از وقتی که چشم باز کرده بود، در خانه ای گرم و صمیمی زندگی میکرد. عشقی که در خانواده سوسو میزد، اورا مهربان و مهربان و مهربان ساخته بود. پدرش، با وجود تمام مشغله ها و کارهایی که به انجام آنها ناچار بود، آخر هفته هارا به خانواده اختصاص میداد و او دیوانه بار آخر هفته ها را دوست داشت. کلوچه های دستپخت مادرش، دیدن فیلم و سریال همراه با پدرش و بحث جدل درباره تمام اتفاقات.به یقین که آنها خوشبخت ترین خانواده جهان بودند. هرچه بزرگ تر میشد، می آموخت که او همیشه دراین آبشار عشق شنا میکند و قرار است که پرنشاط ترین پسر دنیا باشد. اما به مرور زمان، همه چیز فرق کرد. همه چیز را به یاد داشت. داد و فریاد هایی که هرشب در گوشش میپیچید، غم و اندوه و بحث و جدل. او این چیزها را دوست نداشت. در آغاز سالیان نوجوانی بود که خانواده آنها از هم پاشید و حتی از دلیلش اطلاعی نداشت. چرا؟ چرا همه چیز به خاک و خون کشیده شده بود؟ تا مدت ها فکر میکرد که همه چیز درست خواهد شد. بوی کلوچه در خانه خواهد پیچید و در آغوش پدرش غلت خواهد زد، اما نشد. تا اینکه روزی از روزها، به طور اتفاقی دفترچه خاطرات مادرش را به دست آورد و چنان با کنجکاوی آنرا کندوکاو کرد که گویی سالهاست در انتظار آن است. اما بعد، آرزو کرد که کاش و ای کاش، آن دفتر را نمیخواند. از آن روز به بعد، دریافت که هرگز نمیتواند پدرش را دوست بدارد!
تمام این مدت، از آن عمارت روشنش که حال در تاریکی فرو رفته بود فاصله میگرفت و برای دوری از آن، جانش را هم میداد.افسوس که باید به آنجا بر میگشت و حتی نمیدانست چرا.
یعنی مادرش نیز از او خسته شده بود؟ او بی فایده بود؟
با آهی عمیق، زانوهایش را تکیه کرد و ایستاد. لحظه ای به کتاب تاریخی که روی زمین افتاده بود، نگاهی انداخت.فاصله اش با دختری که به او سیلی زده بود زیاد نبود، تنها کمی آن طرف تر. با نفرت به کتاب خیره شد. چه دلیلی داشت که از گذشته های تلخ و تمام فجایع تاریخ مطلع میشد؟ گذشته را دوست نداشت. کتاب را زیر پایش گذاشت و گرم محکم روی زمین فشار داد. کتانی هایش، کتاب را مانند کفش اسکیت روی سطح سالن میلغزاندند و خاک لابه لای ورقه ها نفوذ کرده بود. لذت بخش بود. گویی از گذشته انتقام میگرفت. نمیدانست که چقدر به این کار ادامه داد، اما میدانست که اگر تا ابدیت به این کار مشغول باشد، از آن لذت خواهد برد.
منتهی نیمه های ظهر بود و آفتاب، بدون رحم اورا هدف گرفته و پرتو های اتشینش را به او هدیه میداد.
باید به خانه بر میگشت.
خانه ای که روزی، خانه بود
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
بریجت میخواست همراه آن جیغ ها فریاد بزند. آنقدر فریاد بزند که صفحه آسمان را از هم بشکافد و تمام ذهن هارا در بر گیرد. غیر قابل تحمل بود. بدون حرف، تنها دوید و بی توجه به نگاه حیرت زده رز، کیفش را برداشت و بدون اینکه به هیچ چیزی اهمیت دهد، از میان خیابان ها عبور کرد. احتمالا، الان می بایست برگردد و فیلیکس را به سزای کارش برساند، اما او وقتی برای این کار ها نداشت. عاجزانه دوید و پاهای بی نوایش دچار درد وسیعی شدند. بالاخره، خانه را جلوی چشمانش دید. همیشه وقتی خودرا جلوی خانه میدید شیرینی خاصی در دلش ایجاد میشد و تا وقتی که در خانه بود از بین نمیرفت. او این حس را ستایش میکرد، اما الان تنها میخواست به آن اتاق لعنتی وارد شود و فرصتی برای درک اطراف خود داشته باشد.
درب را گشود و سعی کرد اشک هایش را پاک کند. آن صداها هنوز اورا رها نکرده بودند...
سابین با لبخند به دخترش خیره شد و او و تام مانند همیشه آغوششان را برای حمایت از او و پرسش از روز شگفت انگیزش، باز کردند. این روال هر روز بود!یک عادت و یک رسم دیرینه.
اما بریجت تنها با لرزش صدایش، «سلااام» بلندی را فریاد زد و از پله ها بالا رفت و هرگز متوجه نگاه نگران زوج طبقه پایین، نشد.
خودرا روی تخت پرتاب کرد. احمقانه بود، دیروز همین حس را داشت، منتهی با دلپیچه ای خوشایند. با رویاهای شیرین.!هزار سناریو... که متاسفانه هزار و یکمین آنها محقق شده بود. بدترین چیزی که میتوانست اتفاق بیفتد. او نمیخواست این واقعیت که فیلیکس به او سیلی زده است را باور کند. کتاب گذشته ها، به او اصابت کرده بود. احتمالا الان باید از فیلیکس متنفر میشد. اما نمیتوانست. او باید به پسرک بیچاره کمک میکرد. اما راهش را بلد نبود. اشتباه از او بود. افکار احمقانه اش، به ظالمانه ترین شیوه ممکن مغزش را هدف گرفته و ذهنش را آزار میدادند.به طوری که حدس میزد شاید توسط اجنه تسخیر¹ شده باشد!
آه عمیقی کشید و به تاج تخت تکیه داد. تازه دریافت که جز آن جیغ ها، هیچ صدایی را نمیشنود. او نمیشنید. هیچ چیز.
اشک هایش اورا بی دفاع یافته و صورتش را خیس کرده بودند . او از گریه باکی نداشت. برای یک آدم احساسی، این عادی بود. یعنی فیلیکس الان عذاب وجدان داشت؟ او این را نمیخواست. فیلیکس تقصیری نداشت.
بریجت برای نجات از جیغ های ممتد، به بالشش پناه برد و سرش را روی ان فشرد. نرمی بالش، روی صورت لطیفش نشسته بود. اما خوشایند نبود.کمکی نمیکرد. او حالا، میخواست بمیرد و از این عذاب جهنمی آزاد شود. او هر هفته این آرزو را داشت. برای مسائل کوچکی مانند زیبایی پرندگان، طبیعت، مهربانی دوستانش و خارق العاده بودن فیلیکس. احتمالا فرشته مرگ از اینکه تکلیفش با خودش مشخص نیست کلافه شده بود و به حرف هایش اعتباری نمیداد. تلخ بود. او این دفعه واقعا مرگ را میخواست.
گریه هایش، تبدیل به هق هق شده بود. ضعیف، اما در عین حال دردناک.
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
پسرک چمدان را روی زمین میکشید. ماشین مجهزی برای او فرستاده شده بود، اما او میخواست که تنهایی برود. او نیازی به پدرش نداشت. او هیچوقت به چنین کسی نیاز نداشت.
پاهایش درد گرفته بود. مسیر خانه آنها تا عمارت اگرست، طولانی بود. اما فیلیکس اهمیتی نمیداد. باید نشان میداد که به او محتاج نیست. «من بهت نیازی ندارم... گابریل... اگرست... من خودمو.... دارم» آهی کشید و بالاخره خانه شان را پیش رویش دید . با شکوه، مانند همیشه. پوزخندی زد و در زد. به اطراف نگاهی انداخت. حیاط بزرگ، پله های مرمرین، درب باشکوه! هیچ تغییری نکرده بود.
بالاخره درب باز شد و فیلیکس خودرا در سالن سیاه و سفید آنجا دید. دکور هیچ تغییری نکرده بود. پیش رویش، مردی که مدت ها از دیدن او اجتناب کرده بود ایستاده و با لبخندی به پسرش نگاه میکرد. لبخند مهربان بود و فیلیکس میخواست از این شدت دورویی، قِی² کند.
«سلام پسرم... به خونه خودش اومدی»
نوجوان دستانش را مشت کرد و فشرد. میخواست زخم شدن کف دستش را احساس کند. ابروهایش در هم رفته بودند. او باید قوی می ماند. نباید به مادرش خیانت میکرد.نباید!
لحظه ای گذشته جلوی چشمانش نقش بست...
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
«پدر...»
گابریل، لبخندی زد و شکم پسرش را قلقلک داد.
«بله پسرم؟»
فیلیکس چهار ساله، بانمک میخندید و گوشه چشمانش جمع شده بود. چال لپش نمایان و موهای بلوندش روی صورتش ریخته بودند.
«میشه... تو و مامان... همیشه کنار من باشین؟»
گابریل لبخندی زد و به پسرش نگاهی کرد. چرا یک بچه باید همچین چیزی بپرسد؟
«تموم تلاشمو میکنم.. قول میدم»
فیلیکس لبخندی زد و با انگشت اشاره اش به مادرش اشاره کرد که با آبمیوه های طبیعی به سمت آنها می آمد.همه خانواده عاشق آنها بودند
«پدر! اب میوه!!!!!! »
پسرک، بعد گفتن این حرف به سمت مادرش پرواز کرد...
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
فیلیکس خودش را سر زنش کرد. چیز های مسخره ای مانند دلتنگی، نمیتوانستند به او اجازه شکستن دیوار مستحکمش را بدهند. او اینکار را نمیکرد.
با تمام سختی اش، سرد پاسخ داد «سلام... آقای اگرست..»
گابریل آه عمیقی کشید و کمی به پسرش نزدیک شد و دستش را به هدف نوازش شانه هایش بالا برد، اما دستش پس زده شد. با نا امیدی به کفش هایش نگاه کرد
«تو هیچیو نمیدونی... نه؟»
فیلیکس، قهقهه بلندی زد «میدونم پدر» با تحکم بسیاری بر کلمه آخر، افزود «از همه گند کاری هات و قتلت با خبرم. میخوا چیکار کنی ؟نترس... لوت نمیدم. به هرحال پدرمی!»
گابریل آهی کشید «چرا نمیخوای دو طرف ماجرا رو بشنوی؟ چرا فکر میکنی حق با توعه؟»
داد زد «چون حق با منه. تو برادرمو کشتی از مهربونی مادرم سو استفاده کردی! چرا؟؟بخاطر خودت. خیلی خودخواهی»
گابریل اخمی کرد «هیچ اینطور نیست. من خیانت نکردم!»
نوجوان، شیدایانه خندید «عجبا! من دفترچه خاطرات مادرمو خوندم. من همه چیز رو میدونم!»
گابریل، بنا به دلایل نامعلومی لبخند کمرنگی زد «حقیقت بهت نزدیکه»
فیلیکس اخمی کرد و بدون هیچ حرفی پاسخ داد «ممنون بابت بحث شیرین پدر پسری! اتاق من کجاست!؟»
گابریل گفت «اتاق قدیم..»
فیلیکس دست راستش را بالا برد و تنها از آن محوطه دور شد. اتاق قدیمی اش. او میخواست دیوانه اش کند. هدفش همین بود. چرا مادرش این اجازه را داده بود؟
بدون رحم وارد اتاقش شد. دست نخورده بود و دکورهای آبی رنگش همچنان پاورجا بود. حس بازگشت به خانه را داشت.
اما او، تسلیم احساسات نمیشد. خودرا روی تختش انداخت و به سقف خیره شد. ملافه ها، مانند بار اولی بودند که ترک شده بودند. بوی ادکلن قدیمی اش را احساس میکرد. لباس ها، همچنان در کمد بودند. همه چیز به طرز وحشتناکی عادی بود و این پسرک را می ترساند.
«من هدفتو میفهمم... گابریل»
توضیحات بیشتر :
تسخیر توسط اجنه :بنا بر باور عده ای مردم، برخی افراد توسط جنیان تسخیر شده و جسم خود را به آنان میبازند
قِی کردن:بالا آوردن
خیره به افق*
پارت بی محتوا *
سم خالص *
بیخیال بیاید فراموشش کنیم :/
آنچه خواهید خواند :
~آقای اگرست، دلیل اینکه بریجت یه هفته ست مدرسه نیومده شمایید؟ درسته؟
~ش... شانس؟شانس دوباره؟
اگه میتونستید یه هفته جای یه کاراکتر کارتونی زندگی کنید انتخابتون چی بود؟ :-: