داستان "منسوخ شده"پارت اول

outdated
بسم الله الرحمن الرحيم
پارت اول
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با دیدن تاریکی شب ، خواستار روشنایی شدیم و آفتاب سوزناک باعث شد که دلتنگ مهتاب شب بشیم . از اوصاف راضی نیستیم و با این حال تنها کسانی که شنونده ی اعتراضامون هستن، اطرافیانمونن . تنها دلیلش...ترسه ! از همون ابتدا هراس انگیز بودن دنیای اطراف بهمون تلقین شد...جوری که جسارت یه چیز منسوخ شده بینمون بود .
****
امیدی برای قلب دلسرد شدش باقی نمونده بود . هر ثانیه اونو به اندازه یک سال پیر تر میکرد . اون بزرگتر شده بود...فهمیده تر و رنج کشیده تر ! اینبار سرازیر شدن اشک از چشم هاش دلیل قانع کننده ای داشت....
هیجده سال بعد
چند دقیقه به انعکاس چشمای اقیانوسی و دلرباش خیره بود. چشم هاش...چرا انقدر براش ارزشمند بودن؟گویی که با اون چشم ها ناظر خیلی چیز ها بود . اکثر اتفاق های زندگیش بار معنایی کلمه ای به اسم دژاوو بودن . همه چیو از قبل دیده بود...اما کِی؟چرا هر رخدادی براش آشنا بود ؛ اما هیچ آگاهی ای از آینده نداشت! تقلا میکرد تا با فکر کردن به نتیجه ی مشخصی برسه...ولی هرچی بیشتر ذهنش رو درگیر میکرد، همه چی براش غیرقابل درک تر بود . موهای بلند و ژولیدش رو با دست چنگ میزد تا یکمی از گره هاش رو باز کنه . نگاهش رو از آینه برداشت و به سمت در چوبی اتاقش که از قبل باز بود رفت . قدم هاش روی پله های چوبی سبک بودن، اما همچنان صدای گوشخراشی رو تولید میکردن . زندگی کردن تو این دخمه حس فراری ای که به یه خونه ی متروکه پناه اورده رو بهش میداد . ولی نباید گله میکرد . خودش میدونست که همینم برای اون و مادرش غنیمته ...حق نداشت اونو تحت فشار قرار بده. متوجه بود که مامانش تا همین الانشم رنج های زیادی متحمل شده.
طبقه ی پایین خونه با وجود کوچیک بودنش، همچنان به علت کم بودن وسایل داخلش بیش از حد خالی جلوه میشد . پالتوی پدرش روی چوب رختیِ کنار در ورودی رو برداشت و ظاهر وصله پینه ایش رو بر انداز کرد . زیر لب زمزمه کرد :《مامان همیشه میگه این پالتو بوی بابا رو میده.》
پالتوی قهوه ای رنگ رو بالا اورد تا بتونه عطرش رو استشمام کنه . حس خوبی داشت . گرم بود ...انگار که با پارچه هایی از الیاف محبت دوخته شده . :《پس یعنی...یعنی بابا گرمایی که نمیتونم از آغوشش بگیرم رو توی پالتوش جا گذاشته؟》
تا اغدام به پوشیدن پالتو کرد ، در توسط شخصی که مشخص بود مادرشه باز شد . با لحن آغشته به محبتش سلامی گفت و زمانی که دخترش رو در حالی دید که همزمان با دادن جواب سلام بهش داره پالتوی همسرشو آویزون چوب رختی میکنه ازش پرسید:《میخواستی جایی بری ؟》
طبیعتا هدف یه شخص از برداشتن پالتو همچین چیزیه ولی تکلیف اون با خودشم معلوم نبود. :《شاید میخواستم برم ...شایدم نه. نمیدونم انگار که فقط داشتم پالتوی بابا رو نگاه میگردم . امکانم داشت که بپوشمش ...شایدم بعد از پوشیدنش میرفتم بیرون قدم بزنم...》
افکار ضد و نقیص مرینت برای مادرش قابل درک نبودن، ولی دیگه عادی شده بود . به سمت دخترک رفت و سرش رو جوری که انگار اون یه نوزاد چند روزس نوازش کرد . بعدشم رفت و‌ روی صندلی متحرک و چوبیشون نشست . :《پالتویی که میخواستی بپوشیش ...》
حرفش توسط مرینت قطع شده بود :《بوی بابارو میده!مامان از بچگی این حرفو مثل لالایی زیر گوشم زمزمه میکنی ....》
سرشو پایین گرفت و این بار با لبخندی شرمسارانه ادامه داد:《حرفات درمورد بابا ، لالایی مورد علاقمه . دلم میخواد تا ابد دربارش بهم بگی ...ولی همه چیو بهم گفتی نه؟ فکر کنم اگه دوباره بخوای مثل اون موقع ها برام ماجراهاشو تعریف کنی مثل کتابی میمونه که داری برای بار دوم یا شایدم سوم میخونیش . اما عیب نداره...من خیلی از کتابا رو بیشتر از ده بار میخونم..》
سابین زیر لب گفت:《مهم ترین چیزو نگفتم.》
مرینت منظورش رو از مهم ترین چیز میدونست . اما دلش نمیخواست دربارش بشنوه...اون خوب به خاطر داره که وقتی تنها شیش سالش بود ، از مادرش در مورد مرگ پدرش پرسید ، و تنها جوابی که دریافت کرد قطرات سرازیر شده از گونه های مادرش بودن . از اون موقع تصمیم گرفت که دیگه با یاداوری این موضوع آزارش نده. :《نمیخوام با حرف زدن زدن درمورد اون مهم ترین چیز خودتو اذیت کنی مامان،چیزیه که گذشته .》
زن میانسال لبخند دلگرم کننده ای زد و با لحنی که در حال ستایش کردن مرینت بود گفت: 《خیلی خوشحالم ...که تو دختر من شدی . ممنون که هیچوقت ازم شکایت نمیکنی. از عصبی بودنم ، از اینکه حقیقتو بهت نمیگم ، ازینکه باعث شدم تو همچین بدبختی ای زندگی کنی .》
مرینت خنده ی شیرینی به صورتش راه داد . :《من با تموم اینا حس خوشبختی میکنم . باید هیولا باشم که ازت بابت همچین چیزی گله کنم !》
اینا سابینو اذیت میکرد . چرا همیشه سعی میکنه ملاحضشو کنه؟چرا اون چیزی که تو دلشه رو به زبون نمیاره؟چی تو این زندگی باعث میشه حس خوشبختی کنه؟ اگه حداقل مرینت یکم عصبانیتشو نشون میداد ، باعث میشد عذاب وجدانش تا این حد شدت نگیره . هرچند سابین هیچ تقصیری نداشت ، ولی...
در این بار با شتاب وحشی گرانه ای گشوده شد و شخص پشت در بلافاصله و بدون سلام دادن ، نعره زد:《مرینت چی کارا بلدی؟ 》
کاملا واضح بود که اون شخص جز آلیا نمیتونه باشه . بدون هیچ مقدمه چینی ای به سراغ اصل مطلب رفته بود و این باعث گیج شدن مرینت میشد . تا چند ثانیه در حال فکر کردن به نعره ی طنین انداز شده ی آلیا و تحلیل کردن حرفش بود . :《یعنی چی ؟》
بازو های مرینت رو زیر حصار انگشتای کشیدش فشار میداد و با حرصی که توی صداش خودنمایی میکرد گفت :《 یعنی چی که میگی یعنی چی؟وای دختر چقدر گیراییت پایینه ! نمیفهمی ؟ چیکارا بلدی یعنی چیکارا بلدی ؟ یعنی به چه دردی میخوری؟ یعنی میشه وقتی اون پولدارا اومدن اینجا روت حساب باز کرد؟》
اگه دوباره به زبون میاورد که هنوزم هیچی نفهمیده، یقینا توسط دوستش به قتل رسونده میشد . هیچی نگفت و فقط چشم هاشو روی صورت متهیج آلیا متمرکز کرد و چندین با پلک زد که این گواهی بر نفهمیدنش بود . دستشو روی پیشونیش گذاشت و درحالی که سعی میکرد جوری صحبت کنه که مرینت متوجه منظورش بشه گفت : 《انگار یکی که خیلی پولداره میاد نویرس تا روی توانایی هامون سرمایه گذاری کنه . از این اشرافا ...حقیقتا من تو این فکر بودم که چی بلدم،و جوابش جز کار با گل و این چیزا نبود . نمیدونم به دردشون میخوره یا نه اما میخوام شانسمو امتحان کنم . توم باید اینکارو بکنی . علاوه بر اینکه واقعا خیلی با استعدادی..‌.》
اضطراب به وجود مرینت حمله کرد . باید چیکار میکرد؟ نقاشی؟ دوخت و دوز؟ نوشتن؟ نه اون نمیتونه پیش یه سری غریبه استعداد خودشو نشون بده...درواقع اگه تصمیم به همچین کاری کنه بدتر بهشون ثابت میکنه که تا چه حد فاقد استعداده...اون برای اجتماع بیش از حد ضعیفه.:《نیستم. منو تو این موقعیت خجالت اور قرار نده... نمیتونم . من نیازی به نشون دادن استعدادای نداشتم ندارم..باور کن .》
جواب مرینت یکمی از ذوق آلیا کم کرد . بازو هاش رو رها کرد . به خودش اومد و متوجه ی مامان مرینت شد که با لبخند حدودا محوی بهشون خیره شده . هول شد و از خودش که تا این حد هیجان داشته و نتونسته به مادر دوستش سلام بگه خجالت کشید:《وای..وایی سلام منو ببخشید واقعا بی ادبی کردم شرمنده.》
سابین تک خنده ای کرد و در پاسخ بهش بعد از به زبون اوردن《سلام》سکوت کرد .
دوباره نگاهش رو به سمت دوستش سوق داد . با لحنی که کمی از قبل خونسرد تر به نظر میرسید لب زد:《انقدر خودتو سرکوب نکن...برات چه سودی داره که انقدر ضعیف بودنتو به خودت تلقین کنی ؟اینا به ضررتن . شانس بهت رو کرده و تو اینجوری جوابشو میدی؟ مثل این میمونه که...》
میدونست که نباید همچین جیزی رو بلند اونم جلوی سابین به زبون بیاره . پس در گوش مرینت زمزمه کرد:《یه پسر همه چی تموم بهت ابراز علاقه کنه و تو ردش کنی چون لیاقتش رو نداری.》
دختر بینوا که حسابی از این حرف دوستش سرخ بود،با غضب مشتی به شونه هاش زد . با این حال آلیا واکنشی نشون نداد و به جاش با همون صدای پر شور و شوقش از سابین خداحافظی کرد و بعدشم صدای بسته شدن در تو گوش مرینت پخش شد . آلیا بهترین دوست مرینته ...شایدم تنها دوستش .اون بر خلاف مرینت از سلاطین پر انرژی بودنه و همیشه نسبت به همه چی ذوق وصف نشدنی ای نشون میده . حتی موهاش هم با نارنجی بودنشون ثابت کردن که شخصیت این دختر از همون اولم همچین چیزی بود. اون تلاش میکنه که حامیِ مرینت باشه . بهش تو پیدا کردن خودش کمک کنه و بهترینا رو براش به ارمغان بیاره..اما گاهی از فهمیدنش عاجزه . واقعا توانایی درکِ این شدت از انزوا رو نداره . اون برای مرینت مثل یه هدیه ی گرانبها میمونه ، ولی مرینت دلش میخواد به آلیا بگه که نیاز نیست تا این حد برای اوردن اون به اجتماع تلاش کنه ...از نظر خودش اون جر یاءس نمیتونه چیزی رو به دیگران منتقل کنه ، هر چقدرم که اطرافیانش تلاش کنن درست نشدنیه .
****
شاید از مهر پدرانه تنها افسانه هایی که مادرش زیر گوشش نجوا میکرد رو بخاطر داره . درحالی که همه به زندگی اون غبطه میخورن خودش میخواست هرچه زودتر بهش خاتمه بده . خصوصا این اواخر از فرط تنهایی ، منتظر دریه که با گشوده شدنش مادرش رو پشت اون ببینه...دری که هیچوقت باز نمیشه .
کالسکه در حال عبور از جاده های ناهموار بود و تو این مدتی که حرکت کرده بودن، حتی یک کلمه هم بینشون رد و بدل نمیشد .بالاخره پسرک تونست موضوعی پیدا کنه تا بحثشو پیش بکشه .:《بابا‌.‌..چرا نویرس؟برام عجیبه که از همون اول تاکیدتون رو این روستا بود!》
در واقع هیچم براش عجیب نبود . اصلا اهمیت نمیداد. از بچگی یاد گرفته بود که اهمیت نده .
گابریل طبق معمول جواب غیر قابل فهم و خشکی تحویل پسرش داد:《لازم نیست تو کارم دخالت کنی آدرین .》
انتظاری جز این ازش نمیرفت . مدام سعی میکرد از یه چیزی طفره بره ، انگار راز مهمی داشت...و سعی میکرد که از آدرین پنهونش کنه .
****
حاله ی انرژی منفی توسط وِیز احساس شده بود و اون چاره نداشت جز اینکه دو نفر دیگه رو وارد این بازی میکرد . روی زمین خاکی نشست و گره ی بقچه ی داخل دستش رو باز کرد . خوب میدونست که چه کسیو برای کشفدوزک شدن انتخاب کنه ، اما درمورد گربه شک داشت ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اوکی تمام یاع

ممنون میشم نظرتونو درموردش بهم بگید 😐😅💖

[ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ] [ 17:6 ] [ Albalou🍒 ] [ ]
Last posts