فیلیکس به افسر راجر اشاره کرد و ادامه داد : این اقا!! افسر راجر...*سپس کمی مکث کرد و با پوزخند ادامه داد*شاید بهتره خودشون توضیح بدن....
مرینت راجر رو بر روی صندلی نشوند و فیلیکس بازجویی رو شروع کرد :خببب اقای راجر... پوففف چی؟ راجر؟!
*سپس چند پرونده ای که در دست داشت رو یکی یکی به روی میز پرت کرد. در همین حین با پوزخند حرفش رو کامل کرد : دِیوید آلاری، لوییس بلانچارد، تام کارل،سِزار گوتیه... هی مرد!!! چند تا هویت داری؟ داری با چند تا هویت زندگی میکنی؟؟؟
ادرین بی توجه پرونده ها رو برداشت و نگاهی انداخت! یعنی چی؟؟؟
فیلیکس تک خنده ای کرد و ادامه داد : من خودم یه مجرمم! 12 ساله با یه اسم فعالیت میکنم... درسته زندان رفتن سخته، ولی زندگی با یه هویت جدید که سخت تره!!!
مرینت کلافه از رفتار های فیلیکس، به راجر نگاهی انداخت که سر به زیر هیچ چیزی نمیگفت : هی فیلیکس کافیه!!! بس کن.
ادرین از خوندن پرونده های روی میز دست کشید و خطاب به فیلیکس گفت : حق با خانم دوپن چنگه! کافیه .
فیلیکس از صحبت کردن دست کشید و با چشم هایی که فریاد میزد "زندگیت قراره جهنم بشه" به راجر زل زد!
دلش میخواست بیشتر سر به سر راجر بزاره!از این موضوع لذت میبرد.
راجر بالاخره دهان باز کرد و چیزی گفت : خ..خانم تسوروگی!...خ..خانم...تسوروگی!
لبخند فیلیکس محو شد...پس..پس راجر شاهد پرونده اگرست بود؟؟نه..نباید ادرین رو برای بازجویی میاورد!!!دست ادرین رو گرفت و کشان کشان به دنبال خود برد.
ادرین با شنیدن "تسوروگی" فیلیکس رو کنار زد و به سمت راجر هجوم برد .
راجر ادامه داد : اقای اگرست لطفا من رو ببخشید!
ادرین فریاد کشید : منظورت چیه؟؟؟؟
راجر فقط گریه و التماس میکرد .فیلیکس به گوشه در تکیه داد و شروع به صحبت کرد : ایشون شاهد یکی از ،پنج پرونده هستن...و اینجور که معلومه،پرونده ی اگرست بوده!!
ادرین بر روی صندلی نشست و با مشت روی میز کوبید،سپس خطاب به راجر گفت : توضیح بده!!!! توضیح میخوام.......
راجر شروع به توضیح دادن کرد و تمام افراد سالن رو ،به پنج سال پیش برد....
_________________________
فلش بک
*5 سال پیش*
از بین درخت ها یکی یکی میگذشت و دنبال راهی برای فرار بود. از ترس نفس کشیدن رو فراموش می کرد....
تنها دغدغه اش سالم رساندن طفل 2 ساله اش، به دست پدرش بود. پدری که الان از دوری فرزندش، دیوانه شده بود.
بخاطر گریه های چو {اسم بچه} امکان پنهان شدن نبود و خیلی زود توسط قاتل پیدا میشدند.
وضع خودش بهتر از بچه نبود. پایش اسیب دیده بود و لنگ لنگان از دست کابوسش فرار میکرد.
صورت کوچکِ دخترش رو نوازش کرد و درون چشم های سبزش خیره شد : هیسسس! ساکت باش مامان جونم.... نمیزارم بلایی سر دخترم بیاد!! نباید فراموش کنی مامان بهترین شمشیر باز دنیاست!
نمیزاره بلایی سر دخترش بیاد؟؟حتی خودش از حرف هایی که می زد ، مطمئن نبود. ولی به عنوان یه مادر وظیفه داشت تا اخرین نفسش از تنها فرزندش،محافظت کند.
با شنیدن صدایی اشنا، قلبش سنگ کوب کرد و دوباره با همان پاهای اسیب دیده ، شروع به دویدن کرد.
-تسوروگییییی!
دیگه نمیتونست... باید تسلیم میشد؟؟این رو هم نمیتونست!
دقیقا در وضعیتی قرار داشت، که نه میتونست زندگی رو انتخاب کنه و نه مرگ....
-تسوروگییییییییی!
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و پای کاگامی ناتوان تر...
تا کجا میخواست فرار کنه؟
درخت های جنگل خیلی شبیه هم بودند و دخترک احساس میکرد هر بار به جای قبل باز میگردد.
در نا امیدترین حالت ممکن، فردی رو از دور دید..بنظر اشنا میومد! با کمی دقت ، متوجه شد که کسی جز افسر راجر نیست.
با گریه و زاری خود رو به راجر رساند و التماس کرد : راجر... لطفا چو رو پیش ادرین ببر!! لطفا از این اینجا فرار کنید!
راجر به حال و روز دخترک نگاهی انداخت. این دختر ،همسر اقای اگرست یا همون پسرِ رئیسش بود!
کاگامی از ته دل امیدوارم بود حداقل دخترش نجات پیدا کند. چو را به سمت راجر میگرفت و به التماس کردن ادامه میداد : لطفا... لطفا با چو از اینجا فرار کنید.
___________________________________________________________________
پایان فلش بک و برگشت به زمان حال
جو عجیبی بر اتاق حاکم بود. راجر اتفاقات را تعریف میکرد و گهگاهی با گریه بر خود لعنت میفرستاد!
ادرین بی صدا اشک می ریخت و به صحبت های راجر گوش میکرد. فیلیکس هم سر به زیر، درحالی که در اتاق قدم میزد به اتفاقاتی که بر کاگامی گذشته فکر میکرد.
مرینت نفس عمیقی کشید و پرسید : شما در جواب التماس های خانم تسوروگی چیکار کردید؟
گریه راجر اوج گرفت و از روی صندلی بلند شد، جلوی پای ادرین زانو زد و گفت : ترسیده بودم.. با دیدن سر و صورت غرقِ خون کاگامی ترسیدم!!! خدا از من نگذره..
مرینت دوباره پرسید : گفتم چیکار کردید؟!
راجر اندکی ساکت شد و در فکر فرو رفت.. گویی احساس خجالت میکرد : من.. ترسیده بودم... فرار کردم.
ادرین دست به سمت یقه راجر برد و با عصبانیت فریاد زد : تو... تو میتونستی حداقل چو رو نجات بدی!!! تو کاگامی رو تو امیدوار ترین حالت ممکن تنها گذاشتی.
راجر شرمنده می گریست و چیزی نمیگفت.
مرینت به چهره عصبی ادرین زل زد. یه حسی تو دلش میگفت حاضره هر کاری، برای این پسر انجام بده... ولی یه حس دیگه می پرسید :چرا؟؟ ... چرا واقعا چرا؟
کاش میتونست حافظه این پسر رو پاک کنه... کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و مانع اون حادثه بشه... کاش میتونست:)
ادرین یقه راجر رو رها کرد و بلند شد، سپس با دزدیدن نگاهش از راجر گفت : تو بیشتر از اون قاتل مقصری! تو کسی هستی که میتونستی اونا رو نجات بدی...
سپس کمی فکر کرد و با کلافگی ادامه داد : روز بعد اون حادثه به کلانتری امدی و مثل روز های دیگه برام قهوه اوردی... انگار نه انگار اتفاقی افتاده!!
مرینت نگران پرسید : ادرین حالت خوبه؟
ادرین پوزخندی زد جواب داد : عالی هستم!
فیلیکس بالاخره جلو امد و حرفی زد : راجر حتی پلیس هم نیست! اون یه فراری از کشور لندنه که به همراه دخترش به فرانسه امده... داخل هر کشوری یه هویت داره!!
راجر دوباره گریه و زاری رو شروع کرد و به التماس کردن افتاد : لطفا کاری با دخترم نداشته باشید.... لطفا.. اون هیچکاری نکرده! همش تقصیر منه !
فیلیکس ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید : ما که چیزی نگفتیم *سپس نشست و به درون چشمای راجر زل زد و ادامه داد * : چرا دست و پاتونو گم کردین؟
______________________________________________________
-شماره ی 111 لطفا وارد بشید. چهار بار اعلام میکنم و در صورت نیامدن، نوبت شما لغو میگردد و باید به خونه تشریف ببرید.
پسرک در فکر فرو رفته بود و متوجه صدای بلند گو نشد. 4 روز از بازجوییِ راجر میگذشت و فکر همه درگیر شده بود.
-شماره 111 لطفا وارد بشید. چهار بار اعلام میکنم و در صورت نیامدن، نوبت شما لغو میگردد و باید به خونه تشریف ببرید.
مرینت دستی جلوی صورت ادرین تکان داد و پرسید : ادرین؟؟؟... نوبتِ پرونده ماست! بیا بریم داخل.
سالن پر از افرادی بود که پرونده خود رو به دادگاه اورده بودند. فیلیکس در حالی که پوفی میکشید، زیر لب زمزمه کرد : بیخیال... چرا ما باید پرونده ایوان و میلن رو به دادگاه بیاریم؟! اونا میخوان جدا بشن. به ما چه ربطی داره؟
ادرین چشم غره ای به فیلیکس رفت و چیزی نگفت.
-شماره 111 لطفا وارد بشید. چهار بار اعلام میکنم و در صورت نیامدن، نوبت شما لغو میگردد و باید به خونه تشریف ببرید.
مرینت بلند شد و کلافه یکی از پاهاش رو به زمین کوبید، سپس متعجب پرسید : چیکار میکنید؟؟؟؟!الان نوبت ما لغو میشه. اگه رئیس بفهمه پرونده رو به دادگاه نرسوندیم چی؟
ادرین با بیخیال ترین حالت ممکن زیر لب غر زد : خودش گفت اگه چهار بار اعلام کنه و ما نریم، میتونیم تشریف ببریم خونه!!!داماکلیس پیر ،خیلی خوب این قانون رو میدونه!
فیلیکس از خستگی خمیازه کشید و خطاب به ادرین گفت : موافقم!
-اما.. اما ایوان و میلن چی؟
ادرین به سوال مرینت فکر کرد ، ابرویی بالا انداخت و جواب داد : بنظرم بهتره از هم جدا نشن! من و فیلیکس از بچگی اونا رو شیپ میکردیم. یادته فیلیکس؟
فیلیکس پوزخندی زد و به صندلی تکیه داد : مگه میشه یادم بره؟ دقیقا قبل از اینکه تو پدر دار بشی و بری با داماکلیس!
با این حرف فیلیکس ، سکوتی بین دو برادر ایجاد شد و هر دو به طرف دیگر نگاه کردند
-شماره 111 لطفا وارد بشید. چهار بار اعلام میکنم و در صورت نیامدن، نوبت شما لغو میگردد و باید به خونه تشریف ببرید.
ادرین خیلی مسئولیت پذیر و دقیق بود ولی بعضی اوقات، از فیلیکس تاثیر میگرفت و بیخیال و خنثی میشد. مرینت در حالی که سعی میکرد عصبانیتش رو پنهان کنه، خطاب به دوبرادر گفت : الان چیکار کنیم؟
ادرین خمیازه ای کشید و به ساعتِ روی مُچِ دستش ، خیره شد. "10:45"...تقریبا 3 ساعت در صفی ایستادند، که نتیجش این بود!
_________________________________________________
فرد x
با احساس درد شدیدی در ناحیه سر، از خواب بیدار شد.
دست به سمت موبایل برد "ساعت 11:23دقیقه"
نگاهی به ساعتِ موبایل کرد و کلافه پوفی کشید.توجه اش به سمت خونی که بر روی دستش بود جلب شد!! خون؟!! دوباره؟!
تادااااا 😁😐
گایز این فرد x خیلی مشکوکه 😬 *با عصا به فرد x میکوبد
یعنی ممکنه کی باشه 😐😶؟؟؟؟؟؟کسی که خیلی زیاد بهش مشکوکید رو بگید 😁😬؟؟؟
یکی از بزرگترین اسپویل ها داخل پارت بعده 😐 یعنی یه راهنمایی خیلی خیلی برگ ریزون هم داخل پارت های قبل کردم ولی کسی متوجه نشد ایششششش 😂😐تازههه یه ابر اشاره هم داخل کامنت کردم 😐💔 اینا رو اخر داستان اسکرین شات میگیرم و یکی یکی بهتون نشون میدم 😬😂
خبببببببببببب بخشی از بدبختی های کاگامی رو در این پارت مشاهده کردیم 😐🎐 انشالله پارتای بعد بدبختی های واضحی مشاهده می نماییم 😁
اوکیییییییییییییییییییییییی😁😁😁 ممنون میشم نظرتونو راجب این پارت بگید😍😘
انچه خواهید خواند :
باز قراره خبر مرگ چه کسی رو بشونه؟؟ باز چه کاری انجام داده... یا به عبارت دیگه"این بار چه کسی رو کشته"
صدای موزیک بلند تر بود یا صدای قلب مرینت؟!
فیلیکس با ذوق و اشتیاقِ خاصی که در چشمانش اشکار بود، پرسید :لوکا لطفا بگو اون جسد، داماکلیسِ پیره!!!لطفاااا.