blood sweat and tears{p17}

ادرین بر روی صندلی نشسته بود و با بی انگیزه ترین حالت ممکن، به سقف خیره شده بود : تبریک میگم! بخاطر افتضاحی که به بار اوردیم!

فیلیکس پوفی کشید و صندلی رو بر روی پایه چرخوند، سپس گفت : یعنی ممکنه زویی کجا باشه!

مرینت از خوندن پرونده ها دست کشید و خطاب به فیلیکس گفت : هنوز باورم نمیشه زویی به پرونده ها مرتبط باشه. غیر قابل باوره!

فیلیکس پوزخندی زد و چیزی نگفت! از اولش به زویی مشکوک بود. رفتار پاتریک با زویی خیلی تابلو بود.. از طرفی دزدیده شدنِ پاتریک، توسط زویی حدس و گمان هایش رو ثابت میکرد.

ادرین نگاهش رو از سقف گرفت و به پرونده ها داد. سپس زمزمه کرد : یه هفته؟! داخل یه هفته قراره چیکار کنیم.

در اتاق بصورت یهویی باز شد و لوکا نفس زنان به داخل امد. نفس عمیقی کشید و گفت : ز.. زویی.. زویی..پیدا.. پیدا
__________________________________________________________________________________

ادرین بی صدا در حال رانندگی بود و مرینت بر روی صندلی بغل راننده نشسته بود. در حالی که با ترس، به اطراف نگاه میکرد از لوکا پرسید : ببینم.. مطمئنی زویی رو اینجا دیدن؟

لوکا شانه ای بالا انداخت و جواب داد : یه چوپانِ روستایی ، یه نفر رو با خصوصیات زویی این اطراف دیده.

فیلیکس به منظور اعتراض، ضربه ای به بازویِ لوکا زد و پوفی کشید.

مرینت به سقف ماشین اشاره کرد و به ادرین گفت : هی اژیر ماشین رو خاموش کن ! بنظرت با این صدا، ضایع نیست که پلیس داره این منطقه رو میگرده؟؟؟؟؟

ادرین "اهومی" گفت و اژیر رو خاموش کرد. به مرینت نگاهی کرد که از ترس به صندلی تکیه داده و در حال هذیون گویی هست. لبخندی زد و زمزمه کرد : میترسی؟!

مرینت بعد از شنیدن این سوال ادرین، یکه ای خورد و صاف بر روی صندلی نشست، سپس در حالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت : ن.. نه! اصلا!

ماشین ایستاد و ادرین عصبی بر روی فرمان کوبید : دیگه راهی نیست! باید پیاده بریم.
_________
-فقط کافیه زویی اینجا نباشه! تو رو از همون صخره هول میدم!
لوکا به صخره ای که فیلیکس اشاره کرد نگاهی انداخت و با پوزخند گفت : اگه زویی اینجا بود چی؟؟؟ من باید تو رو هول بدم؟!

هوا تاریک بود و یکی یکی از درخت ها میگذشتند. به لطف فیلم های ترسناک که دیده بود، قلبش از ترس در سینه اش بند نمیشد. قدم به قدمِ ادرین راه میرفت و سعی میکرد به فضای اطراف، توجه نکنه.

ادرین چراغ قوه رو به سمت مرینت گرفت و دوباره پرسید : میترسی؟!

برخلاف دفعه قبل، مرینت این دفعه چیزی نگفت. ادرین هم خوب میدونست که "سکوت علامت رضایته".پس دست به سمتِ دست دخترک برد ، سپس دستش رو گرفت. مرینت متعجب قدم بر میداشت و ترس رو فراموش کرده بود. الان تنها حسی که داشت، این بود که کاش زویی پیدا نشه و ادرین ساعت ها دست دخترک رو بگیره.

فیلیکس انگشت اشاره اش رو به منظور ساکت جلوی دهان برد و گفت : هیس! یه صدایی نمیاد؟!

همگی با سکوت به صدا گوش کردند " اصلا دردت نمیاد..دلت برای پدرت تنگ نشده؟! میدونستی میتونم تو رو پیش اون بفرستم؟ "

بله... این صدای زویی بود و احتمالا این حرف ها رو به پاتریک میزد...پسر بچه ای که از اول زندگی در حال عذاب کشیدن بود، تا همین الان و همین ساعت!

ادرین چیزی در زیر لب زمزمه کرد و خطاب به لوکا گفت : بنظر میاد صدا از پشت درخت ها و از سمت صخره بیاد.

فیلیکس پوفی کشید و گفت : هیچوقت حتی تصور هم نمیکردن بخاطر همچین قضیه ای و همچین موقعیتی به جنگل دلوآر بیام .

ادرین در حالی که به فیلیکس اشاره میکرد که سکوت رو رعایت کنه، به سمت صدا قدم برداشت. دست مرینت رو رها کرد و اروم به سمت رو به رو رفت.
-منم میام!
با شنیدن این سخنِ مرینت، سرش رو برگردوند و نگاهش رو به دخترک داد : نه.. نه اصلا!

لوکا جواب داد : ادرین،تو و خانم دوپن چنگ برید! من نیرو ها رو خبر میکنم و اگه مشکلی به وجود امد، من و فیلیکس وارد عمل میشم!

مرینت به منظورِ تایید حرف لوکا، سری تکون داد و خودش رو به ادرین رسوند. سپس دستش رو دور بازوی ادرین قفل کرد ، و پس از ان دخترک و پسرک به سمتِ لبه ی صخره، قدم برداشتند.

بله! چوپان درست دیده بود و زویی در حالی که پاتریک رو به صندلی بسته بود، لبه پرتگاه ایستاده بود. باید چیکار میکردند؟ در چنین شرایطی چیکار میشه کرد... ادرین فهمیده بود همکارش ، کسی بوده که سال ها باعثِ عذابش شده!تنها کاری که میکرد بی صدا به سمت زویی رفتن بود.. بدون ذره ای واکنش!
مرینت با دیدن ِ پاتریک، بازوی ادرین رو رها کرد و به سمتِ صندلیِ پسرک دوید.
-پ... پ.. پاتریک؟!
زویی با دیدن مرینت و ادرین لبخندی زد و به سمت ان دو امد. جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! سپس خطاب به مرینت گفت : مرینت میخوای به من کمک کنی؟!

لحنِ گفتنش اصلا شباهتی به طرز صحبت کردن زویی نداشت. انگار شخص دیگه ای بود. برای لحظه ای شک کرد که این صدای تیز و محکم متعلق به زویی باشه. زویی اکثرا با خجالت و با صدای نازکی سخن میگفت.
مرینت قدمی به سمت عقب برداشت و پرسید : منظورت...چ..چیه؟!

زویی چنان خنده ای سر داد که بر روی زانو افتاد. سپس بلند شد و به صخره اشاره کرد : ببینم حوصلت سر نرفته؟!

رفتار زویی واقعا عادی بود؟! معلومه که نه! انگار اصلا زویی نبود...

ادرین جوری که زویی متوجه نشه شروع به باز کردنِ طناب صندلی کرد. زویی که متوجه این قضیه شد، به سمت صندلی امد و با چوبی که در دست داشت محکم بر روی ساعدِ دستِ ادرین کوبید.
درد کل بدن ادرین رو در بر گرفت. احساس میکرد روحش از بدنش جدا شده ولی جسمش هنوز در حال درد گرفته.
نگاه گریان مرینت بر روی صورت ادرین رفت که بخاطر درد ، منقبض شده بود .
ادرین دستش رو در بغل گرفت و سعی کرد فریاد نزنه. مرینت که متوجه جدی بودن اوضاع شد، خطاب به زویی گفت : چ.. چرا اینکارا رو میکنی؟

زویی شانه ای بالا انداخت و چوب رو به پشت سرش پرتاب کرد : چرا؟؟؟خب جوابش که معلومه! من دارم بازی میکنم!

-این چه بازیه؟؟؟
با وجود اینکه صدایش از درد بیرون نمیومد، ولی این سوال رو پرسید!...زویی به دستِ ادرین نگاهی کرد و گفت : اینجوریه که...
یک دور به دورِ ادرین چرخید و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : تو درد میکشی و من میخندم! اگه من خیلی بخندم تو برنده میشی. ولی اگه کم درد بکشی و من کم بخندم، من برنده میشم!!!

تنها چیزی که از ذهن مرینت گذشت، کلمه "مریض" بود. الان دیگه براش ثابت شده بود که زویی ، ثبات شخصیتی نداره. پس سعی کرد حواس زویی رو از ادرین و پاتریک پرت کنه.

نگاه زویی دوباره به سمت دست ادرین رفت و یکدفعه ، اشک درون چشم هایش جمع شد و با هق هق شروع به صحبت کردن، کرد : لطفا منو ببخش ادرین... من... نمیخواستم بهت اسیب...


ناگهان از گریه کردن دست کشید و لحظه ای، به پایه صندلی خیره شد. پس از چند ثانیه صدای قهقهه اش پیچید و چنان میخندید که گویی خنده دارترین جوک تاریخ رو شنیده. سپس در بین خنده گفت : و.. ولی الان میخندم تا تو داخل بازی برنده بشی.
بزرگترین اشتباه ادرین و مرینت این بود که بدون نیرو و سلاح به اینجا امدن. هیچکس حتی گمان هم نمیکرد که قضیه ی زویی، انقدر جدی باشه.
تنها دغدغه ی ادرین فقط سالم رساندن مرینت و پاتریک، به پیش لوکا بود.پس خطاب به زویی گفت : بزار مرینت و پاتریک از اینجا برن...م.. من و تو بازی میکنیم!

زویی از خندیدن دست کشید با سر تایید کرد . سپس ادرین طناب صندلی رو باز کرد و دستِ پاتریک رو در دستِ مرینت، قرار داد. لحظه ای به ان دو خیره شد..کاش پنج سال پیش، میتونست برای کاگامی و چو کاری کرده باشه! "یعنی الان، پروانه کوچولویش و مادرش خوشحال هستن؟" به مرینت اشاره کرد تا پیشِ لوکا و فیلیکس بروند. خیلی خوب میدونست، دخترک نمیخواست ادرین رو تنها بزاره. پس نگاهش رو به سمت دیگری داد تا رفتن برای مرینت، اسونتر بشه!
مرینت، دست پاتریک رو محکم تر گرفت و به سمت پشت درخت ها قدم برداشت. درسته ادرین رو دوست داره، ولی نمیتونست جونِ پاتریک رو در خطر بندازه! باید پسر بچه رو به لوکا بده و برگرده...برگرده؟! امیدوار بود زمانی که برمیگرده،برای برگشتن دیر نشده باشه!

زویی دست ادرین رو گرفت و به سمت صخره برد. سپس به پرتگاه اشاره کرد و گفت : این بازی خیلی باحاله!

ادرین حدس میزد که "چه در ذهن زویی میگذره" پس سعی کرد مانع بشه : ا.. اما این خطرناکه!

زویی به پشت سرش نگاه کرد و به مرینت اشاره کرد. گویی میخواست به ادرین، درمورد قولش یاداوری کنه. پس دوباره ادرین رو به دنبال خود برد : من با خیلیا این بازی رو کردم!

نفس ادرین در سینه حبس شد و با چشمای درشت به زویی زل زد.! با خیلیا این بازی رو کرده؟! یعنی چند نفر رو از صخره پرت کرده؟؟؟.. احتمالا بخاطر اینکه جسد ها پیدا نمی شده،پرونده ای برای اونا ثبت نشده! یعنی.. پرونده های بی هویت؟!

به پرتگاه رسیدن. زویی قهقه ای سر داد و صدای پژواکی در صخره پیچید. سپس با چشمانی که اشتیاق از اون ها می بارید، به ادرین گفت : میبینی؟! این خیلی باحاله.

پسرک سعی میکرد نگاهش رو از زویی بدزده..زویی پس از مکثِ کوتاهی ،با بغض زمزمه کرد : ا.. اما کسایی که با من بازی میکنند اصلا نمیخندن! قول بده وقتی داری از اینجا پرت میشی، بلند بخندی!

ادرین نمیتونست حرکات زویی رو پیش بینی کنه.. تقریبا هر حرکتِ کوچکی از زویی،غیرقابل پیش بینی بود.
مرینت پاتریک رو به دست لوکا داد و دوباره به پیش زویی برگشت. ادرین و زویی رو در کنار پرتگاه دید. حدس میزد قراره چه اتفاقی بیوفته، پس به سمت ادرین دوید! کاری از دستش بر میومد؟؟؟ معلومه که نه.

ولی احساس میکرد اگه الان دست به کار نشه، قراره بعدا بسیار پشیمون بشه. پس دوید و دوید و دوید !
با بالا رفتن دستِ زویی، از دویدن دست کشید و روی زانو نشست، سپس با تمام توان فریاد زد : نهههه




تادا 😐😐😐میدونم که تو نوشتن اتفاقات هیجان انگیز افتضاحم 😐😂پس بیاین از این موضوع بگذریم و بهش اشاره نکنیم.
پارت بعدی{جمعه}، اخرین پارت از داستانِ بساته ಥ﹏ಥಥ﹏ಥو شما دیگه یکشنبه منتظر پارت نمیمونید ಥ﹏ಥ همچنین سه شنبه ها و جمعه ها *گریستن با صدای هیولایی
خب😁😐
همونطور که خوندید،پرونده های بی هویت هم حل شدند 😐 اگه به یاد داشته باشید. من چند پارت قبل به پرونده های بی هویت اشاره کردن و اون رو با فونت پررنگ نوشتم 😁😐یونو؟ معلوم شد زویی اون ها رو از صخره پرت میکرده و اونا بی هویت میموندن 😁🌼
و همچنین آدرینಥ﹏ಥ
یعنی زویی اونو به پایین هل داده 😐؟ الان نیاید بگید اگه زویی ادرین رو هل بده،داستان چجور ادامه پیدا کنه. چون پارت بعدی پارت آخرههه *خیره به افق

و منم پایان عرناک و غمگین رو خیلی دوست دارم 😐 یعنی کل داستانام عرناک هستن. پرپل تایم رو یادتونه 😂؟ هعی کاش مثل ادم پرپل تایم رو مینوشتم 😐💔

جالب اینجاست که خودم و یکی از دوستام همیشه کارگردان ها رو بخاطر پایان عرناک نفرین میکنیم😂 سووو بگذریم.
ولییییی از طرفی هم تنوع دوست دارم شاید پایان داستان عرناک نباشه 😐✨


در کل، دوتا سوال دارم 😐😁
1.نظر شما چیه؟! داستان با پایان عرناک بهتره یا شاد؟؟؟
2.چه بلایی سر ادرین امد؟؟؟
نظرتونو حتما کامنت کنیدಥ﹏ಥಥ﹏ಥ💜💜💜





خب خب انچه خواهید :

+ همه جا رو خوب بگردید!

-بیماری دوقطبی که به Bipolar disorder مشهوره، بیماری اختلال روانی و شخصیتیه که بر فرد تاثیر میزاره. این بیماری به اتفاقات گذشته یا عوامل مادرزادی برمیگرده و...

" این کتاب درمورد مردم پاریس نبود...درمورد ریوکو هم نبود! شاید فکر کنید اصلِ داستان درمورد کت نوار بوده، ولی باید بدونید داستان اصلی درمورد "عشق کت نوار و لیدی باگ "


ಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥ
اوکی نظرتونو کامنت کنید 😁😍

[ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱ ] [ 18:0 ] [ کلو ] [ ]
Last posts