
فیلیکس با تعجب به بطری قدیمی کنارش نگاهی انداخت،بطری بسیار کوجک و شفاف بود و مایعی زرد رنگ در آن خودنمایی میکرد.فیلیکس بطری را برداشت و آن را زیر و رو کرد.محتوای بطری روی چوب پنبه ای که راه را سد کرده بود میریخت و نوجوان را یاد فیلم های علمی تخیلی دوران بچگی اش می انداخت !
«این دیگه چه کوفتیه!»
«زهر مار!!!»
فیلیکس با تعجب به کنار خود نگاهی انداخت و در کمال تعجب و شگفتی، پیرزن را در جای خود دید. لب های چروکیده پیرزن لبخندی عجیبی را روی خود نشانده و به چشمان او خیره شده بودند.
فیلیکس با حسی ناخوشایند خودرا کنار کشید و به دسته نیمکت تکیه داد «خانم این چه طرز...»
پیرزن، قهقهه ای زد و عینک ته استکانی اش به نوک بینی اش سر خورد. فیلیکس پیرزن را دوست نداشت. خیلی عجیب و غریب و ناآشنا به نظر میرسید.
«مرد جوون! فکر نمیکنی از سنم گذشته که بخوام فحاشی کنم؟ این واقعا زهر ماره...»
فیلیکس با چهره ای خالی از هر احساسی به درخت رو به رویش نگاهی انداخت و آهی کشید «بله.. حق باشماست... چرا دادینش به من؟» فیلیکس درحالی که بطری را در دستانی که رگ های برآمده را نمایش میگذاشتند گذاشت.فیلیکس فکر کرد که پیرزن بالای صد سال سن دارد و دیوانه است. پسر از افکار بدبینانه و تاریک خود خبر داشت، اما روح زخمی اش نیازمند قضاوت کردن همه چیز و همه کس بود.
سکوتی که برای فیلیکس خوشایند بود، پارک را فرا گرفت و تنها صدای زمزمه باد پارک را فرا گذاشت.فیلیکس از سکوت قدردانی میکرد، اما درست وقتی که به رفتن و خاموشی او امیدوار بود، پیرزن به حرف آمد «فکر کنم تو از استنتاج شدن خوشت نمیاد؟ نه مرد جوون؟»
فیلیکس فکر کرد که گفتن به تو ربطی نداره و بلند شدن میتواند حرف های ناگفته را به نمایش بگذارد، اما ترک کردن یک دیوانه حتی برای او نیز بی ادبانه بود!!!!
«خانم من سرم شلوغه... از آشنایی باهاتون خوشبختم!!»
اکثر اوقات، این جمله دروغی بیش نیست، انسان ها برای دلخوشی های بیهوده و احساسات شکننده یکدیگر تمام زندگی را به دروغ گفتن پناه میبرند!او حتی نام زن را نمیدانست و از آشنایی با او خرسند و خوشحال بود.
دروغ محض...
«راجع به افسانه زهر مار چیزی شنیدی؟ »
فیلیکس آهی کشید و با لبخندی تصنعی پاسخ داد «خیر... میتونم برم ؟»
«گفته میشه توی ابتدایی ترین سال های زندگی بشریت، تنها گونهٔ باقی مونده از یک نوع مار خاص توی جنگلی که حالا وجود نداره زندگی میکرده. زهر اون مار طوری بوده که آدم رو ترغیب میکرده که از اشتباه دوری کنه و بهش شانس دوباره میداده. تا اینکه یه پسری که نسبتا همسن تو بوده درگیر ماجراجویی های جسورانه نوجوانانه ش میشه و به جنگل میره! مردم از رفتن به اونجا میترسیدن چون هرچیزی عواقبی داره. اما پسر جوون به اونجا میره و به دنبال مار میگرده. بعضیا میگن پسر مار رو پیدا میکنه و زهرو میگیره، اما توسط گایا¹ نفرین میشه چون گایا عاشق مار بوده! بعضیا هم میگن که بطری که اون زهر توشه تا وقتی که محتواش خالی نشه، میتونه شانس خوبی رو به آدم بده و اوضاع رو بر وفق مراد طرف پیش ببره و در صورت از بین رفتن اون شیشه، بدبختی و فلاکت همهٔ زندگی فرد رو میگیره. جالبه... نه؟ »
فیلیکس کم و بیش از افسانه بیش از حد معمول مبالغه آمیز پیرزن لذت برده بود!او از بچگی خواهان زندگی هیجان انگیز و لذت بخش بود، اما تمام زندگی خودرا در قفس خاکستری رنگ تنهایی گذرانده و از تمام شانزده سال زندگی اش کوچکترین لذتی نبرده بود،برای همین به کتاب ها پناه میبرد و خودرا با داستان های زادهٔ ذهن نویسندگان دیوانه و به دور از واقعیت و ذهنی مریض مشغول میکرد، اما حالا حتی از آنها هم فاصله گرفته بود. فیلیکس با خود فکر کرد که شاید بد نباشد وقت خودرا در کتابخانه ها بگذراند.
«بله خانم... خیلی جالب بود! »
فیلیکس احساس خوبی داشت. بعد از مدت ها صادق بود. آخرین باری که حقیقت را بدون ترس بر زبان آورده بود را به خاطر نداشت.
«میدونم... میدونم... حالا میخوای یه چیز جالب بشنوی؟»
پسرک با کمی اشتیاق گفت «البته...»
«اسمت چیه؟ »
فیلیکس کمی جا خورد و به چشمان خاکستری و درشت پیرزن نگاهی انداخت. لبخندی دندان نما زده بود و دندان هایش همچو مرواريد درخشان بودند. فیلیکس با خود فکر کرد که باید بیشتر به دندان های خود رسیدگی کند تا شاداب تر بماند!
«فیلیکس هستم. فیلیکس اگرست »
پیرزن دستش را زیر چانه اش زد و عینکش روی نیمکت افتاد و پسرک به نشان ادب، خم شد و عینک را برداشت، اما پیرزن با تمام توان پشت گردن او زد.
فیلیکس با اخم ایستاد و به او خیره شد «خانم؟؟؟؟!!» پیرزن خندید و با چند سرفه به پسر خیره شد «هیچی! اسمت یاد کرمفیل میدازتم.اگرست هم شبیه اگنسه.. دختر خوبی بود... منم بِتیم²!میتونی بتی صدام کنی!کجا بودیم..؟ اها!!! شرمنده پسر جون من خیلی حواس پرتم » بتی خم شد و عینکش را صاف کرد و بطری را برداشت و با ذوق و شوقی کودکانه به آن خیره شد.چشمان بتی از پشت بطری قابل مشاهده بودند.
«این بطری همون بطریه و زهر همون مار داخلشه.این بطری نسل به نسل داخل خاندان ما در حال گردش بوده و اجداد من سیاستمدار، هنرمند، و تاجر بودن. اینجوری نگاهم نکن. من یه پیرزن ژنده پوش نیستم که میاد برا نوجوونا قصه میگه. من تنها خلبانی بودم که کل اقیانوس آرام رو پرواز کرد. خیلی لذت بخش و شگفت انگیز بود... یه زمانی برای خودم اسم و رسمی داشتم!»
فیلیکس اخمی کرد و بطری را از دست پیرزن گرفت. اگر بیشتر از این دروغ های احمقانه پیرزن را میشنید، به کمال جنون میرسید و به بیابان های دور دست پا میگذاشت! دروغ های زن آشکار بود و فیلیکس نمیتوانست باور کند. مجددا بطری را ورانداز کرد و با دقت آن را بررسی کرد . افسانهٔ عجیبی بود. در ابتدای زنگی بشریت، بطری شیشه ای از آسمان بر زمین سقوط کرده بود و انسان های اولیه به جنگل رفته بودند؟ احمقانه و به دور از منطق بود. شاید افسانه آنقدر ها هم حیرت انگیز نبود، اما قبل از اینکه فرصتی برای تحقیق و تحلیل وضعیت داشته باشد، پیرزن رفته بود و پسرک را با ذهنی مغشوش تنها گذاشته بود. فیلیکس باید میرفت، عقل سلیم میگفت که بطری را همانجا رها کند و به زندگی اش ادامه دهد، اما قلب تپنده اش خواهان همراهی جدید بود د به بطری دلبسته بود و فیلیکس بنا به دلایلی نا معلوم، بطری را همراه خود برد...
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
سیاهی مطلق...
صدای سکوت...
بوی گل یاس...
فریاد های وحشت زده...
جیغ های پی در پی و ممتد...
رویای سقوط!
بریجت با وحشت در جاده ای طولانی و بی پایان می دوید و از اعماق تُهیِ وجودش خواهان قطع شدن آن دو خط موازی بود.
مردم حرف میزدند، بریجت مطمئن بود! لب های پدر و مادرش، همکلاسی هایش، و فیلیکس تکان میخورد. مادر و پدرش گریه میکردند و همکلاسی ها با ترحم به او نگاه میکردند.فیلیکس با بی رحمی به او میخندید. خنده هایی بی صدا. بریجت نمیتوانست بفهمد. چرا؟ دلیل این نگاه ها چه بود؟
بریجت قبل از اینکه بفهمد، خودرا در حیاط مدرسه دید. مدرسه قدیمی... ویلو با اخم به او نگاه میکرد و نوچه های احمقش به او اشاره میکردند. مدیر و مدرس ها با تحقیر به گوش های او نگاه میکردند. بریجت گوش هایش را لمس کرد و مادهٔ لزجی را روی آن ها احساس کرد و پس از دیدن رنگ قرمز، با جیغ های پس زمینه همراه شد. محیط دقیقا شبیه فیلم های ترسناکی بود که هرازگاهی با آلیا میدید
بریجت جیغ میزد،اما حتی با گوش سالمش -؟ - هم قادر به شنیدن _هیچ_ صدایی نبود!
صحنه به طرز عجیبی عوض شد و خودرا در پارک دید. پارک آشنا بود.. صحنه ای آشنا. پاهایش بی اختیار به سمت فیلیکس میدویدند و چشمانش در تقلا برای دریافت دستور تغییر مسیر بودند، اما مغزش چرای این قضیه را درک نمیکرد و پاهای بیچاره اش را به جلو سوق میداد. وقتی به پسرک رسید، دهانش بی اختیار باز شد و کلماتی را بر زبان جاری کرد، اما قبل از اینکه بفهمد، سیلی بزرگی خورده بود. خاطرات مانند قطار به او برخورد کردند و بریجت شروع به فریاد زدن میکرد. تمام کسانی که میشناخت دور او حلقه زده و میخندیدند. بریجت صدای هیچ خنده ای را نمیشنید، اما تنها میتوانست جیغ بزند. هیچ چیز را نمیشنید، اما میخواست تمام دنیا حال اورا بفهمند...
︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵
بریجت ،با قلبی که تند تر از حد معمول و مانند گنجشک میتپید، روی تختش نشسته بود و آب را با ولع مینوشید. این کابوس، از شبی که آسیب دیده بود تنها همراه وفادار او بود. بریجت با بغض تلفنش را برداشت و قطره اشکی روی صفحهٔ نمایش آن چکید.صفحه تار چشمانش اورا از بررسی درست همه چیز ناتوان ساخته بود، اما حتی چشمان اشک آلودش نیز اورا فریب ندادند و باعث شد که چیزی عجیب را ببیند...
FIL-agreste.16 شمارا دنبال میکند...
1-گایا ،در اساطیر یونان باستان به الهه زمین و در واقع زمین اشاره دارد
2- betty
وای سامسونگ چه بده:/ ایش
(من بدبخت هواوی دارم:-:)
اوکی گایز بابت تاخیر واقعا ببخشید درگیر میتینگ فمیلی بودم و اینا.عوضش سه پارت بعدو اماده کردم که منتظرتون نزارم.الانم نت داخلی دارم با مرورگر داخلی ذره بین اومدم^^هعی
حالا یه چالش.اگه این فن فیک یه اهنگ بود،چه اهنگی بود؟
