آن منطقه، دقیقا به سریال های کلیشه ای و تکراری ای که در تلویزون پخش میشد، شباهت داشت! دختری که عشقش را از دست داده و بنا به دلایلی که متفاوت _برای مثال، مرد زندگی اورا خائن نامیده و ترک ميکند و يا والدین شان اجازه باهم بودن را نمیدادند_ بودند، در خلسه ای عمیق فرو میرود و با تمام جانی که در بدنش دارد، گریه میکند! اما خب، اینطور نبود. مرد رؤیاهایش فقط رفت تا به تلفن پاسخ دهد. این درست بود، به هرحال، اینکه همراهت را ترک کنی _عاشقانه، دوست، همکار_ از ادب خارج است و دل هر انسانی را می شکند، و خب، در حال حاضر بریجت حال و هوای جوجه مرغابی شانه به سر¹ی را داشت که اولویت دوم کسی بود و حال، ترک شده بود. به هرحال، بعد از چند ساعت _دو دقیقه_از افکارش دست برداشت و دستانش را زیر چانه اش گذاشت. میتوانست نرمی پوست زیر چانه اش را احساس کند و انگشتانش زیر گلویش را قلقلک می دادند. با لبخندی عمیق، به پروانه هایی که به دور گل ها میچرخیدند نگاهی انداخت، زیبا و حیرت انگیز. طبیعت همواره اورا به حیرت وا می داشت. پروانه ها، آسمان، گل ها، دشت!او دوست داشت صدای پرندگان را بشنود و گل هارا ببوید و همه جهان اطرافش را کند و کاو کند. او دوست داشت در طراحی هایش، از رنگ های متنوع بال های پروانه ها استفاده کند. اما خب، او از وقتی که چشم باز کرده بود، نقصی بزرگ را با خود داشت، او از سمت راست، تنها صدای سکوت را می شنید،این همواره مایهٔ شرمساری او بود،وقتی کوچکتر بود و در چین زندگی میکردند، دانش آموزان بزرگتر، همیشه اورا به این خاطر مسخره میکردند و مورد قلدری واقع میشد. مدرسه برای او یک کابوس شده بود، بریجت میتوانست درد را تحمل کند و هیچ حرفی به خانواده اش نزد. او نمیخواست دردسر درست کند، یک دختر ناقص به اندازه کافی شرم آور است!او نمیتوانست با یک دختر دردسر ساز کنار بیاید، اما اوضاع وقتی عجیب شد که ویلو²، دختر سال بالایی، اورا از پله ها هل داد و بدین ترتیب، زخمی دائمی روی پیشانی او ایجاد شد. با این حال او قصد گفتن این مشکل را نیز نداشت! اما خب، سرنوشت تصميمات مارا دوست ندارد، او دوست دارد خودسرانه عمل کند،مانند یک بچهٔ خردسال که بر اساس لجاجت تصمیم میگیرد.
والدین بریجت، بعد از فهمیدن این ماجرا، به حساب ویلو رسیدند! اما قضیه به اینجا ختم نشد و آزار و اذیت ها همچنان ادامه داشت، حتی شدیدتر. بالاخره، امسال، تام و سابین تصمیم گرفتند که شانگهای را ترک کرده و به پاریس بیایند. همه اینجا بسیار مهربان تر بودند! همه چیز عالی و فوق العاده بود. آلیا دوست مهربانی بود، در هر حال هوای همه را داشت، نینو شوخ طبع و مهربان بود و هنگام معاشرت با او، لبخند لبان هیچکس را ترک نمیکرد، لایلا... او عجیب غریب بود و به گفته بچه ها به اختلال شخصیتی پارانوئید ³ مبتلا بود! او به کسی اجازه نمیداد که لمس شود غیر از یک نفر، رز و جولیکا و باقی بچه ها، آنقدر مهربان بودند که قلب بریجت را گرم میکرد و باعث میشد حس عجیب بودن را نداشته باشد. او هنگامی که با آنها وقت میگذراند عادی تر از عادی بود. و فیلیکس... دوست داشتن او سخت بود، بریجت به دام عشق او افتاده بود!
توضیحش سخت است، اما مدت ها قبل، خانم بُلانی،همسر نگهبان و معاون مدرسه، آقای بلانی، برادرزاده دیوانه کننده اش اِیتی را برای مدتی نزد خود داشت. ایتی به راحتی پرندگان را با تیر میزد و بریجت، همراه آنها بارها جانش را از دست میداد چون این تنها آغاز درد های پرندگان بی نوا بود. او پرهای آنها را میتراشید و پس از کندن بال هایشان، از منقار آنها کلکسیون درست میکرد، البته که ساکت نمانده بود. او با مهربان ترین لحنی که ميتوانيد بشنوید از او التماس کرده بود که اینکار را نکند، اما جمله «تو کری احمق! نمیفهمی که آدمای سالم چیکار میکنن» آنقدر اورا شوکه کرد، که تا پایان زنگ، تنها به گوشهٔ حیاط زل زده بود و دلش میخواست بمیرد. اما درست در لحظاتی که ایتی پرندگان را از دامش جدا میکرد، فیلیکس، سنگدل ترین انسان روی زمین چنان با تحکم صحبت کرد که ایتی حتی با مورچه ها هم مهربان شد و فردای ان روز، رفت! آن روز بریجت... تنها میخواست پرنده ای باشد که به دست فیلیکسی نجات داده شود. اما افسوس و صد افسوس که هویت اصلی او، تغییری نکرده بود.
صدای لطیف و مقداری جیغ، مه آلود افکارش را محو کرد «بریجت! فیلیکس کجاست ؟» بریجت، با لبخند گشاد و دندان نمای مخصوص خودش، دستانش را میان دو پایش و روی لبه نیمکت گذاشت و با خاراندن سرش به پشت درختی اشاره کرد. رز با لبخندی کنار دوستش نشست و از کیف چرم قهوه ای رنگش، دو ساندویچ مربای آلبالو در آورد. بریجت با لبخند و برقی در چشمانش، به ساندویچ خیره شد و با تشکری کوتاه، گاز بزرگی از آن زد. نرمی نان تست و شیرینی مربا، اورا سرزنش میکند که چرا صبح، صبحانه لذیذ نانوایی شان را از دست داده است. رز نیز لبخندی زد که مژه های پر پشتش گونه هایش را لمس کردند و موقر، گازی از ساندویج خود زد ساندویچ سومی نیز در کار بود، اما خبری از نفر سوم نبود، وقتی که بریجت میان وعده اش را تمام کرده بود، دختر دوم تازه گاز دوم را میزد. بریجت آهی کشید، سرعت غذا خوردن رز واقعا... عذاب آور بود. پاهایش زا تکان میداد، انتظار دیوانه کننده بود و خورشید، کم کم چشمانش را میسوزاند. بعد از مدتی نسبتا طولانی، رز گفت «بریجت، فیلیکس نیومده؟» بریجت آهی کشید و به گوش سالمش کوبید «چرا چرا...داره با تلفن حرف میزنه... الان میاد» رز سرش را پایین انداخت و تلفن همراهش را از کیفش درآورد و خودرا با آن مشغول کرد، «با کی حرف میزنی؟» بریجت، درحالی که اب را با ولع مینوشید، این را پرسید. گونه های دخترک سرخ شد و صفحه تلفن همراهش را به دوستش نشان داد و بریجت با بالا انداختن ابرو به او نگاه کرد. رز، مجددا با تلفنش مشغول شد و این بی کار بودن، مانند خوره به جان همراه دیگرش افتاد.
بریجت، بعد از چند ثانیه این دست و آن دست کردن، سرانجام تصمیمش را گرفت «من میرم دنبالش رزی جون.. زودی بر میگردم!» رز لبخندی زد «زود برگرد دختر! من همینجا نشستم!»
بریجت دستش زا بالا برد و به عجله به دنبال پسر بلوند گشت. پسرک، گوشه ای به درخت بید سال خورده ای تکیه داده و زانوهایش را در آغوش کشیده بود، این عجیب بود، او همیشه سرسخت، قوی و سرد بود! البته خیس و نم دار بودن زانوهایش، از چشم دخترک پنهان نماند. برای تمام گردانندگان سرنوشت! او در حال گریه کردن بود. سوزن سوزن ناخوشایندی در دل دخترک پیچید. با تردید به سمت پسر رفت و بعد از کمی درنگ، با لحنی محتاط پرسید «فیلیکس... چیشده ؟» فیلیکس سرش را بالا آورد، چشمان سبز بی روحش، خیس و پف کرده بودند. و واقعا... او درحال گریه کردن بود. نه بی تفاوت و نه سرد و نه خشمگین. محض رضای خدا، او گریه میکرد. اگر بریجت، اجازه اش را داشت اورا به آغوشی استخوان شکن میکشید و مانند مادری مهربان از او نگهداری میکرد. افسوس که این از فرضیه های رد شده بایگانی مغزش بود. فیلیکس با صدای خش داری گفت «گمشو... دوپین چنگ...» بریجت کمی عقب رفت، اما با استقامت بیشتری تکرار کرد «بزار کمکت کنم!» فیلیکس، کمی خودش را جمع و جور کرد «من به ترحم کسايی که مثل توعن هیچ نیازی ندارم.» بریجت نزدیک تر شد، خیلی نزدیک تر «من میخوام کمکت کنم، ترحمی در کار نیست» فیلیکس، دستش را به درخت تکیه داد و ایستاد، کتاب تاریخش را در دست داشت. «گفتم که. من خوبم!» بریجت اخمی کرد «خودتو گول بزن، نیستی فیلیکس!» آتش خشم در چشمان نوجوان زبانه میکشید «به من ترحم نکن احمق ناقص!» بریجت اب دهانش را قورت داد و کمی عقب رفت «من میخوام کمکت کنم، فیلیکس » فیلیکس، عصبانی شده بود. این حرف بریجت همان پارچه ای قرمزی بود که او برای حمله، دریدن و نابود کردن نیاز داشت. کتاب را در دستش محکم کرد، به سمت دخترک رفت «منو فیلیکس صدا نکن... میخوای با اون یکی گوشت هم نشنوی، برید،جت؟» دخترک،با تاکید لب زد «من بریجتم و میخوام کمکت کنم. همه حق دارن که خالی...»فرصت نداشت حرفش را کامل کند زیرا که ضربه بسیار محکمی به گوش چپش وارد شد. جای آن درد میکرد. میتوانست دور شدن پسرک را احساس کند، اما چیزی را نمیشنید، صدای جیغ های ممتد و خوفناکی در سرش پیجیده بود، گیج و منگ، خودرا به درخت بید، تکیه داد. صدای جیغ ها افزایش یافته بود. درد داشت، آیا تقاص خوب بودن این بود؟ تقاص اینکه بی قید و شرط کسی را دوست بداری و شادی اورا به خود ترجیح دهی این بود؟ به هرحال، او صدای جیغ های بلند کیهان را میشنید که برای زندگی او، با تمام توان فریاد میزنند...
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
پسرک، به درخت بید تکیه داد و به دیدن نام مادرش، تماس را به سرعت پاسخ داد.
+الو پسرم؟
با شنیدن آن صدا، ناخودآگاه لبخندی زد.
-سلام مامان!
+ببین.. برگشتنی برو عمارت پدرت
لحن امیلی، سراسر درد بود. تردید و دودلی!
-چی؟ این چه شوخی چرندیه؟
لحن تندی داشت، این بحث را دوست نداشت
+باید بری. به نفع هردومونه
میتوانست هق هق های مادرش را از پشت تلفن بشنود، این قلبش را به درد می آورد! او از این گریه ها، بیش از هرچیز متنفر بود!
-چیچی؟ مامان من ولت نمیکنم برم پیش اون قاتل!
+نمیتونی برگردی خونه، من دارم میرم لندن....یه مدت پیش خالت میمونم
-مامان گریه نکن! میتونی نری
+دیره پسرم... چند ماه دیگه پیشتم... باید بهتر شم ... قول میدم
-نه!من نمیخوام. منم میام
حس بچه های کوچک را داشت، ولی نزد مادرش، این چیزا هیچ بودند.او از کوچک بودن ابایی نداشت
+دوستت دارم
-نه...
فیلیکس دوزانو روی زمین افتاد و خودرا در آغوش کشید.. گریه کرد، بعد از مدت ها. او بیش از ترک کردن مادرش، از دیدن آن مرد متنفر بود. آن هیولای شیطان صفت.
او الان نمیخواست هیچکس را ببیند، از قضا آخرین نفری که خواهان دیدار بود او بود، جلویش ظاهر شد و آخرین چیزی که فهمید، این بود که با تمام توانی که در بدن داشت، کتاب را به گوشش کوبید...
توضیحات بیشتر :
1-مرغابی شانه به سر، از بدترین مادر های جهان است، زیراکه به محض بدنیا آمدن فرزند اولش با او پرواز کرده و فرزندان دیگرش را در طبیعت وحشی رها میکند
2-willow
3-اختلال شخصیتی پارانوئید، فردی را که دچار این اختلال است را به طرز وحشتناکی بیاعتماد و شکاک میکند و متاسفانه راه حل دائمی برای درمان این اختلال وجود ندارد
خب.... پارتی که منتظرش بودم :>، واقعا نوشتنش تجربه جالبی بود. دوستش داشتم. احتمالا بزودی برای این ff م یه آرت داشته باشیم!وقت گذروندن با این کاراکتر ها لذت بخشه.
امیدوارم یه سری چیزا روشن شده باشن و پارت با کیفیتی باشه. بالای ٢٠۰۰ کلمه شد و واقعا بخاطرش خواستم سرمو به دیوار بکوبم :]~
تا جمعه بعدی(شاید بخاطر امتحانم آپلود نداشته باشیم، شاید)برای کامنت ها ازتون ممنونم! باعث شدید یه لبخند گنده بزنم 3>