Blood sweat and tears {p15}

لوکا در حالی که کاملا کلافه، سرش رو به صورت مداوم به میز میکوبید زمزمه میکرد : دوباره سر نخی نداریم و همینجوری بر تعداد پرونده ها اضافه میشه!

فیلیکس که خونسرد با بطری های روی میز، قلعه می ساخت جواب داد : به کی شک داری؟ بنظر قاتل کیه؟

لوکا سرش رو بلند کرد و بطریِ خودش رو به سمت قلعه ای که فیلیکس ساخته بود،پرت کرد...با خراب شدن قلعه، پوزخندی زد و گفت : به تو! به تو شک دارم.

فیلیکس که از خراب شدنِ قلعه اش عصبی بود، جواب داد : هه هه چه جالب.. منم خیلی به تو شک دارم! بعد چرا تو انقدر بی جنبه ای؟؟
جوابی از طرف لوکا نگرفت و دوباره شروع به ساختن قلعه کرد.
زویی که در حال بازی کردن با موبایلش بود، پرسید : حتی هیچ سر نخی؟؟؟ مگه ممکنه؟

با یاداوری اینکه"سر نخی نیست"، لوکا دوباره سرش رو به میز کوبید و شروع به هذیون گویی، کرد!

با باز شدن یهوییِ در و وارد شد ادرین ، همگی نگاهشون رو به سمت پسرک دادند : لوکا... یه سر نخ بزرگ پیدا کردم!
پس از ادرین، مرینت به همراه بچه ای واردِ اتاق شد!
فیلیکس نگاهی به بچه کرد و از مرینت پرسید : فقط سه ساعته که رفتید... چجور با یه بچه برگشتید؟؟

مرینت سعی کرد به فیلیکس توجه ای نکنه و بچه رو پیش لوکا ببره!

ادرین ادامه داد : این پسر بچه یه ربطی به رامیه داره!

زویی کمی فکر کرد و جواب داد : رامیه؟ یه مرد مهربون که هر روز به کبوتر ها دونه می داد؟؟هیچ خانواده ای نداره و بیشتر وقتش رو با کبوتر ها میگذروند؟؟
ادرین به زویی نگاهی انداخت که متن پرونده رو حفظ کرده بود. سپس ادامه داد : مثل اینکه هر روز عکس اقای رامیه رو به مردم نشون میده و دنبال اقای رامیه میگرده.

فیلیکس دست پسر بچه رو گرفت و پرسید : اقای رامیه رو میشناسی؟

پسر بچه در حالی که گوشه ی کتِ مرینت رو محکم گرفته بود، سرش رو به منظور"بله"تکون داد.

ادرین روی صندلی نشست و با دست، پیشانی اش رو ماساژ داد : چرا یه سر نخ درست گیرمون نمیاد!؟؟این بچه هم که لاله!

فیلیکس پوفی کشید و به صندلی تکیه داد. طبق عادت، ساقِ پاهایش رو روی میز قرار داد و زیر لب غر زد : اگه نمیتونه صحبت کنه، چرا اوردینش اینجا؟
پس از اتمام حرفش، کیف مرینت رو در حالی که به سمتش پرتاب میشه، در هوا دید.
مرینت راضی از این کار، پوزخندی زد و گفت : انتظار داری بچه رو داخل خیابون رها کنیم؟؟؟؟

فیلیکس کیف مرینت رو به سمتی انداخت و چشم غره ای برای مرینت رفت. سپس دوباره به پسر بچه نگاهی کرد و گفت : اسم نداری؟

پسرک با تعجب به صحبت های فیلیکس گوش میکرد. فیلیکس پس از مکثی ادامه داد : خیلی شبیه به پاتریک هستی! پاریک... اره اسم تو پاتریکه!

لوکا که از اسمی که فیلیکس انتخاب کرده راضی نبود، خطاب به فیلیکس گفت : اگه بر اساس شباهت و ظاهر بود، اسم تو باید پیاز میشد !

بر خلاف انتظار لوکا، فیلیکس پوزخندی زد و به چهره ی ادرین اشاره کرد... سپس جواب داد : اگه ادرین هم پیاز میشد، من با پیاز شدن مشکلی ندارم!

_______________________________________________________________________________________

-چرا با من نمیای؟؟؟

پاتریک در حالی که نفس نفس میزد، پشت سر مرینت پنهان شده بود و بی صدا اشک می ریخت.
زویی دوباره پرسید : بیا... بیا بریم برات خوراکی بگیرم!

پاتریک از نزدیک شدن به زویی هراس داشت و صدایی نداشت که فریاد بزنه "نمیام! با تو نمیام...هر کسی جز تو!"

زویی دستش رو به سمت پاتریک دراز کرد. ولی پاتریک در حالی که گریه میکرد، به پشت صندلیِ فیلیکس دوید !
دلیل ترسش چی بود؟ شاید بخاطر بی اعتمادی نسبت به انسان ها، از آدم و عالم هراس داشت. یا شاید دلایلی دیگه ای که قادر به گفتنش نبود.. فقط اگه لال نبود! میتونست فریاد بزنه و همه رو اگاه کنه..
اما از چی آگاه کنه؟

فیلیکس که با دیدن این وضعیت، شکی در دلش به وجود امد، خطاب به زویی گفت : بورژوا...بیا بریم!

-ک.. کجا؟

کتش رو از روی میزبرداشت و دوباره گفت : گفتم بیا بریم!!!!
____________________________________________________________________________

فیلیکس بی صدا قدم بر میداشت و نگاهش به سمت رو به رو بود.

زویی صدایش رو صاف کرد و پرسید : اقای فیلیکس..ک.. کجا میریم؟؟

فیلیکس پوزخندی زد و بی توجه به سوال زویی،گفت : فکر کن..نه منظورم اینه که...تصور کن قاتل یکی از ما باشه!

زویی لحظه ای ایستاد..نفس عمیقی کشید و با چشمای درشت، به فیلیکس زل زد.

فیلیکس دست هایش رو درون جیبِ کتش کرد و به سمت زویی برگشت : چرا ترسیدی؟نترس امکان..

زویی دستش رو به منظور"ساکت"، جلوی صورتِ فیلیکس گرفت و اجازه نداد ، حرف فیلیکس تکمیل بشه... سپس با پته مته جواب داد : چ.. چرا بترسم؟ م.. مگه کاری کردم ک.. که بترسم؟؟؟

فیلیکس لب هایش رو به هم فشرد و یک طرف لبش رو بالاتر داد! با لبخند رضایت بخشی که زده بود، جواب داد : منظور من ، این نبود که تو..کاری کرده باشی! میخواستم بگم امکان نداره یکی از ما قاتل باشه! مسخرس!

زویی دوباره نفس عمیقی کشید و شروع به راه رفتن کرد !

-کجا میری؟؟؟

با سوال فیلیکس، یکه ای خورد و متعجب برگشت : مگه نگفتین همراهتون بیام؟؟؟ خودتون.. خودتون گفتید"بیا بریم"!

فیلیکس شانه ای بالا انداخت و به دوباره به سمت کلانتری برگشت. در حالی که با قدم هایی، از زویی دور میشد بلند گفت : نه جایی نمیریم! فقط میخواستم مطمئن بشم!

زویی پشت سر فیلیکس قدم برداشت و با صدای بلندی که به گوش فیلیکس برسه، پرسید: از چی؟؟؟؟ از چی مطمئن بشید؟

فیلیکس لحظه ای ایستاد و کمی فکر کرد. بعد به اسمان اشاره کرد و گفت : از اب و هوا! میخواستم مطمئن بشم هوا خوبه.

زویی با لحنی که معلوم بود عصبیه، دوباره پرسید : مطمئن شدی؟؟؟

-صد در صد
_________________________________________________________________
به پاتریک خیره شده بود و در افکارش غرق بود...هر چه زودتر باید این بچه رو به پرورشگاه بفرستند! پرورشگاه؟!
شاید تعجب اور باشه ولی ادرین، خاطره خوشی با هیچ مکانی نداره... از کاخ اپرا گرفته تا پل هنر... از مدرسه و خونه دامکلیس گرفته، تا پرورشگاه!
از هر جایی یه زخم داره! یه زخم عمیق!
یعنی همه افراد، مثل ادرین با مشکلات دست و پنجه نرم میکنن؟ کمر همه از اتفاقای زندگی شکسته و ارزوی مرگ دارن؟
لحظه ای نگاهش بر روی پاتریک قفل شد...شاید تنها کسی که توان درک کردن ادرین رو داره، این بچه کوچولوعه! این بچه هم درست مثل ادرین در این دنیای ظالمانه رها شده...درسته این بچه نمیتونه صحبت کنه ولی حتی اگه میتونست صحبت کنه، کسی رو نداشت که براش تعریف کنه! و حتی اگه کسی رو داشت که براش تعریف کنه،اون زمان هیچکس قادر به درک کردنش نبود..
در نتیجه سرنوشتِ برخی تنهاییه! تنهایی و تنهایی و تنهایی... برای اینکه به پاتریک یاداوری بشه که سرنوشتش اینه، قاتل پدرش رو ازش گرفته...انسان ها محبتشون رو ازش گرفتن و خدا صداش رو!

-ادرین چیزی شده؟؟؟

با صدای مرینت، از افکارش بیرون پرید و سرش رو به سمت دخترک چرخوند :هه.. نه !
مرینت شانه ای بالا انداخت و گفت : به یه نقطه خیره شده بودی و سخت فکر میکردی!
ادرین لبخندی زد و چیزی نگفت... لازمه بدبختی هاشو یاداوری کنه؟؟

مرینت پس از مکثی ادامه داد : ولی.. خودتون با نسبت دادنِ بدبختی هاتون به همه چی، زندگی رو سخت تر میکنید! *پس از اتمام حرفش، لحظه ای احساس کرد از خجالت در حال اب شدنه،این زمان بود که باید ارزو میکرد که خورشید منفجر بشه یا زمان متوقف بشه!وقتی که مطمئن شد خورشید قصدِ منفجر شدن نداره، سرش رو به سمت دیگری گرفت تا گونه های سرخش رو از پسرک پنهان کنه.

برای هزارمین بار از خودش پرسید "مرینت با بقیه چه فرقی داره؟"... خجالت میکشید از اینکه به تازگی ها، کمتر احساس تنهایی میکرد! مرینت باعث میشد از افکارٍ پوچ خود دوری کنه! ولی ادرین باید زجر بکشه...با خودش عهد بسته بود که همیشه تنها و در حال زجر کشیدن باشه! این باور رو داشت که زجر دادنِ خودش، از عذاب وجدانش کم میکنه !

-هی ادرین! چرا یهویی داخل افکارت غرق میشی؟؟؟

صدای مرینت، دوباره پسرک رو از افکارش بیرون کشید. مرینت در حالی که قهوه ای رو به سمت ادرین گرفته بود، ادامه داد : بگیر!
______________________________________________________
"4 روز بعد "

کلافه دستش رو درون سرش کرده بود و موهایش رو چنگ میزد :لعنتی لعنتی لعنتی!
الان زمان پیدا شدنِ بچه ی رامیه نبود! اگه اون بچه در حین کشتن اقای رامیه، اون رو دیده باشه چی ؟! کاش صحنه ی قتلِ اقای رامیه رو بخاطر میاورد! چرا هیچ چیزی یادش نمیاد!!؟
سرش رو پی در پی،به میز کوبید و زیر لب زمزمه کرد : یادت بیار! یادت بیار!
همه چی، بی فایده بود.... حتی کوچکترین چیزی رو به خاطر نمیاورد!
با صدای زنگ خوردنِ موبایل، نگاهش رو به سمتِ موبایلش داد "لوکا"

صداش رو صاف کرد و سعی کرد اضطرابش رو پنهان کنه : س.. سلام لوکا!

-هی زویی! بیا کلانتری...میخوایم کار با پسرِ رامیه رو شروع کنیم. رابطه تو با بچه ها خوبه... شاید بهت نیاز داشتیم!

بدون اینکه جوابی بده، تماس رو قطع کرد و سرش رو بر روی میز گذاشت! چطور با بچه ای ارتباط برقرار کنه، که ازش میترسه؟!
_______________________________________
فیلیکس در محوطه ی پرورشگاه قدم میزد و نگاهش رو به اطراف میداد! نقطه ی شروع تمام اتفاقات! مکانی که از 5 سالگی تا 18 سالگی رو در ان گذروند! مکانی که آدرین رو با کاگامی آشنا کرد و دامکلیس، تنها خانواده فیلیکس رو ازش گرفت...اره برادرش ادرین رو!!!
از پله های پرورشگاه بالا رفت و خودشو به درب ورودی رسوند!
دستش رو مشت کرد و اروم ضربه ای به در زد *تق تق

مسئول پرورشگاه که پیرزنی با موهای سفید و صورت چروکیده بود، در رو باز کرد.
پیرزن عینکش رو گرفت و دقیق تر به چهره ی فیلیکس زل زد . سپس با صدای خش دارش پرسید : تو فیلیکس هستی؟؟؟؟
__________________________________________________

قهوه رو گرفت و تشکر کرد : مرسی خانم برنارد

خانم برنارد لبخند همیشگی اش رو زد ، سپس بر روی صندلی رو به رو فیلیکس نشست!
فیلیکس با لبخند به قهوه درون دستش خیره شد و گفت : خیلی جالبه! شما همیشه من و ادرین رو از هم تشخیص میدین.
خانم برنارد تک خنده ای کرد و جواب داد : بله. خیلی وقته شما رو ندیدم! هم تو و هم اون یکی!
منظور خانم برنارد از اون یکی، همیشه"آدرین "بود.
پس از مکثی ادامه داد : مشکل پیش امده فیلیکس؟ چرا به اینجا امدی؟!

فیلیکس عکس پاتریک رو از جیبش بیرون اورد و به دوشیزه برنارد داد : چند روز پیش این بچه رو به این پرورشگاه اوردن! میخوام اونو به کلانتری ببرم...بخاطر دلایلی بهش نیاز داریم.

دوشیزه برنارد، نگاهی به عکس انداخت. پس از کمی فکر کردن جواب داد: صبح این بچه رو از اینجا بردن.

فیلیکس متعجب پرسید :چ.. چی؟؟؟ کی پاتریک رو برد؟؟؟

-یه خانم...موهای بلوند و چشمای روشنی داشت! بخشی از موهاش هم به رنگ صورتی بود.

سعی کرد مثبت فکر کنه! اره زویی، پاتریک رو به کلانتری برده...اره! باید حدس و گمان های خودش رو بیخیال بشه.زویی همکار اون هاست!




پایان این پارت بسی طولانی😁😐

انشالله که این پارت رو دوستیده باشید و ازش لذت برده باشید 😁🌼. فقط بچه ها یه نکته انچه خواهید خواند های پارت قبل مشکل داشته *خیره به افق

و برخی از اتفاقاتی که داخل انچه خواهید خواند بود، در پارتای اینده اتفاق میوفته 😐خلاصه که ببخشید 🌼

الان دیگه واضح معلوم شد که قاتل زوییه *دست زدن برای کسانی که به زویی مشکوک بودند.

اغه خلاصه یعنی زویی واقعا پاتریک رو دزدیده 😐؟ تو انچه خواهید خواند پارت قبل، فیلیکس میگه که "بورژوا پاتریک رو دزدیده" ... ولی من گفتم کدوم بورژوا 😐؟؟؟ 😂😂

همچنین برای اینکه یه تصوری از پاتریک داشته باشید، این عکسو نگاه کنید 😁 :

پاتریک در تصورات من 😐😂

مرسی که پارت رو خوندید 😁💜منتظر کامنتای زیباتون هستم.


انچه خواهید خواند :

پس هدیه یه کتاب بود؟! چه کتابی؟! چرا یه کتاب؟

ک.. کلوئی که مرده! چی داری میگی؟!

اشکال نداره! ناراحت نباش... بیا بستنی هامونو عوض کنیم!

-گفتم ساکت باش!!!چی رو میخوای توضیح بدی؟؟؟ همکاری با فیلیکسِ سابقه دار، یا دزدِ پرونده ها؟؟؟


انچه خواهید خواند سومی روووو 😐 نکنه ادرین و مرینت دوباره رفتن بستنی بخورن و ادرین باز بستنی وانیلی گرفته و ناراحته و...،؟!😐

​​​​​​یاع 😐💜

کامنت یادتون نره 😘😘😘😘😘

[ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱ ] [ 3:19 ] [ کلو ] [ ]
Last posts