قلب2 چپتر²

🐞مرینت🐞
+گفتم که!.پورتال های آینده دوباره به گذشته برم میگردونن.انگار مشکلی پیش اومده
گیج شده بودم و بخاطر شرایط پیش اومده تمرکز کافی نداشتم
_واقعا نمیدونم مشکل چیه الیکس.پورتال های آینده باید رو به آینده باز بشن
سرش رو بین دستهاش گرفت و به موهای سرخش چنگ زد
+دارم دیوونه میشم مرینت
صندلی رو به سمت مبل هل دادم و جلو رفتم
_اگه پورتال های آینده،گذشته رو نشون میدادن...؟
سرش رو بالا اورد و با ملامت توی چشم هام زل زد
+منظورت چیه؟
_واردشون شدی؟
+باید میشدم؟
_میخوام خودم نگاهی بهشون بندازم.
با به زبون آوردن کلمه تبدیل لباس مبدل روی بدنم نقش بست و وارد پورتال شدم
+اولش اهمیتی ندادم اما انگار واقعا جدیه..اونارو میبینی؟
رد انگشتش رو گرفتم و نگاهم به پنجره مورد نظر بانیکس رسید
+صبح فقط نویز داشت اما الان ارتباطش کاملا قطع شده
با قدم های بلند خودم رو به پورتال معیوب رسوندم و سعی کردم تصویر برفک گرفته رو به جلو ببرم.اما بی فایده بود.مثل دیسک دی وی دی درحال چرخش غیرقابل توقف بود.
_این طبیعی نیست الیکس.
اینبار تصویر رو به زمان عقب بردم.نور خیره کننده ای وادارم کرد از پنجره فاصله بگیرم و با دستهام از بیناییم محافظت کنم.بانیکس درحالی که سعی میکرد به نور نگاه نکنه،نزدیک شد و گفت:
+لیدی باگ،بقیه پورتال ها هم دارن بسته میشن.کم کم دارم نگران میشم
کورکورانه دستم رو جلو بردم و دوباره تصویر رو به حالت معیوب برگردوندم
_میتونی آینده رو توی بقیه‌شون ببینی؟
با حالتی پریشون دستم رو گرفت و به سمتی کشید
+آره ..اما اینجارو ببین
زمانی که برام به نمایش گذاشته شده بود رو خوب به خاطر آوردم.روزی بود که با دوستانم کنار یکی از شاخه های رود سن،بستنی به دست نشسته بودیم.
_مشکلش کجاست؟
+هیچی،حالا میخوام حدود شش سال دیگه رو نشونت بدم
فلاش فوروارد سریع باعث شد هردوی ما متوجه روند گذر زمان در اون ناحیه نشیم.بعد از توقف حرکت تصویر دوباره با همون زمان قبلی روبرو شدم
+من واقعا نمیدونم مشکلش چیه اما...انگار شش سال بعد اون روز،دوباره همون روزه
مکثی کردم و با صورت درهم رفته پرسیدم
_اما مگه شش سال بعدِ اون روز،الان نیست؟
+بخاطر همین میترسم.انگار اتفاقی درحال رخ دادنه که ازش خبر نداریم
این بار با دقت بیشتری تصویر آیندهٔ اون روز رو بررسی کردم.به ترتیب کنار همدیگه نشسته بودیم.من و لوکا تا آخرین جفت،آلیا و نینو....اما خلأ وجود فردی که منتظر دیدنش بودم دلهره مرگ آوری رو برام به وجود آورد.ادرین اونجا نبود. درحالی که قادر به کنترل دست های درحال لرزیدنم نبودم،رو به بانیکس چرخیدم و گفتم
_این... گذشته نیست.. ادرین...
به سمت خروجی پورتال دویدم. اضطراب سراسر وجودم رو د بر گرفته بود و پاهام با هر قدم بی حس تر میشدن.
+ادرین چیزیش شده؟
هر دو وارد اتاق شدیم.
_بانیکس.ازت خواهش میکنم بچه هارو جمع کن و آماده خبر من باش.باشه؟این خیلی جدیه....باید با یکی صحبت کنم

°•°•°•°•°•°•°•
+ادرین ،چندروزه برای جلسه های فوتوشوت تمرکز نداری.مشکلی پیش اومده؟
دستی روی صورتش کشید و گفت:
_نه پدر..فقط یکم،خسته‌م
گابریل بدون مقدمه چینی اصل مطلب رو مطرح کرد
+تو واقعا با مرینت بهم زدی؟
روی صندلی جابجا شد و بدون اینکه به صورت پدرش نگاهی بندازه جواب داد:
_من فقط... کاری رو کردم که به صلاح هر دوتامون بود.
+فکر میکنم به نفعمون نیست که خبر جدا شدن وارث برند گابریل از طراحِ منتخبِ گابریل اگرست بین مردم بپیچه.
_پدر الان مسئله اصلی به نفع بودن یا نبودن این قضیه‌س؟
بعد از مکث کوتاهی کلمات رو شمرده شمرده ادا کرد:
+نه،اما این عجیبه،ادرین
با لبریز شدن کاسه صبر ادرین، ترس دوباره در سراسر وجودش پخش شد.از صندلی سرد و سخت جدا شد و قدمی به سمت گابریل برداشت
_من فقط...من فقط ترسیده‌م پدر..فکر میکنم باید،موضوعی رو براتون مطرح کنم
با چشم های بی‌روح همیشگیش به صورت گرگرفته از خشم و سردرگمی ادرین خیره شد
+همیشه منتظر روزی بودم که حرف دلت رو بهم بگی
نفس عمیقی کشید و لبهاش رو برای بیان اولین کلمه از هم باز کرد.اما گابریل پیشدستی کرد
+اما بذار من اول چیزی رو که میخوام بهت بگم.بیا اینجا
روبروی تابلوی نقاشی امیلی ایستاد
ادرین حدس میزد موضوع مربوط به مادرش،امیلی باشه.انتظار داشت تابلو کنار بره و عکسهایی که مربوط به خاطراتشون بوده براش به نمایش گذاشته بشن.اما درکمال ناباوری زمین زیرپاهاش حرکت ناگهانی کرد و به پایین رفت.
_اوه خدای من چه اتفاقی...
+مدت ها پیش قصد داشتم برات توضیح بدم .اما به الان موکول شد.زمان بدی نیست.مگه نه،کت نوار؟
درحالی که ناباورانه به صورت گابریل زل زده بود با ترس به عقب قدم برداشت و به دیواره شیشه ای آسانسور برخورد کرد.گابریل با پوزخندی نگاهش رو از چشمهای متعجب و ترسیده ادرین برداشت:
+نترس ادرین.من پدرتم.
بالابر متوقف شد و گابریل بدون لحظه ای مکث از محفظه خارج شد.و به ضمیمه جمله قبلیش گفت
+البته تقریبا
کف دست های عرق کرده‌ش رو روی پاهاش کشید و با تردید اولین قدم رو برداشت
_من..منظورتون چیه پدر؟..چطور..
دستمال گردن رو از دور یقه پیراهنش بیرون اورد و دستی روی جواهر مرموز سنجاق شده کشید
+فکر نمیکردم اینقدر راحت اعتماد کنی و خودت هویتت رو لو بدی
با جاری شدن کلمه تبدیل بر زبان مرد،اینبار این هویت گابریل بود که قدرت تنفس رو از پسر سلب میکرد.احساس گز گز مغز و صدای سوت ممتدی که درحال خراشیدن شنواییش بود باعث شدند ادرین دستهاش رو با قدرت روی سرش بذاره.قلبش بی درنگ توی سینه میکوبید .اون لحظه به اندازه آسمان شبی که مادرش رو از دست داد تیره و پریشان بود.اما دیدن بدن بی جان مادرش توی تابوت نه تنها ارامش رو به روحش برنگردوند بلکه وحشت عمیق تری رو به تک تک عضلاتش تزریق کرد.با صدایی که میزان خشم و تزلزلش رو آشکار میکرد گفت:
_تو...تمام این مدت..چراا این کارو کردی؟
در کمال آرامش پاسخ داد:
+برای اینکه جواهرات رو بدست بیارم و امیلی عزیزم رو به زندگی برگردونم.تو کمکم میکنی،مگه نه ادرین؟
با مشت گره شده و دندون هایی که به هم ساییده میشدند قدم برداشت و با شتاب به سمت گابریل هجوم برد
_همه چی زیر سر توعه اما میخوای به زندگی برش گردونی؟..تمام سالهایی که بدون اون نفس کشیدم اون دقیقا زیرِ زمینی بود که روش قدم برمیداشتم و تو چیزی بهم نگفتی.انتظار داری بخاطر جنایت هات کمکت کنم؟..کلاز اوت!
جدال تماشایی هاکماث و کت نوار از دید تماشاچی های همیشگی نبرد خیر و شر پنهان مونده بود.درحالی که نگاه اشکبارش رو به سمت صورت زیبا و سرد مادرش میفرستاد ازبین دندون هاش کلماتی رو ادا کرد:
_تو خودت کشتیش..توی لعنتی خودت زندگی رو ازش گرفتی
مشتش که حالا به اندازه سنگ سخت شده بود رو به سمت دشمن همیشگیش،یعنی پدرش روانه کرد اما هاکماث قبل از برخورد مچ دستش رو گرفت و اون رو متوقف کرد
+من این کارو نکردم ادرین.خودت کردی!
با خشمی که در هاله ای از پرسش گیر افتاده بود پرسید:
_منظورت چیه؟
+تو مسبب اصلی مرگ مادرتی...اگه مجبور به ساخت تو نمیشد میراکلس آسیب دیده هیچوقت از روحش تغذیه نمیکرد
قدرت بدنیش کاهش پیدا کرد و دستش رو پایین اورد
_ساختنِ..من؟
از دو دریجه خاکستری روی صورتش به جنگل سبز چشمهای ادرین رخنه کرد و به وضوح گفت:
+تو یه بدلی ادرین.یه سنتی مانستری که از روی برادرزاده امیلی یعنی فلیکس کپی شده.تو تقریبا هیچی نیستی
دستی روی انگشتر حلقه‌ش کشید و سردرد کشنده‌ای به سراغ ادرین اومد.بدون اینکه اراده ای برای جلوگیری از این اتفاق داشته باشه کلمات رو به زبون اورد:
_کلاز اوت
و روی زانوهاش افتاد.گابریل زانو زد و چونه پسر رو توی دستش گرفت و اون رو بالا اورد
+باید زودتر بهم درمورد میراکلست میگفتی.اون وقت امیلی اینقدر منتظر نمیموند
موج عظیم واقعیت به روح درمانده ادرین هجوم برده بود.طی چند ثانیه خاکستر پوچی و غم روی چهره‌ش نشست و با بغضی که در صدد شکستن بود، رو به مردی که تمام عمرش اون رو «پدر» خطاب کرده بود گفت:
_بهم بگو همش دروغه،پدر
و «پدر» در اوج خونسردی پاسخ داد:
+متاسفم ادرین.
بلند شد و به سمت محفظه هوشمند امیلی رفت.
+اون بچه دوست داشت.. بیشتر از هرکسی توی این خونه..وقتی متوجه شد نمیتونیم بچه دار بشیم تصمیم گرفت تورو خلق کنه.تا آخرین لحظه مخالف این کار بودم
+و من ازت میخوام گوشواره های اون دختر رو بگیری...هویتش برام ذره ای اهمیت نداره.فقط اون کارو انجام بده...اگه به مرینت اهمیت میدی...
صدای شکستن بغضش که مصادف با فریاد کر کننده‌ش بود به سمت گابریل پرتاب شد و برای لحظه ای لرزه به وجودش انداخت
_اسم اون رو به زبون نیااار...قسم میخورم اگه دستت بهش بخوره...
روی پاشنه چرخید و با پوزخند تحقیر آمیزی گفت:
+چه کاری از دستت بر میاد،ها؟
اون یه انسان نبود،یه کپی یه سنتی مانستر یه برده که توسط اراده و جادوی یکی دیگه خلق شده بود..تمام کلمات مثل گرداب داخل ذهنش میچرخید و اون رو به داخل خودش میکشید.با پاهایی که از شدت یأس میلرزیدند با سرعت به طرف بالابر قدم برداشت
+برام میاریشون ادرین.نمیخوام کنترلت کنم،پس خودت انجامش بده
•°•°•°•°•°•°•°

پلگ دست سرد ادرین رو که به موهاش چنگ برده بود بلند کرد.
+وات د هِکک ادرین دیوونه شدی؟ پدرت دروغ میگه
صورت خیس از عرقش رو با سختی بالا اورد و باز بین دندون هاش گفت:
_تو متوجه نیستی پلگ من هیچی نیستم.هیچی هیچی هیچی
با تمام توان فریاد کشید.
+اما من باید متوجه میشدم
با وجود ضعف ناگهانی وارد شده به عضلاتش،درحالی که چهره خیس از اشک و فریاد کر کننده‌ش به هم آمیخته شده بودند، دست به تخریب اشیاء اتاق برد.شاید اولین ارزویی که به ذهنش خطور میکرد این بود که مادرش در اتاق رو باز کنه و با در آغوش کشیدنش اون رو از کابوس سیاه زندگیش بیرون بکشه.
به اولین کاپ قهرمانی که در پایین ترین طبقه قرار داشت چنگ زد و به جون پیانو افتاد.کلاویه سیاه و سفیدی که روزی تداعی گر احساسات غم و شادی ادرین بود حالا با دستهای خودش شکسته میشد.تمام عشقی که از طریق سرانگشتانش به کلید ها منتقل شده بود
کاپ رو به سمت آینه پرتاب کرد.بازتاب هزارتایی صورتش به تاریک ترین شکل ممکن به قلبش رخنه کرد.آینه ای که روزی برای اخرین بار توی اون صورت خودش رو، درحالی که تحت تاثیر قدرت دشمن خونینش قرار گرفته بود، دید.گذر زمان فقط درک واقعیت رو سخت تر کرده بود..تمام این مدت تسخیر شده بود.
درحالی که سینه‌ش از هق هق به شدت بالا و پایین میشد روی زمین زانو زد و سرش رو به چهارپایه روبروی پیانو تکیه داد
_پس ..من چی ام؟
+تو ادرینی..تو خودتی ادرین! احمق نشو..
کوامی با لحنی که نشون دهنده تاسفش بود گفت:
+تو ...قهرمان مردمی
_من یه برده‌م پلگ!اون هر لحظه میتونه ازم بر علیه خودم استفاده کنه.من...من هیچ اراده ای ندارم اون کنترلم میکنه...تمام روزهایی که بدون چون و چرا تاییدش میکردم کنترلم میکرد.
+لیدی باگ حتما براش راه حل پیدا میکنه! باید بهش بگی
_بهش آسیب میزنم.نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیوفته
بدون لحظه ای مکث بلند شد و به سمت کمد رفت
+بخاطر خدا کار احمقانه ای نکن ادرین خواهش میکنم
_خفه شو پلگ
کیف کمریش رو از داخل کمد برداشت و به سمت در اتاق رفت
_نمیتونم با دستای لعنتی خودم بهش اسیب برسونم

•°•°•°•°•°•°•
بدون ذره ای توجه به ادم هایی که توی راهروی آزمایشگاه دانشکده حرکت میکردند،با سرعت میدوید که به جسم سختی برخورد کرد و باعث شد دختر به زمین بیوفته
+هِییی چتههه؟
از روی زمین بلند شد و دست دختر رو گرفت
_متا..متاسف..م باربارا
با خشم به ادرین زل زد
+برگه هامو ریختی زمین ادرین...تو حالت خوبه
_اره فقط..برای پروژه نیاز داشتم تو آزمایشگاه یهچیزی رو چک کنم
+آها... فقط دستات میلرزن حواست باشه چیز خطرناکی
صدای دختر مثل دارکوب درحال سوراخ کردن جمجمه‌ش بود. تقریبا با صدای بلند گفت:
_میدونم!
نفس نا منظمی کشید و ادامه داد
_تو میدونی تو کدوم کابینته؟نمیتونم پیداش کنم..دی فلورومتوکسی..تری فلوئو...چه کوفتی بود؟
+انفلوران میخوای؟
با انگشتهاش سرس رو ماساژ داد
_اره اره..خودشه
+چهارمین اتاقک داخل طبقه مشتقات اتر


باورتون نمیشه سر همین انفلوران کل کلاس شیمی بهم ریخت از خنده چون وقتی پرسیدم استاد میشه نامگذاری آیوپاک انفلوران رو بگید گفت کیو میخای بیهوش کنی بلا😂😂😂😂کلاسم رفت رو هاوا

کامنت؟؟دلتون برام تنگ نشده ینی؟؟

عا راستی یه رمان نصفه نوشتم از ژونگکوک ژونم😌 تو واتپد میذارم ینی بعد کنکور 🚶 مهنم رو هم ایم کرکترارو تغییر میدم یا انگلیسی ترجمه میکنم میذارم تو واتپد یاحاحاح.خالاصه اگه مشهور شدم یادتون باشه یروز باهام دوست بودید😎👋

*میرود این دم آخری یک گشتی بزند تو پنل

Tags: قلب
[ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:17 ] [ Rihannah ] [ ]
Last posts