داستان "به من گوش میکنی"P5

سه روز متوالی، بریجت خودرا در اتاقش حبس کرده بود و همه چیز را به تنهایی تحمل می‌کرد. اغراق آمیز است، اما او واقعا این چنین بود. می‌توانست خیسی بالشش را احساس کند. تنها برای کارهای اضطراری یرون میرفت و خداوندا، پنهان کردن شرایطش از خانواده خیلی سخت بود.

مدرسه رفتن... کار سختی بود. فعلا هیچکاری نمی‌کرد. تا آخر عمر در اتاقش می‌ماند و همراه آن صداها فریاد می‌زد. این بهترین کار ممکن بود.
بریجت برای فراموش کردن آن صداها، هرکاری می‌کرد. نقاشی می‌کشید، با صدای بلند آواز می‌خواند، اما فایده ای نداشت. عادت کردن به آن جیغ ها دروغ بزرگی بود. عادت کلمه ای بشدت قوی و قاطعانه بود
او تنها شرایط را پذیرفته بود. تا آخر دنیا چیزی نمیشنید و کلمه «کر» کاملا راجع به او صدق میکرد.شاید باید از فیلیکس متشکر می بود؟
روز چهارم، همه چیز به هم ریخت. سابین با کلید یدکی اش وارد اتاق شد و بریجت آن را احساس نکرد. صدای جیغ ها در پس زمینه سرش لانه کرده بودند. اگر بریجت از اتفاقات اطرافش مطلع نبود، به تسخیر ارواح اعتقاد پیدا می‌کرد. به یاد داشت سال قبل مقاله ای را راجع به گریسی رُز¹ خوانده بود و تا مدت ها کابوس هایی را به عنوان هدیه مغز کنجکاوش دریافت می‌کرد.
سابین، با دستپاچگی و استرس حال تک دخترش را می‌پرسید و بریجت که قادر به شنیدن هیچ چیز نبود، تنها قصد داشت که خوب بودن را به خود و خانواده اش تلقین کند.
اما این چیزی نبود که به این راحتی ها پنهان شود. بریجت مجبور بود همه چیز را توضیح دهد.
اما باید چه می‌گفت؟ آیا با گفتن حقیقت فیلیکس در دردسر می افتاد؟ آیا او می‌توانست به زندان رفتن معشوقه اش را تحمل کند؟ بخاطر یک عمر ناشنوا بودن؟ بریجت، همه چیز را با حذف کردن بخش های مهم توضیح داد و وقتی که به خود آمد، بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده در بینی اش می‌پیچید و سفیدی دیوار های بیمارستان چشمانش را آزار میداد. فکر مرگ عده زیادی از مردم در این مکان، تن اورا به لرزه در می‌آورد و مغزش اورا وادار می‌کرد که صدای جیغ هارا به ارواح سرگردان تشبیه کند. از صمیم قلبش، دوست داشت تقه کفش هایش را بشوند. صدای مردم، حتی گریه های مادرش. اما تنها چیزی که در سرش می‌پیچید، هدیه ای بود که از گذشته فیلیکس به او هدیه داده شده بود.
همه چیز به طور سریعی بررسی شد. دکتری که اورا بررسی می‌کرد، زنی بود که ظاهری آسیایی داشت. گونه های کک مکی و چشمان گرد و قهوه ای. بریجت حس آشنایی عجیبی به او داشت. فردی که هیچگاه ندیده ای و ناگهان به دل تو می‌نشیند.
بریجت می‌توانست بوی الکل را به شدت احساس کند. چشمان آبی اش، دفتر دکتر را کند و کاو می‌کرد و باد خنکی که از پنجره موهایش را در هوا پراکنده بود، باعث می‌شد کمی بهتر باشد. بر اثر فشار عصبی کفش هایش را به زمین می‌کوبید و نشنیدن چیزی تنها اورا برای سریع تر کار کردن ترغیب می‌کرد. نمی‌دانست مادرش به دکتر چه چیز هایی می‌گوید. اما از چشمان سرخ و گریان مادرش، می‌توانست اغراق آمیز بودن شرایط را احساس کند. سر انجام، مادر و پدرش را در حال خروج از مطب دید و می‌توانست حدس بزند که دکتر، خواهان صحبت خصوصی با او است. قلبش، قلب بچه گنجشکی زخمی بود که با تمام توان برای زنده ماندن تقلا میکرد.میتوانست سرخ شدن گوش هایش را احساس کند. معمولا به هنگام هجوم احساسات، نوک گوش هایش سرخ میشد.
در بسته شد - بریجت حدس میزد که در روال عادی زندگی چفت شدن در صدایی داشته باشد - و دکتر، رو به روی او نشست. خودکاری را برداشت و با دستخط عجیب و غریب مختص دکتر ها، نوشت:
-بریجت. ازت میخوام صادقانه همه چیز رو برام توضیح بدی تا بتونم کمکت کنم
بریجت نفس عمیقی کشید. در حال حاضر، دوست داشت فرشته مرگ را ببیند و پس از گپ و گفتی صمیمی، به آسمان ها پرواز و تبدیل به یک ابر شود. چه باید میگفت؟
سرانجام لب زد «من... من... من رفته بودم ب.. بیرون! برای دیدن یه دوست... بعدش رفتم پشت یه د.. درخت و بقیشو یادم نمیاد. یادم میاد... با ترس به خونه برگشتم.. و؟ بقیه روز توی سرم صدای جیغ می‌شنیدم... و تا الان هم.. هستن!»
با لحنی بغض آلود، به نوک کفش هایش نگاه کرد. بند کتانی هایش باز شده بود.. همیشه در گره دادن مشکل داشت و بارها به این خاطر زمین خورده و مورد تمسخر دیگران واقع شده بود.
دکتر، نگاهی متعجب به دختر روبه رویش انداخت و چند چیز را یاداشت کرد. بریجت فکر کرد که یادداشت کردن تمام مطلب، تنها به آلیا شباهت دارد.. روبات بودن!
دکتر، «ممنونم» ی را لب زد و بریجت، با لب خوانی این کلمه را متوجه شد و برای بقیه اتفاقات، ایده ای نداشت!


︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵


«خب، خانم چنگ ضربه به‌سر چیز واقعا جدیه و حتی یه برخورد کوتاه هم میتونه منجر به آسیب جدی بشه. طبق چیزهایی که من فهمیدم ضربه نسبتا شدیدی به گوش دخترتون وارد شده و باعث آسیب استخوان های گوش شده. به گفته خودش دلیلش رو به یاد نمیاره و خب طبیعیه. وضعیتش قابل درمانه و با جراحی درست میشه. »
سابین، با برداشتن دهمین دستمال از جای دستمال کاغذی به دکتر خیره شد.
«چه کسی این بلا رو سر دختر من آورد؟»
دکتر شانه ای بالا انداخت و گفت «بر اثر ضربه به سر از بین رفتن برخی خاطرات طبیعیه و مشکل ساز نیست. احتمالا به یادش میاره. فعلا این چیزها مهم نیست»
سابین با گریه ای نسبتا بلند ناله کرد «یعنی دخترم میشنوه ‌؟»
دکتر که ظاهرا کلافه شده بود با لبخندی تصنعی پاسخ داد «بله... با جراحی درست میشه.» سابین لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و صندلی به طرز فجیعی روی زمین افتاد. با شرمندگی و بیش از هزار بار گفتن کلمه «متاسفم» از مطب خارج شد و مانند پرنده ای به سمت دخترش پرواز کرد و بوسه ای بر گونه او نشاند «همه چیز خوب میشه دخترکم... تو خوب میشی» بریجت چیزی را نميشنید، اما احساس می‌کرد زیر آغوش سفت و سخت مادرش قادر به نفس کشیدن نیست.
اما با دیدن لبخند امیدوار مادرش، ناخوداگاه خندید و به صداها بی توجه ماند.
از تمام شواهد و مدارک، گمان کرد که راهی برای نجات یافتن از زندان سرش، پیش رویش ایستاده...
اما او، تصمیمش را گرفته بود.


︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵


فیلیکس ،دستش را در جیب یونیفورمش کرده بود و آستر داخلی شلوار را می‌کشید. نرم و کرکی بود و او دوستش داشت. پس از کمی راه رفتن به درب حیاط مدرسه رسید.او معمولا دیر می‌رسید، اما این روزها ناچار بود که زودتر کند، زیرا مدرسه از عمارت اگرست دور بود
البته که سوار ماشین گابریل نمیشد
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس وارد شد.
این روزها، بر خلاف تصورش، همه چیز بهتر شده بود. گابریل کاری به کار او نداشت و آزادانه تمام کارهایش را انجام می‌داد
زندگی اش، روال ساده و عادی داشت
بیدار شدن، رفتن به مدرسه، برگشتن، خوابیدن
هیچ کار خاصی در روزمرگی او وجود نداشت و به طرز معجزه آسایی از بریجت خبری نبود و او این مسئله را شایان ستایش می‌دانست.
خودش به تنهایی پروژه را انجام داده و این را به رز نیز گفته بود - هرگز نفهمید علت نگاه خصمانه دختر بلوند چه بوده است - و حالا همه چیز عالی بود
او از تنهایی قدردانی می‌کرد.
به هر حال، روی نیمکت همیشگی اش نشست و به یاد آورد تقریبا هفته قبل، مزاحمی را بالای سر خود داشت...
صدای آشنایی را شنید «فیلیکس..؟» فیلیکس سرش را بالا برد و به چهره تنها دوستش نگاه کرد. کمی... گیج بود
«بله؟»
ناخداگاه با کمی ترس این را بیان کرد، این لحن... اورا یاد خاطره ای دردناک می انداخت
«تو به این یه هفته که از بریجت خبری نیست ربط داری!؟»
مغز فیلیکس، مشوش تر شد. آیا او به نیامدن او ربطی داشت؟
اما اوکه کاری نکرده بود؟ کرده بود؟
به هرحال، توانست خودرا از باتلاق عمیق افکارش بیرون بکشد. باید جواب می‌داد. او حقیقت را میگفت «نه» خودش هم به جوابش شک داشت. نه؟
نینو آه آسوده ای کشید «خوبه..به هر حال بریم رفیق!»
فیلیکس دور شدن اورا احساس می‌کرد. عجیب بود. چرا بریجت نیامده بود؟
به هرحال، ذهنش را خالی از هر فکری کرد و با قدم هایی نسبتا سست، خودرا به نیمکت همیشگی اش رساند و تازه نبود آن نگاه های خیره را احساس کرد.
دلش شور میزد و خودش، دلیل آن را نمی‌دانست.


︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵


فیلیکس با ذهنی مغشوش روی نیمکت پارک مورد علاقه اش نشسته بود.
«نکنه... واقعا کَرِش کرده باشم؟»
از وقتی که از مدرسه برگشته بود، تنها به عواقب کارش فکر می‌کرد. علاوه بر این که می‌ترسید تمام عمرش را در زندان بگذراند، احساس می‌کرد مانند گابریل یک قاتل باشد. از لحاظ فنی او کسی را نکشته بود، اما آزار دادن روح و وجود انسان ها از کشتن آنها نیز ظالمانه تر است و او می‌ترسید.
قلبش با تپش های دیوانه وارد قفسه سینه اش را خورد می‌کرد و پیچش ناخوشایندی در دلش ایجاد شده بود.
«من.. نمیخوام مثل پدرم باشم...»
«تو مثل پدرت نیستی»،
زنی با قد کوتاه، خودرا روی نیمکت پرت کرد. فیلیکس اخمی کرد و کمی کنار تر رفت.
پیرزن، ریزنقش و با موهای خاکستری بود که به طرز شلخته ای بالای سرش بسته شده بودند. پیراهن طوسی و دامن کوتاهی به تن داشت و صندل های کهنه ای، انگشت های فرسوده اش را نمایان می‌کرد.
فیلیکس، دست هایش را در موهایش فرو برد و نقش عمیقی کشید «فکر کنم... من یکیو کر کردم...»

با فکر به این مسئله، لرز ناخوشایندی بر ستون فقراتش نشست.
زن، لبخندی زد و دستش را روی شانه پسر گذاشت «هرکسی میتونه یه شانس دوباره داشته باشه»
«اما من همه پل های پشت سرمو خراب کردم »
زن خندید و گفت «عذاب وجدان داری؟»
«بله... از اون آدم حالم به هم میخوره... ولي...من نمیخوام به کسی آسیب بزنم »

فیلیکس آهی سرد کشید. آیا او واقعا از بریجت متنفر بود؟
«جبرانش کن»

فیلیکس پوزخندی زد.

جبران؟

اما قبل از اینکه حرفی برای گفتن باشد، بطری شیشه ای کوچکی را دید که به کمرش می‌خورد و خبری از زن، نبود...


وای... سم.. چطور اینو میخونید؟ XD

اوکی میدونم گند زدم :/

انیوی گایز. یمدت نبودم الان پستا چک و بررسی میشن و کامنت میدم *-*

[ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱ ] [ 17:15 ] [ Scarlett ] [ ]
Last posts