم

با لبخند میگه: دلیلش روشنه… چون بیرون از خودت جستجوش میکنی

با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن

یه لبخند تلخ میزنم

-برای من که دیگه قلبی نمونده… همه اون رو شکستن… تیکه تیکه کردن… نادیده گرفتن… باورش نکردن

زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟

-چون همه خوشیهامو ازم گرفتن… خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم… دنبال نقطه ی امیدم

با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی

پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم

با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی…

-ناامید نیستم حقیقت رو میگم… حرفی رو میزنم که باورش دارم

اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم… شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم

شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید

دکتر: اسمت چیه؟

-مرینت

دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟

-۲۶ سالمه… زبان……….

با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: ۲۶ سالته؟… اصلا بهت نمیخوره… فکر کردم نهایته نهایتش ۲۰ سالت باشه

با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد

با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم

-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم

دکتر سری تکون میده و میگه: باشه… بگو ببینم ازدواج کردی؟

-نه مجردم

دکتر: شاغلی؟

-اوهوم… مترجم یه شرکتم

دکتر: با خونوادت مشکل داری؟

-من با کسی مشکل ندارم… خونوادم هستن که با من مشکل دارن

دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده… اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی… اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان

آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید… یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه

میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟

همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم… چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم

از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین… دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم

-کسی نمیتون……

میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم

-ولی…

دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره… من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم… با برادرت هم راحت نیستی؟

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم

دکتر: لطفا بشین

دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم…

دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم

سری تکون میدمو هیچی نمیگم… دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه… برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم… نمیدونم باید بگم یا نه…. اصلا نمیدونم چه جوری بگم… سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم… زیر لب شعری رو زمزمه میکنم

قاصدک غم دارم غم آوارگی و دربه دری
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا میرانند
… همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند…….

با صدای دکتر به سرعت چشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم

با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی… یه خورده آب بخور… اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست

لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه

لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم… رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه… آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم

به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم… باهام راحت باش… روانشناس محرم اسرار بیمارشه… هر چند به نظر من تو بیمار نیستی… فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم

خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین

دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست

نگام به ساعت اتاقش میفته… ساعت دو رو نشون میده

با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟

دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه… من برای همه ی دوستام وقت دارم

لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه

دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟

– چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست… بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه… وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه

دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟

با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند

دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟

با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم…

دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی

زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم

دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن

-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این ۵ سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم… چون بدبختیهای من همه از همون روزا شروع شدن… هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم

دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟

-با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده

دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم

زهرخندی میزنم… چشمامو میبندم… تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم… آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم

-خیلی خوشبخت بودم… خیلی خیلی زیاد… پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن… یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد… همیشه همه از دستم عاصی بودن… ماجرای اصلی پنج سال و ۲ ماه پیش اتفاق افتاد… دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد… همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد… دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن

آهی میکشمو چشمامو باز میکنم… اون روزا رو جلوی چشمام میبینم

-داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه…(حدثتون اشتاباه بود ناتاناعیل عاشقه مارگارت بود😁)

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده

با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود… من نمیخواستم اونجوری بشه… خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم… من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق آدرین و خواهرم عاشق آریان… من به ناتاناعیل گفتم خواهرم نامزد داره… گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی احمق حرفامو باور نمیکرد

اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت… بهم التماس میکرد به خواهرت بگو… خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه ناتاناییل هم تحقیق میکنه و میفهمه که مارگارت خواهرمه…

دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش… چرا با خودت اینجوری میکنی

– کابوسای ناتی ولم نمیکنند… همش با آرامبخش میخوابم… خیلی داغونم… یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده…

دکتر: مگه ناتاناعیل چیکار کرد؟

با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد

دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر مارگارت ام کلافم کرد… هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم… حتی خونمون رو پیدا کرده بود… مجبور شدم به مارگارت بگم… مارگارت وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد… گفت خودش با ناتی صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه

کمی مکث میکنم

دکتر: خوب… بعدش چی شد؟

با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد… ناتی دست بردار نبود… حتی دو بار آدرین هم من رو با ناتی دید… مارگارت گیر داده بود در مورد این موضوع به آدرین چیزی نگو به آریان میگه…آریان اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه… من بدبخت هم مجبور بودم از آدرین مخفی کنم

دکتر: به آدرین چی میگفتی؟

سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم… من هیچوقت به آدرین دروغ نمیگفتم ولی مارگارت با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم… اون روزا به آدرین گفتم ناتی خواستگار یکی از دوستامه

———-

و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم… آدرین زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد

دکتر: دقیقا چه کارایی؟

-مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه… در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی… من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به آدرین میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند… اما ماجرای ناتانییل از اون ماجراهایی بود که باید به آدرین گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردم

دکتر: بعدش چی شد؟

-اون روزا بدجور کلافه بودم… نزدیک سه چهار ماه ناتی یا جلوی مارگارت یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت…

یاد حرفای ناتی آتیش به دلم میزنه

«مرینت به خدا عاشقشم… به خدا دیوونشم… من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم……..(گاهی اوقات آدما برای لبخند عشقشون جونشونو میدن گاهی هم زندگی خودشون و اونو ویروان میکنند و شاید آثار این ویرانی به همه اطرافیان برسه جمله رو دارید

دکتر: مرینت حالت خوبه؟

لبخند تلخی میزنمو میگم: نه… یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم… بعضی موقع از اون همه عشق مارکوس تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود… جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود… من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد

دکتر: به خودش هم میگفتی؟

-بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم… من خودم ...
______________________________________
***************************************

بچه ها من گوشیم سوخته بود نمیتونستم بپارتم از امروز مثل قبل پارت میدم 

برای بعدی۵ تا😍☺

راستی من رو دکترا کراش زدم مال خودمه ها عکس شخصیت هارو میزارم😊

[ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰ ] [ 15:45 ] [ ] [ ]
Last posts