پرلاشز؟؟؟؟
هر جایی رو احتمال میداد جز اینجا...
تصور میکرد ادرین برای خانوادش،خانه بزرگی در نزدیکی برج ایفل ساخته باشه...یا شاید پنت هاوسی در بهترین نقطه پاریس!
تصور هر چیزی رو میکرد جز قبرستان "پرلاشز"...
با صدایی که از تعجب میلرزید پرسید : اینجا ؟ اینجا چیکار میکنیم؟
ادرین پوزخندی زد و به قبرستانی خیره شد : مگه نمیخواستی با خانوادم اشنا بشی؟...همسرم؟ دخترم ؟ خونه اونا اینجاست !
مرینت با تعجب دستش رو روی دهانش گذاشت و در فکر فرو رفت...اتفاقات رو مثل پازل در کنار هم چید! پرونده اگرست....پرونده ای که ادرین اجازه مطالعش رو نمی داد...خانم تسوروگی که اقای کالین ازش صحبت میکرد !!! و عصبانیت ادرین از پل هنر...
از همان کودکی، از مکانی به نام "قبرستانی" میترسید..سعی میکرد پا به پای ادرین حرکت کنه و تنها نمونه.
زمینِ محوطه ی قبرستانی با تکه سنگ هایی، سنگ فرش شده بود و برگ هایی که بخاطر پاییزی بودند هوا می ریختند ، روی سنگ فرش ها نمایان بودند.
اطراف این راه، قبر های زیادی بود و سکوت عجیبی بر این مکان حکم فرما بود.
با ایستادن ادرین ، گویی به مکانی که میخواستند رسیدند...به دو قبری که ادرین اشاره کرد، نگاهی انداخت ! "کاگامی تسوروگی" و " چو اگرست"
مرینت کمی فکر کرد و زیر لب زمزمه کرد "چو؟؟..به معنای پروانه"
ادرین سعی در مهار کردنِ بغضش داشت و با شنیدن این سخنِ مرینت ، تک خنده ای کرد و با رفتار هیستریک مانند،گفت : اون...اون درست مثل یه پروانه بود! زیبا ، ستودنی و عمر کوتاه!
مرینت از گوشه چشم به ادرین نگاهی انداخت..تا الان و این ساعت، این پسر رو درک نمیکرد! ولی حالا فهمید چه چیزایی رو پشت سر گذاشته. این سخن ادرین بی وقفه در سرش تکرار میشد "عشق کمر رو خم میکنه"
ادرین خودشو به پل تشبیه کرده بود...یا به قفلی هایی که به پل زده شده بودند؟! یا شاید به کلیدی که در اعماق دریاچه, غرق شده بود!؟؟؟
مدتی در سکوت سپری شد که ادرین سر صحبت رو باز کرد : چند سال پیش..همین قاتل خانوادم رو ازم گرفت! دخترم...همسرم ! پنج ساله که حق زندگی کردن رو از من گرفته...میخوام اونو پیدا کنم و بهش بگم چرا ؟ چرا دخترم ؟ چرا همسرم؟ چرا من ؟
تنها کاری که مرینت در این لحظه ازش بر میومد ، سکوت کردن بود...سکوت و گوش کردن به حرفای پسری که پنج سال تمام، درد و غم هاشو بروز نداد!
ادرین زانو زد و رو به قبر دخترش گریست،مشتش رو پر از خاک کرد و با چشم هایی که اتش ازشون میبارید ادامه داد : م...من باید اون قاتلو پیدا کنم...حتی به قیمت جون خودم !
پس از چند ثانیه مکث، ادرین دستش رو درون موهاش فرو برد : من..من حتی نتونستم از اونا خداحافظی کنم !
مرینت در کنار ادرین نشست و به اسمون خیره شد..سپس از ادرین پرسید : از کاگامی برام بگو...چ..چجور دختری بود؟!
ادرین کمی فکر کرد...در بین فکر کردن گاهی لبخند میزد و گاهی اشک،درون چشمای سبزش جمع میشد...پس از چند دقیقه،جواب داد : شاید قوی،سازگار محکم!
مرینت پوزخندی زد و چیزی نگفت..بلند شد و سعی در ترک اون مکان داشت .
با شنیدن صدای پای ادرین، معلوم شد که پسرک، به دنبالش راهی شده .
رفتار های ادرین برای دخترک خیلی بامزه بود! احساس میکرد گربه ای زخمی بهش پناه اورده و به او نیاز داره...و این شاید فقط یه احساس بود!یا واقعیت داشت!؟
-مرینت کجا میری ؟!
با سوال ناگهانیِ ادرین،نگاهش رو به سمت پسرک داد و جواب داد : کلانتری ! مگه نباید قاتلو پیدا کنیم!؟
فقط به بهونه "قاتل و پرونده" میتونست ادرین رو از گریه، غم و غصه بیرون بکشه...شاید باید حال و هوای پسرک رو عوض میکرد و مزایای وجود مرینت در زندگیش رو، بهش نشون بده..
پسرک به سمت ماشین رفت : پس بیا سوار ماشین بشیم..
-هی بیخیال ! میخوای این هوای خوب رو از دست بدی ؟! "مرینت پس از اتمام حرفش از ماشین دور شد "
ادرین به اسمون نگاهی انداخت و لبخندی زد. مرینت با بقیه فرقی داشت ؟! نمیدونست..تنها چیزی رو که میدونست این بود که ، به دخترک اعتماد داشت.
توی این چند سال، تمام غم و غصه هاشو داخل قلبش حبس کرده بود...ولی این دخترک با کلیدی، در قلبشو باز کرد...
.....
بی صدا در کنار هم راه می رفتند و تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای قدم های اونها بود.
مرینت در افکارش غرق بود "چو..به معنای پروانه ! اسم خیلی زیبایی بود...پروانه ها زیبا ترین موجوداتن! اونا ظریف و شکننده هستند و عمر خیلی کوتاهی دارند! اه که چقدر دردناک...ولی اگه عمر اون ها طولانی بود و به پروانه ها فرصت داده میشد ، اون ها تمایل زیادی به خوردنِ خون،اشک و عرق انسان ها داشتند !!! با ترسناک شدن افکارش ، از فکر کردن دست کشید و تکانی به سرش داد.
-مسخرست... نه؟!
با سوالِ ادرین،نگاهش رو به پسرک داد که با لحن خاصی این سوال رو پرسیده بود : چی مسخرست؟
ادرین شانه ای بالا انداخت و جواب داد : شاید زندگی... یا زندگی من !
زندگی ادرین بیشتر تاریک و دردناک بود تا مسخره! چی جواب بده؟! از پدر بد اخلاقش بگه؛،یا خانواده ی زیر خاکِش؟؟ یا بهتره از برادرِ مجرمش شروع کنه؟
سعی کرد لبخند بزنه و بحث رو عوض کنه...پس گفت : نه...اینطور نیست! اگه جای کت نوار بودی چیکارهایی که نمیکردی! *سپس حرفشو با پوزخند به پایان رسوند.
ادرین که گویی اولین بار بود که اسم "کت نوار " رو میشنید،متعجب پرسید : چی؟ کت نوار؟!!!
مرینت متعجب تر از ادرین، جواب داد : نگو که درمورد کت نوار چیزی نمیدونی!!! کل پاریس داستان عشق اون افسانه و لیدی باگ رو میدونن:|
پسرک کمی فکر کرد! زیاد اهل مطالعه و کتاب خوندن نبود و مسلما حق داشت چیزی از داستان نفهمه... پس از اندکی فکر دوباره گفت : نه نشنیدم! جالبه؟
-جالب؟! شاید برای من و تو اره! ولی برای کت نوار که اون رنج ها رو کشیده نه.
با دخترک موافق بود! داستان زندگی هر کسی، فقط برای خواننده و شنونده جالبه... ولی برای کسی که اون اتفاقات رو زندگی میکنه، مثل یه کابوس طولانی میمونه. شاید اگه ادرین هم داستان زندگیشو مینوشت، فقط به اتفاقات داستان توجه میکردند و از هم می پرسیدند "جالبه؟ "... و هیچکس به ادرین توجه نمیکرد... هیچکس !
مرینت در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه، ادامه داد : کت نوار یه قهرمان بوده که پنهانی و با زدن ماسک به صورت،به مردم کمک میکرده.....سپس درگیر عشق اشتباهی با ریوکو میشه و پس از رها شدن توسط ریوکو، با لیدی باگ رو به رو میشه و با تمام وجود عاشق اون بانو میشه.... اما...اما...
ادرین پوزخندی زد و ادامه داد : اما لیدی باگ و کت نوار به هم نمیرسن؟
مرینت ابرویی بالا انداخت و جواب داد : تو که میگفتی چیزی راجبش نشنیدی؟!
ادرین نگاهش رو به سمت به ماشین هایی که با سرعت میگذشتند داد ، در حالی که قدم به قدم همراهِ دخترک راه می رفت، گفت : واقعا نشنیدم... فقط احساس کردم تجربه ی من و کت نوار از عشق، مشترکه! کلا عشق همینه.
مرینت زیر لب "ایشی "زمزمه کرد و چشمایش رو در حدقه چرخوند، چرا ادرین همه چیز رو به بدبختی های خودش نسبت میده؟! با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه،جواب داد : ولی کت نوار بخاطر طلسمی که توسط ریوکو شده بود به لیدی باگ نرسید. عاشق ریوکو شدن کار اشتباهی بود...
کار اشتباهی بود؟! مگه قلب اجازه ی فکر کردن میده؟
ادرین سعی کرد از این بحث، بیرون بکشه .. پس شونه ای بالا انداخت و با تمسخر گفت : کی میدونه؟ شاید تو زندگی قبلی کت نوار بودم.
مرینت قهقه بلندی سر داد و با کیف، خیلی اروم به ادرین ضربه ای زد و جواب داد : هی بیخیال! داری میگی به تناسخ باور داری؟؟؟؟
ادرین متجب پرسید : چیه خب؟
مرینت هنوز در حال خندیدن بود و نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره : هیچی ! فقط داری خیلی با اعتماد بنفس، خودتو با بزرگترین افسانه پاریس مقایسه میکنی !!
-حالا انگار کی بوده این کت نوار! مطمئنم از اون خوشتیپ تر هستم....اصلا شاید زشت بوده که ماسک میزده!
صدای قهقه مرینت دوباره بلند شد. تمام افرادی که از کنار ان دو میگذشتند، با لبخند به چهره خوشحال مرینت و خنده های ادرین خیره میشدند...
حتی در فکر کسی نمی گنجید که این دو، امروز گریه کرده و از دست هم ناراحت بودند!
بی پروا و با صدای بلند در خیابان گفتگو میکردند و گاهی هم صدای خنده ی شان، کل اطراف رو پر میکرد... اونقدر گرم صحبت کردند بودند که متوجه مسافتی که طی میکردند، نبودند...
_____________________________________________________________________
با تاریک شدن هوا، بالاخره به کلانتری رسیدند! به محض ورود، متوجه جو عجیبی که بر اونجا حاکم بود شدند.
فیلیکس با چهره ی کاملا اشفته در سالن می دوید و در های موجود در سالن رو، یکی یکی باز میکرد.
-چیکار میکنی فیلیکس؟؟؟؟؟
با فریاد ادرین، فیلیکس به سمت پسرک دوید و با سرعت زیادی شروع به صحبت کردن کرد : ادرین خیلی سریع باید به اتاق بازپرسی بری !!!
سپس رو به مرینت کرد و ادامه داد : خانم دوپن چنگ، شما همراه من بیاید!!!!!
چه اتفاقی افتاده بود؟!
ادرین به سمت اتاق بازپرسی دوید و خیلی ناگهانی وارد اتاقک شد! اتاقی خشک و تاریک....نسبتا اتاق کوچکی بود و وسط اتاق، میزی به همراه سه صندلی بود. همیشه احساس میکرد این اتاق بوی چوب میده! چوبی که در حال سوختنه و نمیشه تشخیص داد که،بوی چوبه یا بوی دود........
اتاق خالی بود ولی چراغ اویزی که بالای میز وصل بود،در حال تکان خوردن بود.
منتظر کی بود؟ قرار بود با کی رو به رو بشه؟!روی یکی از صندلی ها نشست و انتظار کشید...
بالاخره در باز شد وفیلیکس و مرینت، به همراه راجر وارد اتاق شدند.
افسر راجر در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، به دستبند هایی که به دستش زده بودند خیره شده بود!
فیلیکس سکوت اتاق رو شکست و گفت : هه ! اصلا باورم نمیشه.... ادرین بپرس چی شده؟؟
ادرین ابرویی بالا انداخت و منتظر توضیح موند.
فیلیکس به افسر راجر اشاره کرد و ادامه داد : این اقا!! افسر راجر...*سپس کمی مکث کرد و با پوزخند ادامه داد*شاید بهتره خودشون توضیح بدن....
تادااااااا😐
اینم پایان این پارت 😐💜 متوجه اون اسپویل بزرگی که در پارت اتفاق افتاد شدیددددد؟؟؟؟؟؟؟ 8سکایبکاباکیکایمایامیملیژخللی😐🍃البته زیاد چیز مهمی نبود....
خب قول دادم درمورد اینکه "اگه عمر پروانه ها زیاد بود، اون ها تمایل به خوردن خون و اشک و عرق انسان پیدا میکردند "توضیح بدم راستش من یه فکت خوندم که دقیقا همین متن رو نوشته بود 😐 از اونجا به بعد تصمیم گرفتم این داستانو بنویسم 😁😐اره خلاصه... اینو دیدم 👇:
و این قضیه واقعا درسته 😐 پروانه ها واقعا اشک و خون و عرق میخورند 🍃😐در واقع پروانه ها چند نوع هستند. اینکه اشک رو بخورن خیلی رمانتیک و احساسیه 🥲🥺ولی خون و عرق؟؟ 😐 از پروانه ها بعید بود 🙄🙄🙄🎐خلاصههههه که امیدوارم از اینکه این فکت، در داستان استفاده شده بود ، لذت برده باشید ....و در ضمن این فکت بسی با داستان ارتباط داره 😐🌝بسی زیاد 🌼🌼😍😍
و در مورد کت نوار ، لیدی باگ و ریوکو 🥺😂 مثلا یه افسانه قدیمی مثل رومئو و ژولیت بودند 😂✨کی میدونه شاید ادرین در زندگی قبلیش، واقعا کت نوار بوده😂( *کسایی که فکر کردند لیدی باگ و کت نوار واقعا در داستان حضور دارند، با بیل به دنبال کلو می افتند)
اره خلاصه ولی این افسانه خیلی به حال و روز ادرین شباهت داره 😐👌 نکنه... نکنه... *پرتاب دمپایی
نه 😐دونت ووری
خیلی حرف میزنمممممم😭😭😐؟ ببخشید توروخدا... بعضی توضیحات لازمه😁🍃
انچه خواهید خواند:
-دِیوید آلاری، لوییس بلانچارد، تام کارل،سِزار گوتیه... هِی مرد!!! چند تا هویت داری؟ داری با چند تا هویت زندگی میکنی؟؟؟
+کاگامی از ته دل امیدوارم بود حداقل دخترش نجات پیدا کند. چو را به سمت راجر میگرفت و به التماس کردن ادامه میداد : لطفا... لطفا با چو از اینجا فرار کنید.
کاش میتونست حافظه این پسر رو پاک کنه... کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و مانع اون حادثه بشه... کاش میتونست:)
عشق مرینت خالصه 🥲حاضره زمان رو برگردونه و مانع اون حادثه بشه.... تا ادرین دیگه انقدر اشفته نباشه🥺 فداکارییییییی؟؟؟ یونووو
یاععععععع😐😐😐😐😐💜
ممنون میشم نظرتون رو کامنت کنید 😁😍 کامنت های شما باعث ایجاد شوق و اشتیاق من برای داستان میشهಥ_ಥ
البته مرسی که تا این پارت با داستان همراه بودید 🥺🥺🥺*چقدر حرف زدما