Purple tim" #p4"

به سرعت به سمت خانه ای که در ان چشم گشوده بود، بازگشت. توان درک اتفاقاتی که افتاد رو نداشت. البته درکِ اینکه"در خانه ای درون ناکجا اباد به هوش امده و معلوم نیست چه چیزی در انتظارشه" از اخرین مسئله ی ریاضی که حل کرده بود، اسون تر بود!

سکوتِ عجیبی در خانه پیچیده بود و گویی کسی در خانه نبود. چند بار به در کوبید و وارد شد *تق تق
-کسی هست؟؟؟ کلار... آلیا؟؟؟
مرینت جوابی دریافت نکرد و این یعنی کسی درون خانه نبود!. به سمت اتاقش رفت و نامه ای بر روی تخت یافت *مرینت... فردا صبح به همراه جمعیت به درون قصر بیا! مواظب باش و وسایل لازم رو کنارِ پنجره قرار دادم. سعی کن خرابکاری نکنی *
پوفی کشید و نامه رو به طرفی پرت کرد، سپس زیر لب زمزمه کرد : خرابکاری؟!
پس از مکثی نگاهش رو به سمت پنجره داد و با لباسی که الیا برایش فراهم کرده بود، چشم دوخت! لباس زیبایی بود ولی حیف که مرینت همچین لباس هایی رو دوست نداشت. لباسی بلند با دامنی پوف دار، دستکش های سفید و چتری در کنار دستکش ها! به پارچه ی سورمه ایه لباس دستی کشید و زیر لب زمزمه کرد : "کلارای اینجا خیلی مهربونه" سپس به سمت تخت رفت و دراز کشید....
اگه بخوابه چی؟ قطعا خوابیدن ترسناک نیست ولی برگشتن به پاریس ترس داشت! اگه بخوابه و به دنیای خودش برگرده چی؟! اگه نتونه درون میراکلس زندگی کنه چی؟! تمام این سوالات، ذهنش در برگرفته بود... در حالی که زیر لب به سوالات خود پاسخ میداد و خود را توجیه میکرد، پلک هایش گرم شد و به خواب فرو شد
✜»✜«✜»✜«✜»✜«✜»✜
با شنیدن صدایی که به غرغر های مادرش شباهت داشت، از خواب پرید و صاف نشست!
توان باز کردنِ چشمانش رو نداشت و بزرگترین ترسش بیدار شدن درونِ اتاق "خودش" و بازگشت به دنیای "خودش" بود!
کمی به صدا دقت کرد " مگه بهت نگفتم فردا صبح با جمعیت به قصر بیا! مرینت ساعت بزرگ به صدا در امده و الان 12 ظهره"
اروم از لای چشم نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن الیا و ان لباس سورمه در دستش، نفس راحتی کشید و چشمانش را کامل باز کرد.

-مرینت میشنوی چی میگم؟! مرینت نکنه میخوای پادشاه تو رو...

با شنیدن اسم "پادشاه" حدس میزد که جمله ی الیا چگونه تکمیل بشه . پس سریعا لباس رو از الیا گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد : ن.. نه نه! من نمیزارم پادشاه منو بکشه!
-پس سریع حاضر بشو لطفا!!!
✜»✜«✜»✜«✜»✜«✜»✜
-اسم این خانم در لیست نیست!
الیا عصبی به سمت سایمون هجوم برد تا مشتش رو درونِ صورت سایمون بزنه و تمام خستگی و عصبانیت خودش رو، سرِ این نگهبان شبیه به گوریل خالی کند ، اما مرینت مانع شد و الیا رو به سمت عقب کشید. سپس متعجب پرسید : چ.. چرا اسم من داخل لیست نیست؟!

-نیست! من نمیدونم..احتمالا شما متعلق به اینجا نیستید!

مرینت متوجه سر و صدای الیا نبود و فقط حرف سایمون درون سرش تکرار میشد "متعلق به اینجا نیستید... متعلق به اینجا نیستید.... متعلق به اینجا نیستید"
سپس قدمی به سمت عقب برداشت و سر به زیر زمزمه کرد : درسته... نیستم!

الیا که متوجه ناراحتی مرینت شد، دستش رو بر روی شانه مرینت قرار داد و پرسید : حالت خوبه؟!
مرینت هم به منظور"بله" دست الیا رو از شانه اش پس زد و الیا رو به درون قصر فرستاد. سپس با لبخندی که فریاد میزد "نمیتونم" رو به الیا گفت : من میتونم! یه راهی پیدا میکنم و میام! تو برو...

الیا با دندون هایی که از عصبانیت بر روی هم فشرده می شدند، جوری به درون قصر قدم برداشت که انگار او را به میدان جنگ دعوت کردند.

پس از دور شدنِ الیا، لبخند مرینت محو شد و دامنِ لباس رو به بالا گرفت تا به خانه برگردد.سنگِ جلوی پایش رو به طرفی شوت کرد و با بی تفاوت ترین حالت ممکن زمزمه کرد : دیگه اهمیتی نداره اگه شاه منو بکشه! من..حتی متعلق به اینجا نیستم !

فردی به صورت ناگهانی ساعد دستش رو گرفت و مانع قدم برداشتنش شد. سپس صدایی اشنا شنیده شد : سایمون اتفاقی افتاده؟!

همون صدا! همون لحن! مطمئن بود این صدا متعلق به اون فردیه که دیروز، ملاقاتش کرد و پرسید "تازه واردی؟ " به ساعد دستش نگاهی انداخت و با دیدن دستکشی با پنجول های گربه ای، مطمئن شد!

-اقای کت نوار اسم این خانم در لیست نیست!

کت نوار از تعجب هومی گفت و دفترچه رو از دست سایمون گرفت.سپس چندی ورق زد و به اسمی درون دفتر اشاره کرد : ببین سایمون! اینجاست! اسمش هست...اینجا!!!

سایمون که انچه رو میدید باور نداشت، یکبار از روی اسم خواند تا تاییدیه رو از کت نوار بگیره : " کله آبی"
کت به منظور تایید سری تکون داد و سایمون از جلوی در کنار رفت. گویی میخواست با این حرکت، اجازه ورود رو به مرینت بده!
کت نوار به درون قصر رفت و مرینت به دنبالش راه افتاد. دخترک که از حرص دلش میخواست موهای کت نوار رو بگیره و اون رو روی زمین کشان کشان ببره، نفس عمیقی کشید و پرسید : منظورت از کله ابی چیه؟! اون لیستو تو نوشتی؟!

کت بدون نگاه کردن به مرینت، شانه ای بالا انداخت و جواب داد : من ازت پرسیدم تازه واردی؟! تو میتونستی بگی اره!
سپس پس از مکث کوتاهی ادامه داد : اما گفتی فراموشت کنم! امیدوارم درک کنی که فراموش کردنِ یه دختر کله ابی چقدر سخته!

مرینت عصبی یکی از پاهاش رو بر روی زمین کوبید و زیر لب غرید : اخه کله ابی؟! *سپس به چترش اشاره کرد و چتر رو به گردن کت نوار نزدیک کرد، سپس گفت : میخوای با همین خفت کنم؟!

کت نوار چشماش رو در حدقه چرخوند و چتر رو از گردنش فاصله داد. سپس جواب داد : تا حالا ندیدم یکی با چتر خفه بشه!
سپس گردنش رو کج کرد و با چشمانی سرد زمزمه کرد : همچنین تا حالا ندیدم یه فرد سلطنتی تهدید بشه!
دست مرینت شل شد و با چشمای متعجب پرسید : سلطنتی؟!
در حینی که دخترک میخواست برای کت نوار توضیح بده، کت اون در جمعیت هل داد و دخترک در جمعیتِ سالن قصر غرق شد!
منظور اون پسر از سلطنتی چی بود؟! چرا رفتار هایش بصورت ناگهانی تغییر میکرد.
مرینت چترش رو از روی زمین برداشت و عصبی زمزمه کرد : پسره ی دو قطبی مریض!


پایاااااان 😁😁😁😁😁😁😁😐

امیدوارم خوشتون امده باشه و حتما نظرتونو کامنت کنید 😁😐

و بای😍💜

+میشه داستانو در موضوعات قرار بدین 😐🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

[ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱ ] [ 19:16 ] [ کلو ] [ ]
Last posts