الیا عصبی به بیرون رفت و مرینت اطلاعاتی که به دست اورده بود رو مانندِ تکه های پازل در کنار هم چید " خب! الان کلارا اسمش آلیاست! پادشاه اگراسته و من... من چه کسی هستم؟! "
با رسیدن به این سوال، دنبال آیینه ای گشت تا انعکاسِ چهره ی خودش رو در آیینه ببینید! برخلاف انتظارش، با همون موهای سورمه ای، پوست روشن و چشمانی ابی رو به رو شد....پوفی کشید و خطاب به کتاب، زیر لب زمزمه کرد : خودمم! حداقل موهامو بلوند میکردی!
عصبی ایینه را بر روی تخت پرتاب کرد و به سمت تخته چوبی رفت که به عنوان "پنجره" استفاده شده بود. تخته چوب رو کنار زد و بی اختیار کنایه ای به وضعیتِ خودش زد : از این تخته چوب معلومه داخل قصر زندگی نمیکنم!
سپس نگاهی به بالا انداخت و دوباره کتاب رو بازخواست کرد : حداقل منو به عنوان ملکه یا شاهزاده میاوردی اینجا!!!
لحظه به خودش امد و متوجه شد که در حال حرف زدن با کتابی هست که اینجا وجود نداره، جدا از ان مگه با کتاب حرف میزنن.؟.. سپس از تعجب "هومی"کشید و خطاب به خودش گفت : اصلا چرا زمانی که با کتاب حرف میزنم، به بالا نگاه میکنم؟!
فقط امیدوار بود دیوانه نشده باشه و تمام این ها توهم نباشه! تخته چوب رو روی زمین قرار داد و به بیرون نگاهی انداخت! نوری مستقیم به چشمانش خورد و دستش رو جلوی صورتش قرار داد....زبانش از وصفِ منظره ی روبه رو عاجز شد! پس میراکلس همچین جاییه!. خانه های قدیمی و خاک گلی که جفت در جفت هم ساخته شده بودند و راهی خاکی که حکم جاده رو برای ساکنین اون محل،داشت. مردمی که با لبخندی از کنار یکدیگر عبور میکنند و صدای بازی بچه های کوچک... زندگی رو حس میکرد! به هر طرف که نگاه میکرد ، پرتو هایی از زندگی به صورت دخترک میخورد و باعث ایجاد لبخندی بر روی لبش شد!
از ته دل زندگی در همچین مکانی رو دوست داشت...به سمت بیرون از اتاق دوید و یکی یکی از پله ها پایین رفت!
-هی خانم ! لطفا اروم تر..
با شنیدن صدای فردی از پشت سر،سرعت دویدنش رو کم کرد و سعی کرد شمرده شمرده قدم بردارد! در رو باز کرد و قدم در اون منظره ی زیبا که چند دقیقه پیش، شاهدش بود گذاشت... خیلی جالب بود! اینجا خبری از اسمان خراش و ترافیک های سنگین نبود! مشتاقانه قدم بر میداشت و به اطراف خیره شده بود! جاده به ورودیِ قصر منتهی میشد و راهِ دیگر به جنگل ختم میشد..
توسط گرگ ها تکه تکه بشه خیلی بهتره تا اینکه تیغ گیوتین،روی گردنش بشینه....با فکر کردن به قصر ناخودآگاه فکرش به سمت جیغ و اعدام و شاه می رفت! پس بی توجه به قصر، راهش رو به سمتِ جنگل تغییر داد! شاید به نظر مسخره باشه اما ترسی نداشت...دغدغه ای نداشت! فکری نداشت...با تمام وجود کلمه "ازادی"رو درک میکرد! دخترک تنها چند ساعته که در این دنیای نامشخص به هوش امده اما جوری قدم برمیداشت که گویی سالهاست که در این مکان زندگی میکنه!
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
پس از پیاده روی طولانی و قدم زدن در جنگل به درختی تکیه داد و به جریانِ رودخانه ی رو به رویش خیره شد! زمانی که احساس تنهایی میکرد خودش رو از اجتماع دور میکرد...الان هم دقیقا یکی از اون زمان ها بود و دلیلش" وجود در دنیایی ناشناخته " بود...از بلاتکلیفی متنفر بود! درونِ کتابه؟ چه بلایی سر مرینت دوپن چنگ میاد...و قراره چه بلایی سر مرینت دوپن چنگ بیاد؟
خودش رو تنها در جنگل یافت و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای جریان رودخانه بود! پلکش گرم شد و چشمانش رو روی هم گذاشت!
-تازه واردی؟!
صدای فردی اون رو از عالم خواب بیرون کشید. چشمانش رو باز کرد و با ترس به چپ و راست نگاهی کرد! اما کسی نبود!
-هی تو چقدر گیجی! من اینجام! بالا..
نگاه دخترک به سمت بالا رفت و صورتش رو، در چند سانتی متریِ صورت شخصی یافت ...با صدای جیغی که مطمئنن تا قصر رفته، خودش رو عقب کشید.خیلی عجیب بود که انسانی گربه نما رو به صورت برعکس، به گونه ای که با ساق پاهایش خودش رو از درخت اویزون کرده بود، دید! اولین چیزی که به ذهنش رسید "خیال" بود!
-پرسیدم تازه واردی؟!
لحن پسرک اینبار خشک و سردتر شد. مرینت سری به منظور "نه" تکون داد و در جواب گفت : بله!
پسرک از درخت پایین پرید و با چشمانی که بی تفاوتی و خونسردی در اون، موج میزد پرسید : حالا کدوم؟! اره یا نه!؟
دادنِ همچنین سوتی برای مرینت حکم مرگ رو داشت! احساس میکرد شبیه انسان های گیج و نفهمه، بماند که چند دقیقه پیش این پسر بهش گفت "هی تو چقدر گیجی".... مرینت صدایش رو صاف کرد و سرش رو پسرک نزدیکتر کرد، سپس با چشمانی ریز که داد میزد "میکشمت" جواب داد : به تو ربطی نداره! مگه شاهی که میخوای جمعیتو کنترل کنی؟ تیزه ویریدی {تازه واردی}
پسرک که با تعجب به گستاخی این دخترک نگاه میکرد، سرش رو به سمت دیگری برد و در همین حین تک خنده ای کرد! جالب بود! پس از مکثی سرش رو به سمت دخترک برد و همانند او چشمانش رو ریز کرد، سپس جواب داد : اگه داخل قصر بودیم اینجور با من حرف نمیردی. درسته؟؟
مرینت خودش رو به عقب کشید و از ترس نفسش رو حبس کرد! منظورش از قصر چیه؟ لحظه ای به خودش امد و دست پسرک رو گرفت ، سپس با لحن التماسی جواب داد : ببین! بیا همو فراموش کنیم. نه من تو رو دیدم و نه تو منو دیدی! (همون شتر دیدی ندیدی)....سپس دست پسرک رو رها کرد و به سمت دیگری دوید! تتها کاری که الان باید انجام میداد، دور کردن خودش از این پسره !
در حال دویدن بود که از پشت، صدای پسرک رو شنید که میگفت " ولی فکر نکنم بتونم یه دخترِ کله آبی رو فراموش کنم "
دلش میخواست فریاد بزنه " تو غلط میکنی" ولی بی اختیار فریاد زد "سعی کن! میتونی! "
پایان 😁 اینم دیدار شیرینِ بهترین و زیبا ترین و شیپ دنیا ಥ﹏ಥ شیپی که ما نمیتونیم بدون اون زندگی کنیم ಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥ
واکنش اکسیژن : 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
پارت خیلی کوتاه بود. ساری
سوووو امیدوارم خوشتون امده باشه و کامنت فراموش نشه😁✨مرسی بابت کامنتای پارت قبل 😐😍
همون طور که دیدیم (دیدیم 😐؟)اون پسر کت نوار بود 😁منظورش از "اگه داخل قصر بودیم"چی بود 😯؟
ممنون میشم نظرتونو کامنت کنید 😁😍بای💜