Blood sweat and tears{p9}


فرد سیاه پوش دوباره فریاد زد : نمیشنوید چی میگم؟ اینجا چیکار میکنید ؟
*چاقو رو به گردن مرینت نزدیک تر کرد و خطاب به ادرین گفت : اگه از اینجا نری...این خانمو میکشم !

ادرین سعی کرد بر خودش مسلط باشه...نباید ضعف نشون میداد! باید تظاهر میکرد که جانِ مرینت براش اهمیتی نداره ، تا اسیبی به مرینت نرسه : من هیچ جایی نمیرم...

چشمای مرینت از تعجب گرد شد. یعنی چی من هیچ جایی نمیرم ؟ یعنی  اهمیتی نداشت اگه این قاتل، الان اونو میکشت ؟ *در حالی که توسط فرد سیاه پوش گرفته شده بود ، با پا لگدی برای ادرین پرتاب کرد و گفت : هی.. اگرستتتت !


ادرین اب گلویش رو قورت داد ،شاید اگه فیلیکس به جای اون بود ، الان خیلی راحت میتونست تظاهر کنه ...نفس عمیقی کشید و رو به شخص سیاه پوش گفت : ا..اگه جرئت داری اونو بکش ! من...اونو نمیشناسم !

 *سپس قدمی به سمت جلو برداشت و دستی که چاقو توسطش گرفته شده بود رو گرفت ...بعد چاقو رو به گردن مرینت نزدیک تر کرد و گفت : نظرت چیه خودم این کارو انجام بدم؟

مرینت از ادرین قطع امید کرد و خودش فکری برای ازادی کرد...دست قاتل هر لحظه به گردنش نزدیک تر میشد و قلب مرینت تند تر میکوبید ! تنها چیزی که فهمید این بود که، با پا محکم بر روی پای قاتل کوبید! 

چاقو از دستِ قاتل رها شد ، جیغی کشید و به سمت عقب رفت . از این حرکت مرینت عصبانی شد و به سمت صندلی خانم بوتسیه رفت .

 صندلی رو به سمت بالکن هل داد تا از بالکن پرت شود، اما ادرین مانع این کار شد .
قاتل خیلی خوب میدونست دیگه وقت موندن نیست و باید فرار کنه...این لحظه رو فرصت شمرد و لنگ لنگان فرار کرد !

مرینت در حالی که روی زمین افتاده بود ،نفس نفس میزد و با دست، گردنش رو چک میکرد...باور نمیکرد زندس ! سپس به ادرین نگاهی کرد که خیلی خونسرد، در حال باز کردنِ طناب صندلیه : هی ادرین !!! معلومه داشتی چیکار میکردی؟؟

ادرین انتظار همچین حرکتِ عجیبی رو توسط مرینت داشت...پس پوزخندی زد و گفت : هیچی! طبق نقشه پیش رفتم .

مرینت دوباره گردنش رو چک کرد...به هیچ وجه باورش نمیشد. جواب داد : از این به بعد منم طبق نقشه میش میرم
*سپس به سمت خانم بوتسیه رفت و دستش رو گرفت : خانم بوتسیه ...حالتون خوبه ؟؟

خانم بوتسیه هنوز در حال گریه و زاری بود ، سرش رو به بالا و پایین تکون داد و اروم لب زد: بله!

ادرین دستمالی به دست خانم بوتسیه داد و پرسید : شما متوجه شدید اون چه کسی بود ؟

بوتسیه دستمال رو گرفت و زمزمه کرد : نه

ادرین نفس راحتی کشید...حداقل یکی از قربانی ها رو از مرگ نجات داده بود و تعداد پرونده ها زیاد تر نشده بود .

بوتسیه دست مرینت رو فشار داد و گفت : م..میشه منو به پل هنر ببرید ؟!

شاید تنها کاری که برای این دوشیزه از دستشون بر میومد ، همراهی او تا پل هنر بود .

________________________________________

پس از رسیدن به پل هنر، بوتسیه خداحافظی کرد و دور شد.

مرینت به ادرین نگاهی کرد که با چه غم خاصی ، به این پل خیره شده ! سپس نگاهش رو به پل داد! پل رویایی...پل عشق!شادی و قول..! 

چرا باید یه نفر ، به همچین مکانی با غم خیره بشه؟ صداش رو صاف کرد و به ادرین گفت : باورم نمیشه همین نیم ساعت پیش نزدیک بود بمیرم...و الان روی پل هنر ایستادم !؟

ادرین تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.

مرینت به زوج هایی که روی پل میگذشتند نگاهی کرد...عشق رو باور نداشت !شاید چون تا به حال تجربش نکرده بود. لبخندی زد و به ادرین گفت : این پل خیلی زیباست...یجورایی نماد عشقه!

ادرین لبه کت کرمی رنگش رو صاف کرد و جواب داد : نماد عشق؟ هه...بیخیال به این پل نگاه کن ! این پل کمرش از عشق خم شده...عشق کمر رو خم میکنه ، به زودی شاهد فرو ریختن این پل هستیم !

مرینت با تعجب به جواب ادرین فکر کرد ...عشق کمر پل رو خم کرده ؟ شاید منظور ادرین از خم شدن پل، وزنِ قفل هایی بود که به پل وصل شده بود و سبب خم شدن پل شده بودند.

ادرین ادامه داد : هر ساله کلی عاشق به اینجا میان و سوگند میخورن تا اخر عمر با هم باشن...بعد برای عشقشون ،قفلی به پل میزنن و کلیدش رو در دریاچه پرت میکنن !! این کار خیلی مسخرس...یا شاید عشق مسخره باشه. اگه یه روز معشوق اون، به قولش عمل نکرد چی؟ چطور دنبال کلیدی بگردن که تو دریاچه غرق شده ؟
*سپس متاسف سرش رو به پایین انداخت و دستش رو درون
جیب های کتش کرد...

نوازنده هایی که اطراف پل بودند ویولن مینواختند و دخترک به حرف های پلیس بغل دستش ،گوش میکرد.

قطعا توی این لحظه اخرین کاری که ادرین باید انجام میداد ،جمع شدن اشک در چشمش بود...نفس عمیقی کشید و به نوازنده ها خیره شد تا بغضش رو پس بزنه .

مرینت متوجه حال ادرین شد و در جواب اینکه "کلید رو چجور از توی دریاچه پیدا کنن ؟"گفت : اونا کلید رو توی دریاچه میندازن تا فراموش کنن راهی برای جدا شدن هست...ولی اگه قولی در اینجا شکسته شد..و یه نفر تنها موند،اونم با یه قفلِ بسته و کلیدِ درون دریاچه.... *سپس کمی مکث کرد


ادرین به مرینت زل زد که در حال صحبت بود..چقدر زیبا صحبت میکرد..حرف هاش باعث اروم شدن ادرین میشد .

مرینت ادامه داد : اون زمانه که یه نفر سر راه اون قرار میگیره و براش تبدیل به کلید میشه...شاید باید دنبال یه کلید جدید بگردی،اقای اگرست !

دخترک به خودش امد...چی داره میگه ؟ یه لحظه به معنای صحبت هاش فکر کرد و از خجالت گونه هاش سرخ شد ...چند قدمی برداشت و دور تر شد تا ادرین ،متوجه گونه های سرخش نشه !

ادرین به صحبت های مرینت فکر کرد و با لبخند زیر لب زمزمه کرد : کلید...جدید ؟

_______________
فلش بک { اوکی داریم میریم تا گذشته جناب اگرست رو کشف کنیم }

"7 سال پیش "

-ولی من قفلِ  قرمز دوست داشتم.

ادرین به چشمای عسلی رنگ دخترک خیره شد و گفت : بیخیال کاگامی...قفل سبز خیلی قشنگه !

کاگامی شانه ای بالا انداخت و سعی کرد لبخند بزنه .

ادرین ماژیکی برداشت و روی قفل نوشت : " stay with me forever"

* سپس دست در دست هم ، با تنها عشقش کاگامی ،قفل رو به پل وصل کردند

کاگامی به کلیدِ قفل نگاهی انداخت و گفت : دیگه به این کلید احتیاجی نداریم...مگه نه ؟
ادرین با سر تایید کرد و کلید رو از کاگامی گرفت و به درون دریاچه پرت کرد

_____________________
"پایان فلش بک و برگشت به زمان حال "

با صدای مرینت، ادرین از افکار بیرون پرید : اقای اگرست ! تایید شد دستبندی که در مراسم پیدا کردیم برای خانم کلوئی بورژوا هست !

بله ! ادرین دوباره به یاد انتقام و حل کردن پرونده ها افتاد. شاید بهتره اول پرونده ها رو حل کنه و بعد دنبال یه کلید جدید بگرده !

از روی صندلی بلند شد و به همراه مرینت به سمت کلانتری راهی شدند .

به محض ورود به کلانتری صدای فیلیکس شنیده میشد که فریاد میزد : نکنید..ولم کنید....دارم میگم با رئیستون هماهنگ کردم!

ادرین متعجب وارد شد و با دیدن فیلیکسی که به دست هاش دستبند زدن ، سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره . سپس به صحبت های زیردستش گوش کرد : اقای رئیس ! ما اِی اِف {اسمی که فیلیکس به عنوان هکر باهاش فعالیت میکنه } رو دستگیر کردیم !

ادرین دستور داد دستبند رو باز کنن و سپس گفت : ایشون با من هماهنگ کرده*سپس به همراه مرینت،لوکا و فیلیکس وارد دفتر شد .


فیلیکس لگدی به صندلی زد و خطاب به ادرین گفت : منو فرستادی دنبال نخود سیاه ؟ مگه نگفتم نمیخوام هیجان عملیات رو از دست بدم!! 

مرینت به خودش جرات داد تا با ورقه هایی که در دست داشت، به سر فیلیکس ضربه ای بزنه ، سپس گفت : من داشتم اونجا میمردم ! بعد تو امدی میگی نیمیخیوایم هیجیان عیمیلیات ری ایز دیست بیدی *با کج و کوله کردن دهان ، حرفش رو تموم کرد.

ادرین بی توجه به بحث فیلیکس و مرینت، خطاب به لوکا گفت که اطلاعات رو یادداشت کنه...سپس سرنخ هایی که در دست داشت رو بلند خوند و لوکا به یادداشت مشغول شد  : تا الان کشف کردیم قاتل یه خانمه ! همچنین از لهجه صحبت کردنش معلوم بود زمان زیادیه که در پاریسه !

_________

"3 روز بعد "
فیلیکس به پنج پرونده نگاهی انداخت " بورژوا،اگرست،رامیه،حمک،بی هویت(؟!)"
ماژیک قرمز رو برداشت و بر روی عکس کلوئی بورژوا ،روی تابلو علامت ضربدر کشید و خطاب به ادرین گفت : از پرونده بورژوا چیزی دستگیرمون نمیشه...به هر حال اون دختر رئیس جمهوره و دشمن زیاد داره!

حق با فیلیکس بود..پس ادرین با سکوت اجازه داد ،فیلیکس ادامه بده .

مرینت دست بر روی پرونده "رامیه" گذاشت و گفت : من دیشب پرونده رامیه رو مطالعه کردم...یه مرد مهربون که هر روز به کبوتر ها دونه می داده ! هیچ خانواده ای نداره و بیشتر وقتش رو با کبوتر ها میگذروند‌‌...واقعا خیلی عجیبه ! حتی شاهدی هم نداریم .

فیلیکس هم دست بر روی پرونده حمک گذاشت و ادامه داد : مانون حمک ! یه دختر بچه تقریبا ۵ ساله که مادرش خبرنگاره! مانون به پارک میره و چند روز غیبش میزنه ...بعد از چند روز جسدش رو در خیابان سِن پیدا میکنن که خیلی از ادرس خونشون دوره !!!

هر سه کلافه بودند و جز متن پرونده ، سرنخی نداشتند .

مرینت به پرونده"اگرست" زل زد و گفت : شاید بهتره پرونده اگرست رو مطالعه کنیم؟؟؟

ادرین سریع پرونده رو از روی میز برداشت و در کمد گذاشت : نه اصلا ! "سپس ادامه داد " : من و مرینت به پیش مادر مانون حمک میریم ..‌و فیلیکس تو اینجا بمون و اگه اطلاعاتی نیاز داشتیم ، خبرت میدیم!

_________________________________

در حالی که بی وقفه دستش رو روی زنگ در قرار میداد،پوفی کشید و گفت : چرا کسی در رو باز نمیکنه؟

مرینت به چهره عصبی ادرین زل زد و گفت : شاید خونه نیستن !

پس از چند دقیقه پیرمردی از خانه همسایه بیرون امد و گفت : چی میخواین ؟

ادرین به پیرمرد نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد : به ایشون چه ربطی داره ؟! "سپس سعی کرد لبخند بزنه و گفت " : سلام اقا ما دنبال خانم نادیا شاماک هستیم...

پیرمرد کمی فکر کرد و گفت : اه نادیا خیلی وقته خونه نمیاد...اون ۲۴ ساعت شبانه روز رو توی استادیو میگذرونه !

فکر دخترک خیلی درگیر شد...چه دلیلی داره نادیا شاماک، پس از مرگِ تنها دخترش کل وقتش رو در استادیو بگذرونه؟؟حس دلتنگی؟ترس...یا عذاب وجدان(؟!)؟

 


اینم پایان پارت مورد علاقم 😐 چیز خاصی نداشت ولی اینننن آغازززز ادرینت بوددددددد پسمعیمیلن خدایا 😍😭
 پل آرت(هنر) یه مکان خیلی رویاییه و خیلی اشتیاق داشتم که این مکان رو وارد داستان کنم 😁 اگه دوست دارید میتونید داخل اینترنت در مورد این پل اطلاعاتی به دست بیارید....شنیدم افسانه های زیادیی پشتشه...
بعضیا میگن یه زوج عاشق، یه قفل به پل میزنن تا عشقشون جاودانه بمونه
و بعضیا هم میگن عاشق و معشوقی که بر سر "اجبار" مجبور به ترک هم شدن یه قفل به پل میزنن و ....🥲🥺❤‍🩹
قشنگه نه؟ خیلی راجب این پل تحقیق کردم 😂 اوکی بیخیال...
 اوکی نظرتون در مورد پارت مورد علاقم چیه ؟؟؟ بنظرتون اقای اگرستمون میتونه کلیدش رو پیدا کنه 😁؟ یاععععععع

خببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب 😁😐

انچه خواهید خواند :

با دخالت کردنِ مرینت ،عصبانیتش اوج گرفت و مرینتی رو که سعی داشت ارومش کنه ، با شدت هل داد و سرش فریاد کشید : دخالت نکن خانم دوپن چنگگگگ ! اگه نمیتونی اطلاعاتی برای پرونده به دست بیاری گمشو !

ادرین عصبی تر شد و با مشت روی میز کوبید : اگه گم شده ،چطور جسد دخترتون توی خیابان سن پیدا شده ؟؟!مسافت اون خیابون با خونه شما خیلی زیاده !

ادرین تک نگاهی به مرینت انداخت و دوباره نگاهش رو به سمت رو به رو  داد : م..میخوام با خانوادم اشنات کنم...دخترم‌..همسرم
!

واحای وااااحای وااااحای دخترشششش؟؟؟؟ همسرشششششش😮😮😮😮😮😮 ادرین  که حلقه نداشتتتتتتتتتتتتت حلژکازکازکلیملیلمیفخی 😐🍃 
یاع پارت بعدی یکشنبه .حتماااااا نظرتونو بگید 😁😍💜ممنون میشم.

[ جمعه ۳۱ تیر ۱۴۰۱ ] [ 17:2 ] [ کلو ] [ ]
Last posts